کد خبر: ۵۳۵۳
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۹ - ۲۲:۱۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب‌بانو

من نمی‌دانستم این‌قدر‌ها فاصله نداریم. توی تمام این مدت بیست سال به او فکر کرده بودم. حتی انقدر دست به چانه یا در حال کوبیدن مشت به کف آن یکی دست یا محکم کوبیدن روی زانو به این مسئله فکر کرده بودم که خدا می‌داند.
آن موقع زن و بچه نداشتم؛ یک بچه بیست‌و‌یک‌ساله بودم که اسیر شدیم. نیمه شب گروهان قبل از ما را قیچی کردند و گردان بعد از ما هم گذاشت و رفت. بیسیم‌چی جزو اولین نفراتی بود که شهید شد و جانشینش هم تیر خورد. ما چند نفر هرچه تلاش کردیم نتوانستیم گرای موج خودمان را روی خطوط درهم‌و‌برهم آن عملیات‌ها دربیاوریم. حتی فکر می‌کنم برعکس عمل کردیم. یعنی گفتیم، ما کجا گیر افتاده‌ایم؟ چون قبل از نیروی‌های خودمان نیروهای بعثی پیدایمان کردند. اسیر شدیم و سال‌های اسارت توی اردوگاه‌های کثیف پر از شکنجه و بیماری و تنهایی و دوری و دلتنگی چیزهایی است که هر شب توی خواب‌ها و لابلای پلک‌هایمان می‌دود. ضربه‌های سخت و سفت باطوم توی روزهای سرد زمستان، صدای برخورد چیزی که پوست را پاره می‌کند، ناگهان سر می‌خورد لابلای لذت یک تکه یخ که ظهر تابستان روی زبان گذاشته‌ای؛ مزه شربتی که الان پایین رفته و شیرین بوده تلخ می‌شود.
چه کسی می‌داند که چرا لذت شربت به‌لیموی خانگی به شکنجه تبدیل می‌شود؟ چه کسی می‌داند چرا حرف‌ها و خنده‌ها و پچ پچ مهمانی بعد از ظهر تابستان که سبک آمده و کنارت نشسته، سنگین و سخت به پهلوهایت لگد می‌زند و آدم‌هایی نامرئی دورت را می‌گیرند. صدای حرف و گپ و گفت زن‌ها را میشنوی، بچه‌ها را می‌بینی که با تکه‌های هندوانه در دست شاد لبخند می‌زنند اما انقدر در تنگنای تجدید خاطرات قرار می‌گیری که مجبور می‌شوی برگردی و به کسی که در حال لگد زدن بی‌رحمانه به پهلوهایت است نگاه کنی. پهلویت همسرت نشسته یا خواهرت یا برادرزاده‌ات لبخند زنان نگاهت می‌کنند. صاحب آن لگد‌های درآور این‌ها نیستند. پس کیست؟
چند بار تکان می‌خوری. بالش استوانه و گرد پشت سر را برانداز می‌کنی. این هم نیست. پس چیست؟
بالش‌ها را زیرورو می‌کنی و برمی‌داری، پرت میکنی. خنده‌ها قطع می‌شود.
- دنبال کی می‌گردی داداش؟
- من؟ هیچ‌کس؟ هیچ‌کس!
خنده‌ها می‌ماسند روی صورت‌ها و به اجبار گوشه دهان جمع می‌شود. و گونه‌ها به زحمت چیزی به اسم لبخند با معنی چیزی نیست را نشانت می
‌دهند. دکتر‌ها می‌گویند: چیزی هست. چیزهایی توی تمام عملیات‌ها هست. تمام رفقا، تمام هم‌رزمان، اولین کسی که اسلحه را به دستت داد هست. اولین باری که خشاب را جدا کردی؛ دانه دانه و یکی یکی فشنگ‌ها را جاگذاری کردی هست/
دکتر‌ها می‌گویند: این‌ها چیزهای مهمی‌است که آنجا جمع شده، تلمبار شده روی هم، اولین رفیق، اولین هم‌سنگر شهید، اولین پیشروی، اولین برف و اولین آب دوغ خیار سنگر، اولین پیروزی، اولین شکست و عقب‌نشینی و بعد بعدی‌ها تکرار شده؛ تکرار پشت تکرار.
اولش با تاریخ و سال و ماه و روز بعد بدون تمام تاریخ‌ها و تکرار‌ها بعد این چیزها رفته به اسارات و آ‌ن‌ها هم اضافه شده. یک سری قرص جلد قرمز قهوه‌ای گذاشته برای قاطی شدن تاریخ‌ها و گفته هر وقت تاریخ‌ها را قاطی کردی این‌ها را بخور. مهم نیست عملیات‌ها پس و پیش شوند؛ واقعیتش روی تاریخ حک شده. مهم این است این پس‌و‌پیش شدن تو را به وحشت نیندازد. پس این قرص‌ها را بخور که تاریخ‌ها درست بیادت بیایند و اگر هم نیامدند تو فکر کنی درست به یادت آمده‌اند. فکر می‌کنم دومی‌درست‌تر باشد چون این قرص‌ها انقدر شعور ندارند. قرص‌های بعدی ریز هستند و سفید. این‌ها را وقتی درد داشتی می‌گذاری زیر زبانت و چشم‌هایت را می‌بندی و به چیزهای خوب فکر می‌کنی.
دکتر خودش بهتر از هرکسی می‌داند آدم این‌طور وقت‌ها تنها چیزی که به یاد نمی‌آورد چیز‌های خوب است هر چقدر سعی می‌کنی چیزهای خوبی را به یاد بیاوری باز یک نفر که دوستش داشتی با گلوله‌ای در پیشانی توی بغلت می‌میرد. قرص دوم را می‌گذاری زیر زبانت؛ هنوز جنازه بهترین رفقیت را بغل کرده‌ای. قرص بعدی سرت را روی سوراخ پیشانی‌اش گذاشته‌ای؛ همان جا خوابت می‌برد و بعد چیزی به یاد نمی‌آوری... دنبال چی می‌گردی داداش؟ من همیشه دنبال کسی چیزی جایی می‌گردم.
دکتر سعی کرده خود تاریخ را پاک کند. نمی‌داند من با این تاریخ رنج‌آور و دردآور یکی شده‌ام. من که نه، یک ملت، با این فکر یکی شده با هیچ قرصی نمی‌توان شهدا را از لابلای رگ و ریشه ما جدا کرد. با هیچ شربتی فراموش نمی‌شوند، کمتر به ذهن می‌آیند، سریع می‌روند اما هستند؛ نسشته‌اند ایستاده‌اند؛ خونشان تازه می‌جوشد.
قرص سبز را باید دیگران در دهانت بتپانند وقتی شروع به هذیان می‌کنی. وقتی همه‌چیز تلفیق می‌شود. آدم‌های تازه می‌آیند، آدم‌هایی نو، جدید. آن‌ها که نبوده‌اند می‌آیند و صاحب بود می‌شوند. صاحب رد و نشان و شناسنامه! قرص سبز برای آن‌وقت‌هاست که ذهن تو شروع به جعل آدم می‌کند و گیر می‌دهد.آن‌وقت آن آدم‌های نبوده و نشناخته کف سفیدی می‌شوند کنج دهان، روی زبان تلخ و رونده. آن‌وقت باید کسی دو طرف فکت را فشار بدهد، محکم و بعد یک قرص سبز بیندازد لابلای سفیدی کف‌ها...
قرص را زیر زبان می‌گذارم. کمی ‌تکیه می‌دهم. هنوز کسی به پهلوی چپم لگد می‌زند؛ تویی؟ تو که در نانوایی دیدمت؛ چند سال پیش کجا دیدم من تو را؟ توی اسارت دیدم. وقتی بچه‌ها را لو می‌دادی و جایشان را می‌گفتی. وقتی طرح‌ها و نقشه‌ها. را لو می‌دادی. من تو را به خاطر می‌آورم اما اسمت را نه. اسمت را میان اسم‌ها گم کرده‌ام. چیز جالبی صدایت می‌کردند.
لبخند می‌زنی به من و می‌گویی: بفرمایید! نوبت شماست.
نوبت خودت را داده‌ای به من. دوتا نان می‌گیرم و سعی می‌کنم اسمت را به‌خاطر بیاورم. با من دست می‌دهی. دستانت آشناست.اما برای من گره شده و مشت شده این دست‌ها. آنها را موقع ضربه زدن به پهلو‌ها دیده‌ام. من این دست‌ها را می‌شناسم. خودم چند بار مچشان را گرفته‌ام! یک‌باره دست می‌اندازم مچ دستت را می‌گیرم. اصلا جا نمی‌خوری. با خنده سعی می‌کنی مچ دستت را آزاد کنی. نمی‌گذارم! مگر نباید توی صورتت تعجب باشد؟ مگر نباید بپرسی مچت را برای چی نگه داشته‌ام؟ هیچ ‌چیز نمی‌پرسی فقط با دست دیگرت سعی می‌کنی قفل دست‌های من را بشکنی و با لبخند میگی‌: حاجی می‌خوای مچ بندازی می‌خوای بگی زورت زیاده؟ حاجی ولمون کن بابا پیرمرد! ماشالله عجب زوری داری.
رگ‌هایش را فشار می‌دهم که اسمت از ذهنم بیرون بزند؛ نمی‌زند. قرص‌ها ذهنم را کند کرده‌اند یک‌دفعه مچ دستت را رها میکنم؛ ای وای! ببخشید اشتباه گرفتمتون. می‌دانی که اشتباه نکرده‌ام. خودم هم می‌دانم اما چاره دیگری ندارم. از رو نمی‌روی.
هر ساعتی که من برای نان گرفتن می‌روم. تو هم می‌آیی و می‌ایستی کنار و پشت و جلوی من چیز‌هایی هم باربط و بی‌ربط، می‌پرسی امایادم نمی‌آید چیست.
دکتر می‌گوید: شاید یک تشابه چهره است! دکتر جنگ را ندیده و نمی‌داند توی جنگ اسم‌ها فراموش می‌شوند اما چشم‌ها نه! فامیلی‌ها جابجا می‌شوند اما القاب نه! چشم‌ها و القاب جابجا نمی‌شوند یکی نیمی ‌از ذاتت را نشان می‌دهد و آن یکی تمام ذاتت را برای همین همیه همراهت هستند.کاش قرصی می‌دادی که می‌شناختمش دکتر! این مرد قاتل خیلی از دوستان من است. خیلی‌ها را لو داده و خودش الان زنده مانده. خیلی‌ها را مظلوم به کشتن داده.
دکتر قرص زرد رنگی برایم می‌نویسد و می‌گوید: هر شب یکی بخور، هر شب یکی! تا با تو سلام و علیک کنم با دشمنم در یک صف نانوایی بایستیم در یک محل چند خانه آن طرف‌تر زیر یک آفتاب توی یک پارک.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: