کد خبر: ۵۳۴۹
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۹ - ۲۲:۰۸
پپ
صفحه نخست » گزارش


فاطمه اقوامی

این روزها بغضی فروخفته بیخ گلویمان را چسبیده است... حال و روزمان شبیه حال پدرمان آدم‌علیه‌السلام است؛ آن زمان که از حضور در بهشت محرومش کردند... سال‌های گذشته این روزهایمان حال و هوایی دیگر داشت... سوت و کور نبود، پر از شور و شوق بودیم... دنیا و مافیهایش در نظرمان رنگ می‌باخت... دلمان بی‌تاب رفتن بود... خودمان را به هر آب و آتشی می‌زدیم مبادا که از قافله جا بمانیم... پاهایمان بی‌قرار قدم زدن در آن جاده رؤیایی بودند و چشم‌هایمان در آرزوی شماردن ستون‌ها برای رسیدن به خانه یار...

اما حالا یک ویروس منحوس ما را زمین‌گیر کرده و محروم از دیدن رخ حضرت یار... امسال چون کودکان یتیم دورمانده از آغوش مهربان پدر می‌مانیم... به جای کوله‌های سفر حسرت به دوش می‌کشیم و در آتش غم دوری می‌سوزیم... دلمان پر از درد است و نفس‌هایمان سنگین از درد هجران... اما چاره چیست جز آنکه به زیارتی از دور دلخوش کنیم، بغض فروخورده خویش را رها سازیم و شکوایه سر دهیم که «ما حرم لازمیم، دلمان تنگ است...»

از سفر جامانده‌ایم اما بعد منزل نبود در سفر روحانی... می‌خواهیم امسال به جای شمردن ستون‌های طریق الجنه مسیری دیگر بپاییم... می‌خواهیم این بار با قافله‌ای‌ که با درد و رنجی غیر قابل وصف از کربلا کوچانده شدند همراه شده و منزل به منزل با آن‌ها همسفر شویم.

قصه به سر رسید و این آغاز ماجراست

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد و قصه به سر رسید...

کنیزکی از خیمه‌ها بیرون آمد. مردی به او رسید، گفت: یا أمه الله! آقایت کشته شد! کنیزک با ناراحتی نزد خانم خود رفت و این خبر جانسوز را اعلام کرد. زن‌ها بر سر و سینه زدند و ناله مظلومیت به آسمان بلند کردند.

هنوز زمان زیادی نگذشته بود که به ناگاه سایه‌هایی شوم بر سر خیمه‌ها آوار شد. زینب با نوایی حیدری فریاد برآورد: «علیکن بالفرار». زنان و کودکان به دامن صحرا پناه بردند اما لشکر اشقیا همچون گرگان گرسنه به سمتشان هجوم بردند و در غارت اموال حرم آل‌علی بر هم سبقت گرفتند. کار به جایی رسید که حتی چادرها و خلخال‌ها و گوشواره‌ها نیز در امان نماندند.

در میان آن هیاهوی بی غیرتی و نامردی یک مرتبه فریادیی مردانه از حلقوم زنی از میان لشکر عمر سعد برخاست. زن که از قبیله بکر ‌بن‌ وائل بود با شمشیری از نیام کشیده به سوی جانب خیمه‌ها شتافت و با صدایی بلند افراد قبیله‌اش را اینگونه مورد خطاب قرار داد: «ای آل بکر ‌بن ‌وائل! آیا سزاوار است که دختران رسول‌الله‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله را برهنه نمایند؟! غیرت شما کجاست؟! لا حُکمَ إِلّا لِلّه، یا لَثاراتِ رَسُولِ الله» و این اولین فریاد خونخواهی بود که البته خیلی زود خاموش شد و شوهر این زن او را به خیمه‌اش بازگرداند.

ماجرای غارت که به پایان رسید و همه چی به یغما رفت، آن بدترین مردمان روزگار در حالی که یکی از آن‌ها فریاد می‌زد: «أحرقُوا بیوت الظالمین؛ خیمه‌های ستمگران را آتش بزنید»، خیمه‌ها را در آتش ظلم و عدوان خویش سوزاندند و آخرین پناه و ملجأ اهل حرم را از آن‌ها گرفتند.

این خاطره تلخ هیچ‌گاه از ذهن اهل‌بیت پاک نشد. سال‌ها بعد وقتی منصور دوانیقى درب خانه امام صادق‌علیه‌السلام را آتش زد، تعدادى از شیعیان خدمت آن حضرت رسیدند و ایشان را گریان و اندوهگین دیدند، وقتی علت را جویا شدند فرمود: گریه من براى آن است که وقتى آتش در دهلیزخانه زبانه کشید، زنان و دخترانم را دیدم که از این اطاق به آن اطاق و از اینجا به آنجا پناه مى‌‏برند با آنکه (تنها نبودند و) من نزدشان حضور داشتم، با دیدن این صحنه به یاد بانوان جدّم حسین‌علیه‌السلام در روز عاشورا افتادم که از خیمه‏‌اى به خیمه دیگر و از پناهگاهى به پناهگاه دیگر فرار مى‌‏کردند.»

چون چاره نيست مي‌روم و مي‌گذارمت...

همان روز دهم بود که «خولی بن یزید اصبحی» و «حُمید بن مسلم اَزدی» در حالی‌که لبخند فاتحانه بر چهره‌های کریه‌شان نقش بسته بود به دستور عمر بن سعد، با همراه سر مطهر حسین‌علیه‌السلام با شتاب به سوی کوفه روانه شدند تا این خبر را هر چه زودتر به گوش امیر بدطینت‌شان عبیدالله بن زیاد برسانند.

و حالا وقت آن بود که اهل هر قبیله به فکر گرفتن سهمی از این اتفاق شوم باشد تا به واسطه آن به امرای پلید خود عبیدالله بن زیاد و یزید تقرب جسته و مزد و پاداشی مطالبه کنند. و چه سهمی گرانبهاتر از سرهای مطهر شهدای دشت نینوا. پس هر قبیله تعدادی از سرهای نورانی که بر طبق روایتی تعدادشان به هفتاد و هشت عدد می‌رسید به تصاحب درآورده و فردی از قبیله خویش را مأمور رساندن آن‌ها به کوفه کردند.

عمر سعد و باقی لشکر تا فردا روز حادثه در دشت پربلا ماندگار شدند و به کار غسل و تدفین هلاک‌شدگان از لشکر خویش مشغول بودند. هنگامه زوال روز یازدهم بود که فرمان حرکت صادر شد. عیالات حسین‌علیه‌السلام را بر روی پلاس‌های بی‌هودج شتران سوار و آنان را چون اسیران بلاد کفر راهی سفر اسارت کردند. بی‌شک از مستی دنیاطلبی بود که از خاطرشان برده بودند در دین و آیینی که دم از آن می‌زنند زنان مسلمان را قرابتی با اسارت نیست وگرنه آن زن شترسوار جنگ جمل که بر امام و خلیفه مسلمانان خروج کرده بود، به دستور علی‌علیه‌السلام همراه عده‌ای از زنان به شهر خودش بازگردانده نمی‌شد.

درد گران ترک آن دشت پربلا بدون وداع با پیکر عزیزان‌ بر قلب اهالی آن قافله محنت کشیده سنگینی می‌کرد، برای همین آن گروه اشقیا را به خدا قسم دادند تا قافله را از کنار قتلگاه عبور دهند. و این شاید تنها خواسته‌ای بود که مورد اجابت قرار گرفت. زنان حرم چون چشمشان به آن بدن‌هاى پاره پاره و پایمال سم اسبان افتاد فریادشان به ناله و شیون بلند شد و بر سر و سینه زدند و اولین مجلس عزای حسینی برپا شد. زینب‌سلام‌الله نوحه‌خوان این مجلس به آوازی حزین صدا می‌زد: «وا مُحَمَّداه! صَلّی عَلَیکَ ملائکه السَّماءِ. هذا حُسَینٌ بالعَراءِ، مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُنْقَطَعُ الاعْضاءِ، واثَکلاهُ وَ بَناتُکَ سَبایا، الیَ اللّهِ الْمُشْتَکی وَ اِلیَ مُحَمَّدٍ المُصطَفی وَ اِلی عَلیٍّ المُرْتَضی وَ الی فاطِمَةَ الزَهراء وَ الی حَمْزَةَ سَیّدِ الشُّهَداءِ! وامُحمّداهُ، هذا حُسَینُ بِالعَراء، تَسفی عَلَیه رِیحُ الصَّباءِ، قَتیلُ أَولادِ البَغایا...» ای محمّد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند. این حسین است که به خود خود آغشته شده و اعضایش قطعه قطعه شده، و این‌ها دختران تو هستند که اسیر شده‌اند. (از این ظلم و ستم‌ها) به خدا و به خدمت محمّد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیّد الشهداء‌علیهم‌السلام شکایت می‌برم. یا محمّد! این حسین است که در گوشه بیابان افتاده و باد صبا بر او می‌گذرد و او به دست زنازادگان کشته شده است!
«... بِأَبی مَن أَضحی عَسکَرُهُ فی یَومِ الإِثنَینِ نَهبا، بِأَبی مَن فُسطاطُهُ مُقَطَّعُ العُری. بِأَبی مَن لا غائِبُ فَیُرتَجی وَ لا جَریحُ فَیُداوی. بِأَبی مَن نَفسی لَهُ الفِداءُ، بِأَبی
المَهمُومُ حَتّی قَضی، بِأَبی العَطشانُ حَتّی مضی...»

...پدرم فدای آن حسین که در روز دوشنبه لشکرش به تاراج رفت. پدرم به فدای آن حسین که طناب خیمه‌های حرکش را بریدند. پدرم به فدای آن حسین که به سفر نرفته تا امید بازگشتش را داشته باشم و زخم بدنش طوری نیست که مداوا توانم نمود. جانم به فدایش که با بار غم و اندوه از دنیا رفت. پدرم به فدای او که با لب تشنه از دنیا رفت...

این نوحه جانسوز اشک همه را جاری ساخت حتی اشک آنان که دستشان بوی خون حسین‌علیه‌السلام را می‌داد...

در همهمه ناله‌ها و ندبه‌ها ناگهان زینب‌سلام‌الله‌علیها چشمانش به برادرزاده عزیزش على بن الحسین‌علیه‌السلام افتاد که داشت در غم این بلای عظمی قالب تهى می‌کرد، سریع خود را بر بالین او رساند و گفت: «مالِی أَراکَ تَجُودُ بِنَفسِکَ یا بَقِیَّةَ جَدِّی وَ أَبِی وَإخْوَتی؛ تو را چه شده، اى یادگار جدّ و پدر و برادرانم! مى‌‏بینم که مى‌‏خواهى جانت را تسلیم کنى؟!»
سجاد‌علیه‌السلام پاسخ داد: چگونه بى‌‏تابى نکنم در حالى‌که مى‌‏بینم پدر و برادران و عموها و عموزادگان و کسان من بر زمین افتاده و در خونشان غلتیده، سرهایشان جداشده، لباس‌هایشان به غارت رفته است، نه کفنى دارند، نه دفنى و کسى به آن‌ها توجهى ندارد.
زینب علیهاالسلام با مهربانی پاسخ عجیبى داد: فرزند برادرم! نگران مباش، به خدا سوگند این پیمانى است که پیامبر خدا از جد و پدر و عمویت گرفته است و آنان نیز آن را پذیرفته‌‏اند. خداوند از جماعتى از این امت که گردنکشان زمین آ‌ن‌ها را نمى‌‏شناسند ولى فرشتگان آسمان آنان را مى‌‏شناسند، عهد گرفته است که این پیکرهاى پاره پاره و پراکنده را جمع کنند و به خاک بسپارند، در آینده در این سرزمین بر مرقد پدرت حسین علیه‌السلام پرچمى به اهتزاز درمى‏‌آید که هیچگاه کهنه نشود و در گذر زمان گزندى به آن نرسد و سردمداران کفر هرچه در محو آن تلاش کنند، روز به روز بر عظمت آن افزوده شود.»

کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود...

از جای جای شهر آمده بودند به تماشا. همان شهری که اشباه الرجال کم نداشت. همان شهری که مردمانش را رسم وفا نیاموخته‌ بودند. همان شهری که صدای قدم‌های سفیر تنهای حسین‌علیه‌السلام هنوز در کوچه پس کوچه‌هایش به گوش می‌رسید. قافله را پشت دروازه‌های شهر به طور موقت اسکان دادند تا جارچیان دستگاه همه را خبر کنند که از اسیران خویش دیدند کنند و همه آمدند حتی آنان که هنوز مهر و امضای نامه دعوتشان از حسین خشک نشده بود و عجبا از این مردمان که با دیدن کاروان اهل‌بیت شروع به گریه و زاری کردند! امام سجاد علیه‌السلام بانگ برآورد: «ای اهل کوفه! در اینجا اجتماع نموده‌اید و بر حال ما گریه می‌کنید؟ چه کسی عزیزان ما را به قتل رسانیده؟!»

زینب‌سلام‌الله نیز اراده کرد با آن مردمان سست پیمان چند کلامی سخن بگوید. همین که دست خویش را به نشانه ساکت کردن مردم بالا آورد نفس‌ها در سینه حبس شد و زنگ‌های شتران از صدا افتاد و صدای حیدر دوباره در شهر کوفه پیچید: «ای مردم کوفه! ای اهل مکر و خدعه! آیا بر ما گریه می‌کنید؟ پس اشک چشمانتان خشک مباد و ناله‌های شما ساکت نشود. مَثَل شما مَثَل زنی است که رشته‌های خود را نیکو ببافد و سپس از هم باز کند. شما ایمان خود را مایه مکر و خیانت در میان خود ساختید و رشته ایمان را بستید و دو مرتبه باز کردید... شما گیاهی را مانید که منجلاب‌ها می‌روید و قابل خوردن نیست یا شبیه نقره‌ای هستید که زینت قبور است و از آن استفاده نمی شود... آیا گریه و ناله می‌کنید و خود را سرزنش می‌نمایید؟! آری به خدا قسم باید زیاد گریه کنید و کم بخندید. زیرا به حقیقت به ننگ و عار روزگار آلوده شدیدکه این پلیدی را با هیچ آبی نمی‌توان شست. لوث گناه کشتن فرزند خاتم الانبیاء و سرور جوانان اهل بهشت را چگونه توان شست؟!... آیا می‌دانید چه جگری از رسول خدا شکافتید و چه گوهرهایی از حرم او را آشکار ساختید و چه خونی از او بر زمین ریختید و چه حرمتی از او هتک نمودید؛ کار زشت و ناشایسته‌ای انجام دادید و جنایت بزرگی مرتکب شدید و ظلم و ستمی عظیم به بزرگی زمین و آسمان نمودید...

البته این فقط زینب نبود که چهره زشت کردار این مردمان را در مقابل دیدگانش تصویر کرد بلکه امام سجاد‌علیه‌السلام، فاطمه صغری و ام‌کلثوم‌سلام‌الله‌علیها نیز هر کدام با سخنانی رسا بر این مردمان نهیب زدند و نقشه‌های عبیدالله بن زیاد را نقش بر آب کردند.

ما رأیت الا جمیلا...

دارالاماره کوفه جای سوزن انداختن نبود. جمع زیادی دور تا دور ایستاده بودند تا از نزدیک شاهد ماجرا باشند. ابن زیاد بر تخت خود تکیه زده و سر مطهر حسین‌علیه‌السلام را مقابلش گذاشته بود و برای دیدن اسرا لحظه‌شماری می‌کرد. همین که اسرا را به حضورش آوردند، نگاهی انداخت و رو به زینب‌سلام‌الله اینگونه گفت: حمد خدایی را که شما را رسوا کرد و دروغ‌های شما را آشکار کرد.

زینب‌سلام‌الله‌علیها در جواب فرمود: رسوایی برای فاسقان است و دروغ‌گویی در شأن فاجران و ما خاندان رسول‌ خدا این چنین نیستیم.

پسرمرجانه دوباره گفت: دیدی خدا با برادر و اهل بیت تو چه کرد؟

دختر علی پاسخش داد: ما رأیت الا جمیلا ... من جز زیبایی و خوبی چیزی ندیدم. شهدای کربلا گروهی بودند که خداوند شهادت را نصیب آن ها کرد. آنان به آرامگاه ابدی خود شتافتند و به زودی خداوند بین تو و آن ها به حسابرسی می‌پردازد و آنان علیه تو حجت آورند و با تو دشمنی نمایند؛ پس نظر نما در روز رستاخیز رستگاری و پیروزی از آن کیست؟! ای پسر مرجانه ! مادرت به عزایت بنشیند.

ابن زیاد با شنیدن نام مادر بدکاره‌اش از خشم به خود پیچید و تصمیم به قتل زینب‌سلام‌الله گرفت اما بنا به توصیه یکی از حاضران از این عمل صرف‌نظر کرد.

سری به نیزه بلند است در برابر زینب

یزید در پاسخ نامه ابن زیاد که خبر شهادت حسین‌علیه‌السلام و اسارت اهل و عیالش داده و کسب تکلیف کرده بود، نوشت: سرها و کالاها و زنان اهل‌بیت و عیالات حسین‌علیه‌السلام را روانه شام کند.

ابن زیاد به محض دریافت نامه امیر ملعونش دست به کار شد و دستو داد زنان و کودکان را آماده رفتن کنند. سرها را بر سر نیزه زدند، غل و زنجیر بر گردن علی‌بن الحسنی نهادند و کاروان را به دست محفّر بن ثعلبه و شمر بن ذی‌الجوشن سپردند تا به شام رهسپار شوند.
حضرت صادق‌علیه‌السّلام از پدرشان که خود در آن روزهای پربلا همراه قافله بوده روایت کرده است که فرمود: «از پدرم حضرت علی بن الحسین‌علیه‌السّلام از کیفیت بردن او نزد یزید پرسیدم، فرمودند:مرا بر شتری لنگ، بدون روپوش و جهاز سوار کردند، و سر مبارک سید الشهداء‌علیه‌السّلام بر نیزه ی بلندی بود و زنان پشت سر من بر استران برهنه سوار بودند، و آن کافران و نیزه‌داران دور ما را احاطه کرده بودند، هرگاه یکی از ما می‌گریست سر او را به نیزه می‌کوبیدند، تا وارد دمشق شدیم.»

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

نیمه‌های شب بود که پیرمرد با صدایی از خواب پرید. خوب که گوش کرد، صدای ذکر و تسبیحی از پشت دیوار دیر را تشخیص داد. به دنبال صدا سر از پنجره بیرون کرد. باور آنچه می‌دید برایش سخت بود؛ از صندوقی که کنار دیوار دیر گذاشته شده بود نوری عظیم به سمت آسمان بالا می‌رفت. راهب خود را به آن‌ها که مست بزم عیش و نوش خود بودند رساند و پرسید: این سر کیست؟ گفتند: سرِ حسين بن على بن ابى طالب، پسر فاطمه، دختر پيامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله. راهب مسیحی، گفت: پيامبرتان؟! گفتند: آرى. راهب گفت: قوم بدى هستيد! اگر مسيح‌عليه‌السلام، فرزندى داشت، او را بر بالاى چشمانمان جاى مى‌‏داديم.

ناگاه فکری به ذهنش رسید. گفت: ده هزار دینار به شما می‌دهیم در عوض اینکه امشب این سر را به من امانت دهید و صبح هنگام حرکت پس بگیرید. آن برندگان زر و سیم، بی هیچ مخالفتی سر را به او سپردند. راهب خوشحال از گوهری که به دست آورده به دیر برگشت. سر را مقابل خود قرار داد و با گلاب شستشو کرد. بعد تا صبح را به گریه و گفتگو با سر سپری کرد. خدا را به عیسی‌علیه‌السلام قسم داد تا به سر اجازه سخن گفتن بدهد. درخواستش مورد اجابت قرار گرفت و سر به سخن آمد و گفت: «اى راهب! چه مى‏خواهى؟». گفت: تو كيستى؟ گفت: «من، فرزند محمّدِ مصطفى و پسر علىِ مرتضى هستم. پسر فاطمه زهرا و مقتول كربلايم. من، مظلوم و تشنه‏كامم»
صبح هنگام لحظات سخت و جانکاه وداع، راهب از سر مطهر امام خواست او را در قیامت شفاعت کند. سر هم او را به دین مبین اسلام دعوت کرد و اینگونه دم مسیحیایی بر قلب راهب اثر گذاشت و او مسلمان شد.

الشام الشام الشام

لحظه به لحظه به شهر نزدیک می‌شدند همان شهری که خاطرات تلخش آنقدر زیاد بود که وقتی از امام سجاد‌علیه‌السلام سؤال کردند در این سفر کجا از همه بیشتر به شما سخت گذشت، امام فرمودند:الشام، الشام، الشام.

ام‌کلثوم‌سلام‌الله‌علیها شمر را صدا زد و فرمود: درخواستی از تو دارم. شمر گفت: حاجتت چیست. فرمود: چون ما را داخل شهر می‌نمایید از دروازه‌ای ببرید که تماشاچیان و تردد کنندگان در آن کم باشند؛ به لشکریان هم بگو سرها را از میان محمل‌ها و کجاوه‌ها بیرون آوردند و اندکی از ما دورتر حرکت دهند.

شمر لبخند کریهی زد و دستور داد سرها را بر سر نیزه‌ها زنند و در وسط محمل‌ها نگاه دارند و از راهی که پر ازدحام بود وارد شهر کنند.

بعد از گرداندن و چرخاندن کاروان در میان شهر آذین بسته شده، آن‌ها را در حالی‌که همه به یک ریسمان بسته شده بودند به مجلس بزم آن امیر میمون‌باز وارد کردند.

قدری که ورود اسرا گذشت یزید چوب خیزرانی طلب کرد و با آن به دندان‌های مبارک حسین‌علیه‌السلام می‌زد. ابوبرزه اسلمی این صحنه را تاب نیاورد و فریاد زد: وای بر تو ای یزید! به چه جرئت چنین جسارتی می‌نمایی و با چوب به گوهر دندان حسین فرزند فاطمه اطهر می‌زنی! یزید برآشفت و دستور داد او را از مجلس بیرون انداختند. سپس شروع کردن به خواندن اشعاری که در آن شادی و فرح خود و اجدادش از این حادثه را به تصویر می‌کشید.

زینب به پا خواست و مانند همیشه با سخنانی رسا بر طبل رسوایی یزید و خاندانش کوبید.

مردی از شامیان حاضر در مجلس به فاطمه بنت حسین نظری افکند و به یزید گفت: ای امیرمؤمنان! این کنیزک را به من ببخش!

فاطمه‌علیهاالسلام با حالت نگران رو به سوی عمه کرد و گفت: ای عمه! مرا درد یتیمی بس نبود که حالا به خدمتگزاری در من طمع دارند! عمه او را تسلی داد و اطمینان بخشید که چنین حادثه‌ای رخ نخواهد داد.

مرد شامی رو به یزید پرسید: مگر این کنیزک کیست؟

یزید با وقاحت تمام پاسخ داد: فاطمه دختر حسین است و او هم زینب دختر علی.

مرد شامی با حیرت گفت: آن حسین که پسر فاطمه و فرزند علی این ابی‌طالب است؟

یزید جواب داد: آری این‌چنین است!

عرق شرم بر رخسار مرد شامی نشست و با عصبانیت فریاد کشید: ای یزید! لعنت حق بر تو باد؛ عترت پیامبر را به قتل می‌رسانی و آنان را اسیر می‌نمایی؟! به خدا سوگند که هیچ خیالی درباره اینان نکردم جز آنکه آنان را از اسیران روم پنداشتم!

یزید که قصه را مغلوبه دید، دستور داد آن مرد را گردن زنند.

حالا نوبت آن بود خطیب مزدور یزید بر فراز منبر رود و در توجیه حادثه کربلا و اسارت خاندان رسول الله خطبه‌ای بخواند. هنوز زمان زیادی از شروع سخنرانی او نگذشته بود که امام سجاد برخاست و در سخنانی پرشور و روشنگر جواب همه سخنان بی اساس خطیب را داد و یزید را رسوا ساخت. یزید که خطبه غرای حضرت سجاد و شورش مردم ترسیده بود، دستور داد اذان بگویند اما از این نقشه نیز جز زیان چیزی عایدش نشد چرا که امام سجاد‌علیه‌السلام با بهره‌گیری از کلمات اذان، به رسوا کردن یزید ادامه داد و در نهایت فرمود: «ای یزید! این جنایت را مرتکب شدی و باز می‌گویی «محمد رسول خداست؟ و روی به قبله می‌ایستی؟ وای بر تو! در روز قیامت جد و پدر من دشمن تو هستند...»

کنار قدم‌های جابر

خبر که رسید دیگر دلش طاقت نیاورد و راهی شد. به کوفه که رسید رفیق قدیمی‌اش عطیه نیز همراه و هم‌قدم او شد. عطیه می‌گوید همین که رسیدیم« ما همراه جابر بن‌ عبدالله انصاری به قصد زیارت قبر امام حسین‌علیهالسلام حرکت کردیم؛ چون به کربلا رسیدیم،جابر به كنار شط فرات آمد، آنجا غسل كرد، جامه‌ سفيد و تميز پوشيد و بعد با گام‌هاى آهسته، با احترام به سمت قبر امام حسين‌عليه‌السلام روانه شد. وقتى به قبر رسيد، سه مرتبه با صداى بلند گفت: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر»؛ از كثرت اندوه، روى قبر حسین‌علیه‌السلام از حال رفت. بر سر و صورتش آب پاشیدم. چون به هوش آمد، شروع کرد با امام حسین‌علیه‌السلام صحبت کردن: «السلام عليكم يا آل‌الله، السلام عليكم يا صفوه الله.» آنگاه خطاب به آرامگاه امام، عرضه داشت: «حَبیبٌ، لا یُجیبُ حَبیبَه؛ آیا دوست، جواب سلام دوستش را نمیدهد؟!» ولی بعد از لحظهای، با حالتی غمزده گفت: «و إنّی لک بالجواب و قد شُحّطت اوداجک علی اثباجک و فرّق بین بدنک و رأسک؛ حسین جان! من خود، جوابم را میدهم؛ چرا که میدانم رگهای گردنت را بریدهاند و بین پیکر و سرت جدایی افکندهاند. لذا پاسخ سلام دوستت را نمیدهی!»

از آن سو کاروان اسرا نیز بعد از چندین روز توقف در شام به دستور یزید و با سرپرستی امام سجاد‌علیه‌السلام راهی مدینه شدند. در بین راه وقتی به سرزمین عراق رسیدند درخواست کردند که آن‌ها را از کربلا عبور دهند. این درخواست مورد پذیرش واقع شد و آن‌ها روز بیستم صفر به سرزمین کربلا وارد شدند و همراه جابر و عطیه بر سر مزار دردانه خدا مراسم نوحه و عزا به پا کردند. البته برخی از مورخین بازگشت کاروان اسرا را به کربلا را یا به طور کلی نفی می‌کنند یا آن را مربوط به اربعین اول نمی‌دانند اما به هر حال جاذبه مغناطیس حسین‌علیه‌السلام از همان اولین که جابر را به سمت و سوی خود کشاند تا امروز ادامه داشته است و هر روز هم بر سیل جمعیت آن افزوده می‌شود. و صد افسوس که امسال از آن قرارگیری در دایره آن مغناطیس محرومیم و باید از از همین شهر و دیارمان دست بر سینه بگذاریم و بگوییم: «به تو از دور سلام...»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: