کد خبر: ۵۳۴۷
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۹ - ۲۲:۰۷
پپ
صفحه نخست » داستانک

صدیقه شاهسون

ـ می‌بینی دادا... به گمونم یه خبرایی شده باشِد!

این حرف را رضا با لهجه اصفهانی که در کلامش موج می‌زند پس از دیدن ماشین جیپی که به سرعت سمت یگان می‌آید؛ می‌گوید.

خورشید در حال غرق شدن در شفق خونین خود است. نیزارهای کنار رود اروند گُرده بر گُرده یکدیگر به دست نسیم بر هم می‌سایند. شرجی هوای منطقه از چپ و چار بچه‌ها سرریز شده است. بوی جلبک‌های گندیده و ماهی مرده‌‌هایی که پس از برخورد منورهای عراقی جانشان چون جسمشان به هوا رفته است، به دست نسیم سمت نیزارها و باتلاق‌ها، به ساحل می‌‌رسد و نوک دماغ‌ها را می‌سوزاند. بچه‌های یگان هر کدام گوشه و کناری مشغول کاری هستند. ماشین جیپ گل مالی شده‌ از آن سوی تپه خاکی به مقری که چندین چادر برزنتی و سنگر درست شده با کیسه‌های شن است، می‌رسد. نیم تنه سه سرنشین آن از این فاصله برای الیاس و رضا پیداست.

رضا به صورت الیاس نگاه می‌کند و او را مثل کسی که از چیزی خیالش راحت شده باشد می‌بیند. الیاس پشتش را به گونی‌های نخی پر شده از رمل‌ها و ماسه‌های جلوی سنگر می‌دهد. نگاه او چون سارهای کنار رود گاهی از روی مفاتیح جیبی توی دستش به دور دست‌ها پر می‌کشد و دوباره برمی‌گردد؛ رضا حرف‌هایش را سنگ قلابش می‌کند و بال خیال الیاس را نشانه می‌رود و او را از اوج توسل‌هایش هنگام خواندن آخرین خط‌های دعای سمات، پایین می‌کشد.

با قوطی کمپوتی که از جوادی مرد ترک زبان و قد کوتاه تدارکاتی، گرفته به شانه الیاس می‌زند.

ـ کوجایی پسر... اگر دیدی جوانی بر گونی سنگر تکیه کرده... بدان عاشق شدس و گریه کرده‌س!

الیاس بی اینکه متوجه منظور رضا شود آخرین خط را هم می‌خواند.

رضا کمپوت را روی پای راست او می‌اندازد. رگه‌هایی از شیطنت در کلام و رفتارش می‌جنبد: «بِستون دادا بخور جی‌گِرت کباب شِد! انقد داغ شدس که انگار چای توشون ریختن! به عمرم همچین گیلاس پخته‌هایی نخورده بودم دادا! اصفهون یه باغی داریم که لب آبس... گیلاس‌هایی اونجا داریم که عین هو گیلاس بهشتن! فصلش که می‌شد همچین گوشواره می‌شن به تن درخت که بیا و ببین... اّسش نخورده جیگرت حال می‌یاد!

هسته بی‌رنگ چند دانه گیلاس را کنار چادر تف می‌کند. از این که نگاه و حواس الیاس هنوز هم لای صفحه مفاتیح جیبی است، کلافه می‌شود.

ـ بسس دیگه دادا... نوماز جعفر طیارم بود دیگه تِموم شده بود... یه ساعت‌س داری چی‌چی می‌خونی!

الیاس یکی دوسال از رضا کوچک‌تر است اما ظاهرا کاسه صبرش لبه‌های بلندتری دارد. این را رضا در این چند روزه وقتی با صد و هفتاد و چند غواص دیگر توی آب‌های رود و توی باتلاق‌های اروند به سمت جزایر مورد نظر پیشروی داشتند و به شناسایی مشغول بودند، کشف کرده است.

آرامشی عجیب پس مردمک‌ چشم‌های ماشی رنگ او که حالا بعد از خواندن سطرهای آخر دعا به اشک نشسته، پیداست. او با لب‌هایی که پشتشان حاله‌ای از موهای نرم و نو رسته سیاه رنگِ یکدست روییده، مفاتیح را می‌بوسد و در جیبش می‌گذارد و نگاهش را می‌دوزد به ماشین جیپ. ماشین کنار چادر فرماندهی که دویست سیصد متری از آن‌ها فاصله دارد، از غرش می‌افتد و سرنشینانش پشت سر هم داخل چادر می‌شوند.

الیاس تکیه‌اش را گونی‌ها می‌گیرد و می‌گوید:

ـ انگار به یاری صاحب الزمان رمز عملیات مشخص شده! شایدم باید امشب دوباره به دل اروند بزنیم و قرقره‌های بیشتری پیش ببریم!

رضا لب و لوچه ور می‌چیند. یاد دیشب می‌افتد که وسط سیاهی شب آخرین قرقره‌ سیمی را به سنگی محکم کرده بودند تا دستور از بالا برسد. بچه‌ها تقریبا تا چندین کیلومتر جلوتر از منطقه عملیاتی را شناسایی کرده بودند. برای شمردن فاصله‌ها از قرقره‌های سیمی استفاده می‌کردند و پیشروی را در آمارشان تخمین می‌زدند.

رضا کلافه از گرما دو دکمه بالایی لباسش را باز می‌کند؛ جوری که سفیدی زیر پوشش به چشم می‌خورد.

ـ خدا از دهنت بشنود... الان چند شب‌س داریم می‌زنیم به دلی آب... پس کی می‌خواند عملیات بکنن دادا؟

الیاس با طمأنینه سر می‌جنباند.

ـ بالأخره باید مقدماتش آماده بشه! باید کاملا اطلاعات دشمن دستمون بیاد. بی گدار که نمی‌شه به آب زد!

رضا قوطی کمپوت خالی را پشت سنگر پرت می‌کند و با دلخوری می‌گوید: «دلم پیشِ خانوم‌مِس... من که اومدم پا به ماه بود... الان دیگه باید بِچه‌مون به دنیا اومده باشد.»

ابروهای بورش را توی هم می‌کشد.

ـ لعنت به ای صدام که آواره‌مون کرد... تقصیر خودمس! اگه زودتر از اینا رفته بودم خودمو نظام وظیفه معرفی می‌کردم شاید اجباری اومدنم با جنگ یکی نمی‌شد... حالا فرمانده گفته‌س ای بچم که به دنیا بیاد احتمال زیاد برمی‌گردونن عقب‌تر!

الیاس با چاقو در کمپوتش را باز می‌کند.

ـ حرص نخور آقا رضا... به جاهای خوب ماجرا هم می‌رسیم... ان‌شاءالله به یاری آقا این راه باز می‌شه با هم می‌ریم کربلا!

رضا پوزخندی می‌زند. با بال‌های چفیه عرق‌های روییده روی صورت و گردن درازش را پاک می‌کند و با دلخوری می‌پرسد: «دلت خوشس دادا... صدام چارچنگولی افتادس رو کربلا... به خون‌مون تشنه‌س! چه جوری میریم کربلا؟ من می‌گم اگه وظیفه‌س می‌شد عقب‌ترم اداش کنم... عجب غلطی کردم گفتم شنا بلدم... افتادم تو یگان شوما!

گونی نخی را که جلوی سنگر به جای پرده آویزان است بالا می‌دهد و می‌خواهد داخل شود که برمی‌گردد و بی‌ربط می‌پرسد: «حالا خودمونیم دادا الیاس از روزی که ما با هم رفیق شدیم من زار و زندیگی‌مو ریختم رو داریه... ولی دریغ از یک کلمه... شما اسش اصلیت‌دون مالی کوجاس؟ یعنی می‌گما مالی کوجایی... می‌فهمی دوری یعنی چی‌چی دادا؟»

الیاس راست می‌ایستد. قدش به اندازه یک بند انگشت از رضا بالا می‌زند. با مهربانی که در کلامش می‌تند بحث را سمت دیگری می‌برد: «چه فرقی داره برادر من... گفتم که بیست و یک سالمه... اهل تهرانم... تکه نانی دارم... سر سوزن ذوقی!» بعد با انگشت حاجی را که مرد جا افتاده و خوش صورتی است نشان می‌دهد. حاجی جلوی چادر فرماندهی با چهار نفر تازه‌وارد در حال جمع جور کردن آخرین حرف‌های باقی مانده از جلسه و بدرقه آن‌ها است.

ـ آقا رضا من می‌رم ببینم حاجی خبر تازه‌ای داره... احتمال می‌دم همین امروز و فردا رمز عملیات و موقعش معلوم بشه!

رضا با غیظ می‌گوید: «سر سوزن ذوقی... حالا خوبس سهراب همساده ماس دادا! شوما تهرونی‌یا پوزشو می‌دین!»

الیاس از رضا فاصله می‌گیرد و سمت فرمانده و جوادی که دارد به حرف‌های او گوش می‌دهد، می‌رود. سه نفر سرنشینی که چند دقیقه پیش از جیپ پیاده شده بودند سوار ماشینشان می‌شوند و از مسیری که آمدند به سرعت برمی‌گردند. با تاریک شدن هوا منورهای دشمن دوباره سر و گوششان می‌جنبد و چون شهابی نورانی آسمان تاریک بالای رود اروند را به روشنایی می‌کشانند تا عبور و مرور بچه‌ها را کنترل کنند. صدای خمپاره‌هایی که در دور دست تن به آب می‌دهند و یا در نخلستان‌ها و نیزارها چون میخی به زمین فرو می‌روند، به گوش می‌رسد.

***

ـ مای بارد... مای بارد...

رضا مرد جا افتاده و پنجاه و چند ساله اصفهانی از ظهر هنذفری را توی گوش‌هایش چپانده و از موکب آخری که برای استراحت ایستاده بود، راه افتاده است. مداح توی گوشی‌اش مدام می‌خواند:

اگر از تنم جدا کنی سرم/ بازم غلام اکبرم

دل من می‌گرده تو مدار تو / پرواز یعنی اسمتو بردن

آغاز یعنی از غمت مردن / زندگی یعنی غُصه تو خوردن

دل به هیچ عشقی جز تو نسپردن / ارباب... ارباب... یاابااعبدالله...

مظلوم بی سر! یااباعبدالله... یابن‌الحیدر... یاابا‌اعبدالله...

جای دسته عصای کمکی زیر بغل رضا تاول انداخته است. عصا و لبه‌های پای مصنوعی‌اش هر دو تصمیم گرفتند پای سالمش را هم از کار بیاندازند. اما او به رفتن و رسیدن و ادای نذرش فکر می‌کند. دلش و قدم‌هایش با ریتم مداحی توی گوشی یکی شده است. دخترک سه چهار ساله عراقی از چند متر عقب‌تر او را زیر نظر گرفته است. با مقنعه و چادر سیاهی که پولک‌های ریز روی سرش تاجی شده و چهره سفیدش را قاب گرفته است، مانند پروانه دور رضا می‌چرخد.

ـ مای بارد... مای بارد... مای بارد...

رضا همچنان میان دیگر زائران به زحمت پیش می‌رود و متوجه دخترک و التماس‌هایش نشده است. دخترک از میان چندین نفر پیر و جوان و زن و مرد و کودک که رودی شده و به سمت نجف و پس از آن کربلا روان شده‌اند تا زیارت اربعین را به جا بیاورند گیر داده است به او! با این که حدود دویست متری از موکب محقرشان فاصله گرفته‌است اما تا آب را به خورد مرد ندهد، دست بردار نیست. مدام این طرف و آن طرف او می‌پیچد.

ـ مای بارد... مای بارد... اخی... مای بارد...

عصا در هوا بلند می‌شود و تا می‌آید برای قدم بعدی رضا روی زمین جا گیر شود، به لبه چادر دخترک عرب زبان گیر می‌کند و او را زمین می‌زند. پشت سرش تعادل رضا هم بر هم می‌خورد و هر دو چون لیوان آب توی دست دخترک، روی آسفالت داغ جاده پخش می‌شوند.

مردمی که پشت سر و پیش روی رضا حرکت می‌کنند برای کمک سمتشان می‌آیند. هندزفری از گوش رضا بیرون می‌افتد. دخترک در همان حالی که درد صورت کوچکش را چون دستمالی مچاله کرده باز هم می‌گوید: مای بارد... آب...خ.. مای بارد...

رضا با دست به بقیه می‌فهماند که حالش خوب است. خودش را به کنار جاده می‌کشد تا از سر راه بقیه کنار برود. با لبخند به دخترک اشاره می‌کند و با لهجه غلیظ اصفهانی او را نوازش می‌کند: «بیا جلو عامو جون... چیزیت که نشد‌س؟... بیا بینم کوجات درد اومد؟... خدا منو ببخشد»

او خاک از چادرش می‌تکاند. لیوان سالم آب را با دست‌های کوچکش سمت او دراز می‌کند و با ناز دخترانه‌ای می‌گوید: «یرید مای؟»

زبان مرد به ته چوبی می‌ماند که در ساحل دندان‌های مصنوعی‌اش، افتاده است. چشمانش از گوش دادن به نوای مداحی خیس اشک است. صحنه زمین خوردن دخترک چاقو می‌شود و بر روحش نیشتر می‌زند. برای اینکه از دلش در بیاورد خیلی زود لیوان سالم آب را از او می‌گیرد. درب آکبندی شده‌اش را باز می‌کند هنوز قلپی از آب به کامش ننشسته که لیوان را از دهانش دور می‌کند و تند‌تند روی زمین تف می‌کند.

ـ ای بابا... حواس ‌واسه‌مون نمودس که عامو جون... مثلا روزه بودما!

خنده دخترک از رفتار مرد روی لبش می‌ماسد و منحنی می‌شود. بغض می‌کند و با چهره‌ای درهم از او دور می‌شود و سمت موکبشان که یک میز کوچک و چند لیوان آب و یک چهار پایه‌است برمی‌گردد.

مرد کوله‌پشتی را به زحمت از روی شانه‌اش می‌گیرد و جلوی پایش کنار عصا می‌گذارد. هنوز در فکر دمغ شدن دخترک است که کاغذ مقوایی پشت کوله دلش را می‌برد «به نیابت از 175 شهید غواص، به‌ویژه الیاس حیدری!» گرمی و شرجی هوای عراق، آب داغ لیوان، دخترک زمین خورده، مثل آپارتی فیلم سی و چند سال پیش را روی پرده سینمای ذهنش راه می‌اندازند. لبخند ملیح الیاس... صدای شوخی و خنده‌های صدو هفتاد و پنج شهید در اروند!

آن شب‌ها موقع شناسایی یک به استقبالش آمده و او را به بیمارستانی در تهران روانه کرده بود. بعد از چند روز بی‌هوشی صحنه نبودن یک پایش دنیا را روی سرش آوار کرده بود.

فکر بچه‌های یگان که قرار بود عملیات کنند و فکر بچه‌هایش که دیگر نمی‌توانست قلم دوششان کند داشت خفه‌اش می‌کرد که خبری دیگر قوز بالا قوز شده بود. آواکس‌های آمریکایی خبر عملیات را به عراقی‌ها رسانده و همه زحمات بچه‌ها چون گل‌های سبک و بی‌وزن نیزارهای کنار اروند بر باد رفته بود!

بعدها شنید تعداد زیادی از غواص‌ها ناپدید شدند و اسمشان به جمع آمار مفقوالاثرها در دفتر بنیاد شهید پیوسته است.

همه این افکار چشمه اشک مرد را به جوشش می‌اندازد. سرش را بلند می‌کند. چهره چند زن عرب با چادر عبایی بر تن و بار و بندیل بر سر و دو جوان سیاه‌پوست و یک مرد مو بور فرانسوی از جلوی دیدش می‌گذرد. لابه‌لای آدم‌ها عمود1277را می‌بیند. فقط 175 عمود دیگر تا کربلا فاصله داشت! صدای الیاس توی گوشش می‌پیچد: «به یاری صاحب الزمان راه کربلا باز می‌شه با هم می‌ریم زیارت!» مرد صلوات گویان دستی به محاسن جو گندمی‌اش می‌کشد و از جا بلند می‌شود. همین که می‌خواهد سر پا بایستد پای مصنوعی زیر تحمل وزنش دوام نمی‌آورد و جا خالی می‌دهد. رضا دوباره روی زمین می‌افتد. کمی آن‌سوتر جوانی عراقی که در حال واکس زدن کفش‌های زائران است زیر چشمی رصد‌ش می‌کند. با افتادن او جوان از چهارپایه چوبی کنده می‌شود، دست از بساطش می‌کشد و سمت او می‌دود: «اگِدرالساعدک؟ می‌تونم... کم..کتون کنم؟ اشلون الساعدک؟» مرد روی زمین چهار دست و پا می‌شود و اصرار دارد که رضا سوار کولش شود تا به موکبی که چند صدمتر بالاتر قرار دارد بروند. رضا که متوجه مسلط بودن جوان عراقی به زبان فارسی شده است می‌گوید: «نه برادر من...فکر کونم پام شیکسه باشد!»

رضا پایش را از پاچه شلوارش بیرون می‌کشد. با چشم خریدار لبه آن را که به تسمه‌ای وصل است ور انداز می‌کند. جوان عراقی هم کم و بیش دستش آمده ماجرا از چه قرار است و چشم‌های گرد شده از تعجبش، به حالت عادی برمی‌گردد. بی هیچ حرفی سمت بساطش می‌دود و با تکه سیمی برمی‌گردد تا شاید بتواند لبه پای مصنوعی را به تسمه وصل کند.

ـ اخی...درستش... می‌کنم... برات!

خورشید غروب، همچنان بی‌رحمانه می‌تابد. عرق از شقیقه‌های هر دو نفر جاری می‌شود. سایه‌های مردمی که به سمت کربلا در حرکت هستند روی سرشان کوتاه و بلند می‌شود. بعضی از زائران خیره به آن‌ها با مکث می‌گذرند.

مرد جوان با دست‌هایی که از رنگ واکس‌ها، به رنگ دشداشه‌ سیاهش می‌ماند، سیم را دور پای مصنوعی می‌تاباند.

کم‌کم دیدن این صحنه برای رضا زجرآور می‌شود. رضا سرش را برمی‌گرداند تا بغضش را قورت بدهد. بغض سنگی می‌شود و به جان قُلک دلش می‌افتد. تمام خاطراتی که با بچه‌های غواص داشت مثل سکه‌هایی که پس‌انداز عمرش بود از چشم‌هایش می‌بارد.

ـ بیمیرم الهی... به یاد شوما باشم یا به یاد بی‌بی زینب سلام الله...

سر می‌چرخاند و دخترک را که چند متر پایین‌تر با غیظ به او نگاه می‌کند، می‌بیند.

شکلاتی از جیب کوله‌اش بیرون می‌آورد و در حالی‌که از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد رو به دخترک می‌گیرد.

بد جوری دلش می‌گیرد. روزی که همه تیترهای خبری، خبر از پیدا شدن گور دسته‌جمعی در جزیره مینو و تنگه‌الرصاص و بوارین دادند، همین حال را داشت. صد و هفتاد و پنج شهید غواص که با دست‌ها و پاهایی بسته به دست سربازان عراقی زنده به گور شده بودند!

بعد از مدتی پیگیری برای رضا معلوم شده بود الیاس حیدری مثل دیگر بچه‌های خط‌شکن، پس از سال‌ها بی‌خبری با دست‌هایی بسته در گوری دسته‌جمعی پانزده کیلومتر جلوتر از خط مقدم به سیدالشهدا و بی‌بی زینب سلام الله... اقتدا کرده بود!

مردم از شنیدن صدای گریه بلند او به تعجب می‌افتند. در میان عابران روحانی جوانی که با قبا و بدون عبا در حال حرکت است از رفتن می‌ایستد و با مهربانی می‌پرسد: «برادر کاری از دست من بر می‌یاد...چیزی شده؟» رضا با دو انگشت به او اشاره می‌کند که کمی جلوتر بیاید.

ـ حاج آقا قربون نّفست... بیا یه روضه بی‌بی زینب برامون بخون دلی‌مون تِرکید!

روحانی که نفسش هنوز از خواندن نوحه قبلی سرد نشده، کنار رضا و مرد واکسی عراقی می‌ایستد؛ دست روی سینه می‌گذارد و با سوز و صدای بلند می‌گوید: «صلی الله و علیک یا زینب کبری سلام الله علیها...»

رضا گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌کشد. توی گالری دنبال عکس وصیت‌نامه کهنه و مندرس شهید الیاس حیدری می‌گردد. وصیت نامه‌ای که از ستاد تفحص دستش رسیده و خون به دلش کرده بود. او در وصیت‌نامه جواب توداری‌های الیاس را گرفته بود!

خطوط وصیت‌نامه را میان کاغذ پوسیده توی عکس درشت کرد: «پیرو خط امام باشید که به یقین انقلاب ایشان ما را به انقلاب حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف پیوند خواهد داد... با یاری اهل بیت راه کربلا را باز خواهیم کرد و تا آخرین قطره خون از این راه محافظت خواهیم نمود... در آخر از دوستان عزیزم حلالیت می‌طلبم و از برادران و خواهرانی که در شیرخوارگاه آمنه در تهران هجده سال مثل پدر و مادری دلسوز زحمت بزرگ کردن مرا کشیدند حلالیت می‌طلبم!...» تصویر توی گوشی در بلور اشک‌های مرد بزرگ و کوچک می‌شود. سر که بلند می‌کند دور برش مردان و زنانی با قومیت‌های مختلف چون سرو قد کشیده و دل به روضه داده‌اند.

با تمام شدن روضه جوان عراقی کف پای مصنوعی را که با سیم بند کرده می‌بوسد و به چشم‌هایش می‌کشد: «شاید... چند روزی... دوام بیاره برات اخی... ولی باید بدی برات درست کنن !»

ـ قربون دستت دادا... این چه کاری‌یس می‌کنی؟

زائران کم‌کم متفرق می‌شوند و رودخانه آدم‌ها دوباره به سمت دریا روان می‌شود. روحانی دستی به شانه‌ رضا می‌زند.

ـ حاج آقا می‌تونی راه بیای... اگه نمی‌تونی من در خدمتم ویلچر پیدا می‌کنم می‌برمت!

ـ نه دادا... ان‌شالله که می‌تونم... نذر دارم... باید اداش کنم... شوما برو دادا... خدا خیرت بده با سوز صدات دلمونو سبک کردی! التی‌ماس دعا!

رضا پای مصنوعی را روی زانوی دفرمه‌اش جا می‌اندازد. کوله را به دوش می‌کشد. فقط چند عمود دیگر مانده که زیارت و روزه نیابتی را تمام کند. به زحمت سر پا می‌ایستد. چند قدمی راه رفتن را با پای مصنوعی شکسته امتحان می‌کند. انگار سبک‌تر شده است و احساس راحتی می‌کند! تسمه پای مصنوعی از اولش هم بهتر شده است. بی‌اختیار قدم‌هایش به جلو کشیده می‌شود ولی دلش هنوز پا بست الیاس است و بغض دارد. به او فکر می‌کند و به صد و هفتاد و پنج شهیدی که اسارت کشیدند! غربت چشیدند! و تشنه شهید شدند!

در همین خیالات است که چهره‌ای شبیه چهره الیاس با همان چشم‌های ماشی رنگ و صورت ملیح که پرچم نوشته‌ یا صاحب الزمان بر دوش دارد از کنارش رد می‌شود!

‌رضا حیران به دنبال مردی که شبیه به الیاس بود می‌گردد و قدم‌هایش را تند می‌کند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: