کد خبر: ۵۳۴۶
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۹ - ۲۲:۰۷
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه قهرمانی

با ترس از جا می‌پرم. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا بفهمم این موقع صبح چرا بیدار شده‌ام! گوشی با بلندترین صدای ممکن در حال پخش اذان است. لبخند شیطانی بر لبانم می‌نشیند. اگر این صدا منِ خرس قطبی را بیدار کرده حتما خواب را از سر پرنیا پرانده تا بفهمد چه داداش آدم حسابی دارد! عقربه‌ها ساعت پنج و نیم را نشان می‌دهند. زیرلب غر می‌زنم: «قربونت برم این چه قانونی؟ آخه این موقع صبح؟! نمی‌شد ساعت ده آدم نماز صبح بخونه؟!» از اتاق بیرون می‌روم. در را محکم می‌بندم. شیر آب را تا ته باز می‌کنم و وضو می‌گیرم کشو را برای پیدا کردن جا نماز با تمام قدرت باز می‌کنم و محکم می‌بندم. خلاصه برای تولید صدا از هیچ کاری کم نمی‌گذارم! وسط پذیرایی می‌ایستم به نماز خواندن. حضور بابا را نزدیک خودم حس می‌کنم که با دهانی نیمه باز خیره شده به من. نمازم که تمام می‌شود بهت‌زده می‌گوید: «قبول باشه بابا!» لبخند بر روی لبانش می‌نشیند. حتما دارد فکر می‌کند شاید بعد از سال‌ها پسرش به راه راست هدایت شده! آفرین عرشیا قدم اول را که به خوبی برداشتی!

***

تمام کمد را زیر و رو کردم نیست که نیست. یعنی من واقعا نباید یک پیراهن مشکی درست و درمان داشته باشم؟ ته کمد یک چیز سیاه رنگ توجه‌ام را جلب می‌کند. خوش حال دست دراز می‌کنم و بیرونش می‌آورم. از آنچه می‌بینم دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم! تیشرتی مشکی با عکس یک جمجمه! ای تو روحت عرشیا! ناچار به پوشیدن یک پیراهن سورمه‌ای رضایت می‌دهم. نگاهی در آینه می‌اندازم. «ته ریشم بهت میادا! ببینم چطوری دل دایی میبری!» چشمکی به خودم می‌زنم و از اتاق بیرون می‌آیم. بابا بی هیچ مقاومتی سوئیچ ماشینش را در اختیارم می‌گذارد تا رانندگی کنم. خودمانیم‌ها! این شکلی بودن هم کم منفعت ندارد! خُل بودم که تا الان مقاومت می‌کردم!

نیم ساعت بعد مقابل خانه دایی هستیم. دایی جواد من را که می‌بیند متعجب می‌پرسد:

ـ به به آقا عرشیا. آفتاب از کدوم طرف دراومده دایی؟ یادم نمیاد سال‌های قبل برای پختن نذری اومده باشی اینجا.

ـ توفیق نداشتیم تا الان. امسال ان‌شاءالله هستم در خدمتتون

چشمان خودم هم از این همه لفظ قلم حرف زدن گرد می‌شود چه برسد به دایی! ولوله‌ای به پا است که نگو. مثل هر سال همه فامیل برای نذری عدس پلو روز سوم محرم دور هم جمع شده‌اند و این اولین بار است که من هم شاهد این همه شلوغی هستم. نگاهی به گوشه کنار حیاط می‌اندازم. خانم‌ها کنار دیگ مشغول کشیدن غذا در ظرف‌های یک بار مصرف هستند. صدای جیغ و فریاد بچه‌ها گوشم را خراش می‌دهد‌. چشمم می‌افتد به سینا و چند‌ نفر دیگر از پسر‌های فامیل. سلام بلندی می‌کنم و می‌پرسم: «کمک نمی‌خواین؟» مسئولیت پخش غذا‌ها به من و سهراب سپرده می‌شود. سینی غذا که خالی می‌شود به سهراب می‌گویم:«وایسا همین جا برم سینی پر کنم بیام» وارد حیاط می‌شوم. نیکی را می‌بینم که سینی به دست به سمتم می‌آید. از خطوط چهره‌اش معلوم است که وزن آن بیشتر از توانش است. ناخودآگاه به سمتش می‌دوم و ظرف‌های نذری را از دستش می‌گیرم. به آرامی می‌گوید:«ممنون پسر دایی. اجرتون با امام حسین» سرش را بالا می‌آورد کمتر از یک ثانیه نگاهم می‌کند و باز خیره می‌شود به کفش‌هایم‌. با آن چادر کرم با گل‌های ریز صورتی چقدر محجوب به نظر می‌آید.

درست حس کردم؟ قلب من بود که یک لحظه لرزید؟! دیوانه شدی عرشیا؟ نکند خودت هم این بازی‌ها را باور کردی؟! قبل از این که فرصت کنم چیزی بگویم او رفته است. نفس عمیقی می‌کشم و چشمانم را چند باری باز و بسته می‌کنم. لبخند مصنوعی می‌زنم و سعی می‌کنم عادی به نظر بیایم. اما آدم خودش را که نمی‌تواند گول بزند. می‌تواند؟ چرا باید تا لحظه آخر در میان فامیل چشمم مدام دنبال نیکی بگردد؟ چه بر سرت آمده عرشیا؟ کلافه و گیجم. دلم می‌خواهد کله خودم را بکنم! در راه برگشت به خانه طاقت نمی‌آورم. ماشین را کنار خیابان پارک می‌کنم و در مقابل چشمان متعجب خانواده توضیح می‌دهم:«زیاد غذا خوردم. سر دلم مونده. یه کم تا خونه قدم بزنم.» مامان جواب می‌دهد: «باشه پسرم» چقدر محبت کلامش پر رنگ‌تر از همیشه است. یک لحظه دلم برایش می‌سوزد.

از ماشین پیاده می‌شوم و روی نیمکت پارک کنار خیابان می‌نشینم. یک پیامک هم برای روزبه می‌زنم که بیاید پیشم بلکه حرف زدن با او حالم را عوض کند. کمی بعد کنارم نشسته. مثل همیشه سرخوش. نمونه واقعیِ ز غوغای جهان فارغ! می‌پرسد: «چی شد دل خان دایی بردی؟» ناخودآگاه جواب می‌دهم: «فعلا که دل خودم رفت!»

ـ جانم؟! یعنی چی؟! نگو که هنوز اول کاری دلت برای دختر داییت لرزیده!

ـ نمی‌دونم... واقعا نمی‌دونم... من تا حالا انقدری تو جمع فامیل نبودم که بخوام با نیکی هم کلام بشم. اما انقدر این نقشه مسخره رو با خودم دوره کردم و به یه چشم دیگه دیدمش که فکر کنم‌‌‌...

ـ عرشیا نکنه خودتم این بازی باور کردی؟ تو قرار بود شبیه آدم حسابی‌ها بشی و دل داییت ببری تا بلکه تو رو به دامادی قبول کنه و بشی دست راستش تو کارخونه. هنوز هیچی نشده عاشق شدی؟!

ـ عشق چی دیوونه؟ من فقط میگم حس می‌کنم خیلی تو نقشم فرو رفتم. همین!

***

حیرت‌زده خیره شده‌ام به صحنه روبرویم. سینا جلو در تکیه ایستاده است. هر مهمانی که وارد می‌شود اجازه نمی‌دهد خم شود کیسه را برمی‌دارد و خودش کفش‌های او را داخل آن می‌گذارد و با روی خوش به دستش می‌دهد و خوش آمد می‌گوید. خدایا درست می‌بینم؟! این پسر حاج جواد، کارخانه‌دارِ معروف تهران است؟! نکند او هم دارد نقش بازی می‌کند؟ دیوانه شدی عرشیا؟ مگر سینا هم مثل تو درب و داغون است که بخواهد ادا دربیاورد؟ نگاهش را ببین. ببین چه برقی می‌زند. یک جوری با افتخار کفش‌ها را داخل کیسه می‌گذارد انگار که یکی از مقامات مهم کشوری است و کل کار‌های مملکت بسته به اوست! جل الخالق! به حق چیز‌های ندیده و نشنیده!

سخنران که شروع به صحبت می‌کند جایش را با یکی از دوستانش عوض می‌کند و می‌نشیند کنارم. با صدایی آرام می‌پرسم:

ـ سینا تو چرا با دایی جواد و بقیه نمیری مراسم؟ شنیدم هر سال برای عزاداری میرن هیئت‌های بزرگ و معروف تهران

ـ به قول داداش حمید مهم این که خیمه ارباب تو این شب‌ها پا برجا باشه و همه جا رنگ و بوی امام حسین بگیره. حالا این که کجا باشه و چه تعدادی زیاد اهمیت نداره

از این همه صداقت و سادگی لبخند بر لبانم می‌نشیند. نگاهم دور تا دور تکیه دور می‌زند. مهمان‌ها به زحمت به صد نفر می‌رسیدند. پرچم‌ها و کتیبه‌های یا حسین، چراغ‌های ریزی که یکی درمیان نور سبز و سفید از خود ساطع می‌کردند حالتی معنوی به فضا می‌بخشید. همه چیز سادگی و بی ریایی بانی‌های مراسم را که بزرگترین‌شان شاید هم سن و سال من بود، فریاد می‌زد. سخنران به جای منبر روی یک صندلی نشسته بود و موضوع بحثش حضرت عباس بود. چیز زیادی از حضرت عباس نمی‌دانستم فقط گاهی که ماجرا خیلی حاد می‌شد پرنیا به اسم ایشان قسم می‌خورد و آن وقت بود که مطمئن می‌شدی حتما دارد راست می‌گوید! نوبت به روضه که می‌رسد برق‌ها خاموش می‌شود اما در همان تاریکی هم می‌شد متوجه گریه‌های سوزناک عزادار‌ها به خصوص سینا شد. جوری می‌گریست که انگار خبر مرگ عزیزترین کسش را به او داده‌اند. هوای آنجا سنگین است. دارم خفه می‌شوم. انگار وزنه چند کیلویی بر روی قلبم گذاشته‌اند. از تکیه بیرون می‌زنم و می‌نشینم روی جدول کنار خیابان. نسیم خنکی که صورتم را نوازش می‌کند حالم را بهتر می‌کند. خدایا یک پسر هفده ساله به چه درکی از ماجرای کربلا رسیده که این چنین بی تابی می‌کند؟ یک لحظه از خودم بدم می‌آید. دلم می‌خواهد از دست این خودِ منزجر فرار کنم! برای چه به اینجا آمدی عرشیا؟! تو را چه به این‌جور جاها؟! طرح رفاقت با سینا ریختی که چه بشود؟ که یار جمع کنی و دل دایی و نیکی را ببری؟ لعنت به تو عرشیا! لعنت! آن‌ها در چه فکری هستند و تو در چه فکری! نگاهم به آسمان دوخته می‌شود و ناخودآگاه می‌پرسم: «از من متنفری؟! معلومه که هستی! چرا نباید باشی؟» لبخند تلخی بر لبانم می‌نشیند. از من متنفر است و این چقدر دردناک است! دلم برای خودم تنگ شده. همان خودی که هرچقدر مزخرف بود حداقل واقعی بود. یک رنگ بود نه رنگین کمان! همان خودی که تمام درکش از محرم زنجیر زدن در دسته و خوردن قیمه نذری بود! اما حداقل ریاکار نبود. صدای نوحه بر قلبم چنگ می‌اندازد: «بیا برگرد خیمه ای کس و کارم / من تنها نگذار ای علمدارم...»

باورم نمی‌شود عرشیا این تویی که بغض کردی؟

***

ـ ببین کارت از کیش و استانبول به کجا کشیده! عراق آخه؟! اونم پای پیاده؟!

شلیک خنده‌اش به هوا می‌رود. کفرم در می‌آید:«کوفت! هرکی ندونه تو که می‌دونی برای چی دارم میرم!» از دست این روزبه! آنقدر سر به سرم می‌گذارد که حرصم در می‌آید و قطع می‌کنم. نگاهی به کوله خاکستری گوشه اتاق می‌اندازم. یعنی از پسش برمی‌آیم؟ می‌توانم چند روز پشت هم پیاده روی کنم؟ لیستی که سینا فرستاده را چک می‌کنم. تقریبا همه چیزم کامل است. صدای شاد مامان که دارد با پرنیا حرف می‌زند به گوشم می‌رسد:

ـ به سلامتی. پس بالأخره نیکی خانم جواب بله رو داد؟

ـ آره دیگه قراره ان‌شاءالله بعد صفر خطبه محرمیت خونده بشه تا بیشتر رفت و آمد کنن.

قلبم ناگهان به تپش می‌افتد. نیکی خانم جواب بله را به چه کسی داد؟! چهره معصوم و محجوب نیکی که جلو چشمانم نقش می‌بندد. بغض گلویم را می‌فشارد. روی تخت وا می‌روم. کوله‌پشتی انگار دارد برایم دهن کجی می‌کند. عرشیای بیچاره! قرار بود همسفر دایی و خانواده‌اش بشوی بلکه در قلبشان نفوذ کنی و باورشان شود تو امام زاده‌ای هستی برای خودت! اما حالا... صدای زنگ تلفن بلند می‌شود سینا است

ـ سلام داداش. ویزات اومد؟ سه روز دیگه راهیم دیگه ان‌شاءالله؟

نه عرشیا چرا باید بروی؟ وقتی نیکی نیست چه دلیلی برای نقش بازی کردن باقی می‌ماند؟ وقتی قرار نیست داماد دایی جواد باشی این همه سختی برای چه؟ خیره می‌شوم به پیکسل یا اباعبدالله روی کوله. یاد حرف‌های سینا می‌افتم جوری تعریف می‌کرد انگار که آنجا بهشت برین است. بغضم را فرو می‌دهم و زمزمه می‌کنم: «آره سینا هستم ولی تصمیم گرفتم تنها برم.» یکبار امتحان کردنش که ضرری ندارد. دارد؟!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: