فاطمهابراهیمی
این قسمت: قوت غالب
شور آن حماسه هنوز زیر پوستم نبضمیزند. حتمدارم اگر فردوسی هم اینجا بود مغلوب آن لحن حماسی میشد؛ رستمش را از وسط رجزخوانی کارزار جنگ برمیداشت و همراه دسته زائران امیرالمومنین میکرد تا از بن سینه نعره بزند:« حیدر! حیدر! حیدر! حیدر!» برای من این لحن حماسی زیارت کاملهای است که آخرش با انگورهای باغ ضریح مولا پذیرایی میشوم. اصلا شنیدن همین نوا بود که عزمم را جزم کرد محکم به مامان بگویم: «من نجف ندیده از عراق نمیرم.» نجف مانیفست رسیدن به کربلا بود. صبح باهم آمده بودیم نجف و فهمیدیم تیراندازیهای شب قبل تنها چندتیرهوایی بوده تا اعلامکنند زمان تظاهرات به پایان رسیده است.
روی مامان را میبوسم. چشمانش پر از نگرانیهای مادرانه است. از اینجا مسیرمان جدا میشود. دستم را میگیرد و تندتند سفارشهایش را میکند و آخرش یادآوریمیکند به مرضیهسادات سلام برسانم.
لبخند ماتی به رویش میزنم. سریع به بغل میکشمش تا از چیزی بو نبرد. نگفتهام پیامم را هنوز جواب نداده است. مثل همیشه که تنهایی سفر میروم، میسپاردمان دست خدا و امامحسینعلیهالسلام.
***
کولهپشتیها را از امانتداری تحویل میگیرم. راه کج میکنم سمت موکب هرسالهمان. حدس میزنم بشود مرضیه را آنجا پیدا کرد. از بالای پلهبرقیها سولههای بزرگ موکب مدینةالرضا پیدا میشود.
دم اولین سوله نگهبانش تذکر میدهد که ظرفیتش پراست. حوصله جروبحث ندارم؛ راه میکشم طرف سولههای پشتی. زائرها گلهبهگله تکیه زدهاند به کوله پشتیها و وسایلشان؛ بعضی را چرت نیمروزی برده است. با حسرت چشم ازشان میگیرم. صدای بلندگویی که زائرها را پیج، میکند، فکری به ذهنم میرساند. جایی برای مریم پیدا میکنم بنشیند. دکه اطلاعات زائر اول سوله است و پاهای خستهام توان برگشتن ندارند. خودم میروم توی سولهها. پرده هر سوله را که کنار میزنم، این جمله هجوم میآورد توی صورتم:«خانم جا نیست.» پربیراه هم نمیگویند، اینطور که اینها نشستهاند، واقعا جا نیست.
بیتوجه به اعتراضهایشان، مرضیهسادات را صدا میزنم. هیچ جوابی دستم را نمیگیرد. سوله آخر جای خالی چشمم را میگیرد. از خانمهای کناری میپرسم جای کسیست؟ «نه»شان قاطع است. سریع میروم پیش مریم. سرش روی کولهها افتاده است. کولهها را میگیرم و میرویم سر جایمان. آنقدر خسته است که کثیفی پتو را نمیبیند. چفیهها را پهن میکنیم روی زمین. کولهها را بالشت میکنیم. چادرهای غبار گرفتهمان را میکشیم رویمان. میخواهیم بمیریم که صدای سمفونی شکم بلند میشود. وسط خستگی غش میرویم از خنده. تازه متوجه خندق بلا شدهایم. خانمهای اطراف هاجواج نگاهمان میکنند. مریم بیسکوییتی از کولهاش بیرون میکشد. تلفن خاموشم را میزنم به پاور. همزمان با تمام شدن بیسکوییت تلفن هم روشن میشود. شماره آقاموسی، همسرمرضیهسادات، را میگیرم. بوق خوردنش کورسوی امید را در دلم زندهمیکند. تا آخرین بوق تلفن را از گوشم جدا نمیکنم. جواب نمیدهد. پیام میدهم. سرم را میبرم زیر چادر. فکر نمیگذارد چرت نزدیک چشمانم شود. هر دودقیقه تلفن را چک میکنم. یک ساعتی گذشته است که آقاموسی سوله مرضیهسادات را پیامک میکند. همان اولین سولهایست که از کنارش گذشتیم.
***
دست مریم را سفت گرفتهام و از بین زائرها خودمان را بیرون میکشیم. نجف جای سوزن انداختن ندارد. مرضیهسادات فردا راهی کوفه است؛ ما اما میمانیم. میخواهم یک نیمروز بیشتر مهمان شاه نجف باشم. از بین زائرها راه پیدامیکنیم سمت بابشیخطوسی که دلم با دیدن صف غذای حرم قیلیویلی میرود. سه روز است قوت غالبمان شده همان بیسکوئیتهایی که از ایران آوردهام؛ البته منهای میوههایی که مامان با خودش بردهاست. توی محاسبات قبل از سفرم خیلی جزئیات مهم را جاانداخته بودم. مانفیست مجانی، زائرهای بیشتری را راهی اربعین کردهبود و عراقیهایی که تازه بساط اعراضاتشان را جمعکردهاند، نتوانستهبودند موکبهایشان را مثل هر سال آماده کنند. همه اینها باعث شده بود تا صف موکبهای غذا حتی چای، چندصدمتری ادامه داشتهباشد. هروقت که چشم معدهمان به آن سمت کشیدهمیشد، با دمپایی کورش میکردیم. ما تنبلتر از آن بودیم که توی این صفها بایستیم. این چندروز فقط دوبار خبط کرده بودیم و رفته بودیم برای غذا. اولینش را در ظل آفتاب، مهمان بچههای سمنان بودیم آنهم با صفی بزرگ و حرکت لاکپشتی. دومین تجربه اشتباهم برمیگشت به همین امروز. تنهایی رفتهبودم توی صف غذا و از شانس درخشانم، لوبیا داشتن با دوغ. حرف حنانه برایم زنده شد آن لحظه؛ از نظر من لوبیا همان عدس بود که بدنسازی رفتهاست. همان نیمپرس را با مریم شریکی خوردیم و سعی کردیم با همکاری دوغ سیر شویم که نشدیم. ناخودآگاه پایم به سمت صف غذای حرم کشیده شد. دیگر معدهام با دمپایی ابری که هیچ، با گیوتین هم خفه نمیشد. تحمل بیسکوییت را نداشتم. اگر صف را یک مار در نظر بگیرید، ما دقیقا روی نوک دم بودیم. گرسنگی کورم کرده بود و ابدا مشخص نبودن سر این مار برایم مهم نبود. تمام امیدم به آن حرکت خسته صف بود که ما را از روی دم به شکم رساند. شوک اما آن لحظهای وارد شد که ما به قلب مار رسیدیم و سرش مشخص شد. مار انگار که بوفالو قورت داده باشد روی گلویش یک غده بزرگ درست شده بود و ما هر لحظه به آن نزدیکتر میشدیم. تازه فهمیده بودم که آن حرکت خسته خزیدن مار نبوده بلکه هولدادن عقبیها ما را به جلو میرانده است. با همان فشار به وسط غده رسیدیم. مار انگار که نفس کم آورده باشد تقلا میکرد تا بوفالو را تف کند. ولی زائران گرسنه نه تنها اجازه نمیدادند صف غدهایشان از هم بپاشد، حتی هر دقیقه حجم آن را بزرگتر میکردند. از هرم گرمای بدن زائران داشتیم خفه میشدیم. قلبم در حال بخارپز شدن بود. آنچه که باعث میشد آن گرما را تحمل کنم امیدواریهای بقیه به بازشدن دریچه پخش غذا بود. تاب خوردنهای صف بیشتر شدهبود. مریم در همین حرکتها از صف بیرون رفت. دیگر حتی با آبپاشها و امید رفع گرسنگی هم نمیشد گرما را تحملکرد. دستوپا میزدم تا از صف بیرون روم که چشمم خورد به خادمی که دریچه را بازکرد. از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم. حیف که تنها چندثانیه بود؛ زیرا باز شدن دریچه همانا و به بیرون از غده پرت شدن همانا. تکیهداده بودم به مریم. فشارم پایین آمده بود و باد پنکههایی که به صورتم میخورد، حالت تهوعم را چندبرابر میکرد. سلانهسلانه از حرم زدیم بیرون که نگاهم روی لیوان چای زائرها نشست. نمیدانم با آن گرسنگی هوس چایی از کجا پیدایش شدهبود، اما به زبان آوردنش کافی بود تا در این بلبشو به حال بیچارگی خودمان قهقهه بزنیم. شام ساعت دوازدهمان دوباره بیسکویت شد. صبح باروبندیلمان را جمع کردیم تا همراه مرضیهسادات به کوفه برویم. قرار است حالا که زودتر راهی شدهایم، قبل از اربعین و شلوغی و ازدحامش سری به کربلا بزنیم و بعد از یک زیارت دلچسب برگردیم به نجف تا این بار پای پیاده همراه سیل خروشان جمعیت خودمان را برسانیم به بهشت.
***
گرما کلافهمان کردهاست. شارعالحسین1 را چندبار بالا و پایین کردهام ولی نمیتوانم موکب آقایاسدی را پیداکنم. حتی هیچکس در آن خیابان گاراژ سبطین را نمیشناسد؛ آنهایی هم که میشناسند آدرسهایی گیجکننده میدهند. تلفنم را از کیف بیرون میآورم، دوباره خاموش شدهاست. بیخیال هزینه رومینگ، سیمکارتم را میاندازم روی تلفن مریم و شماره اسدی را میگیرم. جواب نمیدهد. اینبار شماره دومی که روی پوستر موکبشان است را میگیرم. آقایی جواب میدهد و تا میفهمد از عراق تماس میگیرم، از ترس هزینه رومینگ تندتند میگوید:«آقای اسدی امروز رسیدن کربلا و قرار بوده موکب راه بندازه.» تلفن بوق آزاد میخورد. با دهان باز مریم را نگاه میکنم. میپرسد:
ـ چی شده؟
پقی میخندم. نفسزنان قضیه را برای مریم تعریف میکنم. ناباورانه میخندد. خندهمان بیشتر به حال خودمان است. ما مشهدمان را با همین تصمیمات فوقاستراتژیک آقایاسدی گذرانده و باز به او اعتماد کرده بودیم. از همان دم مرز که گفته بود بیایید همه چیز آماده است باید شک میبردیم. شرمنده مرضیهسادات شدهایم.
راهمیافتیم سمت حرم برای پیداکردن موکب. هر پستو و کنجی را که سرک میکشیم این جمله به صورتمان هجوم میآورد«جا نیست.»
ساعت نزدیکهای چهار است و هنوز موکبی پیدا نکردهایم. خسته طول کوچه را میروم که به یک چهارراه میرسم. ناخودآگاه سرم میچرخد به طرف راستم. اشک راه خودش را میگیرد. گنبد حضرتعباسعلیهالسلام روبرویم است. این نوید را باید به مریم بدهم. وسط کوچه ایستاده است. به بهانه پیداکردن موکب همراه خودم میآورمش. تمام تلاشم را میکنم تا رویش به جانب مخالف حرم باشد و غافلگیر شود. وسط چهارراه شانهاش را میچرخانم سمت حرم. برای دیدن عکسالعملش هیجانزدهام. توی سکوت چندباری پلک میزند و بعد با بهتی شیرین میپرسد: «الان این کیه؟»
بالأخره میتوانیم در یک حسینیه جاگیر شویم. کوچهاش پر است از شتر، گاو و گوسفندی که در صف قربانی شدن برای نذری هستند.
***
دست به سینه رو به حرم امامحسینعلیهالسلام ایستادهایم که توی آن شلوغی یکی زیر گوشم میگوید:
ـ کی رسیدین؟
از دیدن حاجزهرا ذوقزده میشوم. سراغ مامان را میگیرم و میفهمم توی موکب آقایاسدی هستند. ظاهرا وقتی رسیدهاند، ستونهای موکب را تازه داشتند نصب میکردند. با بچهها خداحافظی میکنم، مریم سفارش میکند برگشتنی بروم دنبالش تا برویم حرم. همراه حاجیه راهی موکب میشویم.
از همان دم در شروع میکنم به جوابسلامدادن. خانمها اکثرا از کاروان خودمان هستند، ولی بین مردها غریبه زیاد است و نگاههای کنجکاوشان اذیت میکند. موکب هنوز کامل نشده است. تنها توانستهاند یک چادر بزرگ برپاکنند و زائران را جا دهند؛ بدون یک پرده بین آقایان و خانمها. سریع از زیر نگاهها رد میشوم و بین کوله مامان و خالهها جا خوشمیکنم.
تازه از سلام و احوالپرسیها فارغشدهام که مامان، خالهها و عمه را بلند میکند و میگوید:
ـ میریم وضو بگیریم، ببرمون حرم زیارتنامه بخون.
زانوهایم را بغل گرفتهام. خیره شدهام به طلایی ضریح حضرتعباسعلیهالسلام. مامان و خالهها و عمه رفتهاند برای زیارت. صدای آقایان توی صحن اصلی دلم را چنگ میزند. دلخراش دم گرفتهاند: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد، علمدار نیامد، سپهدار نیامد، حسین» تکهپارههایی از تمام روضههایی که گوش دادهام، توی ذهنم میچرخد. مردها خسته نمیشوند، یکدم از حماسه عباس میخوانند. سر میگذارم روی پا و هقهق میزنم. دستی شانهام را محکم تکانمیدهد. یکهخورده سربلندمیکنم. خانم عربیست که لهجه غلیظش به عربهای بادیه میخورد. از بین همه جملاتش فقط «چی»،«مشکل» و «گریه» را میفهمم. کلماتم را جمع میکنم و میگویم:
ـ بکاء للحسینعلیهالسلام.
زن به سینه میزند.
1.خیابان امام حسینعلیهالسلام