کد خبر: ۵۳۴۲
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۹ - ۲۲:۰۳
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

معصومه تاوان

ﺧﻼﺻﻪ داﺳﺘﺎن:

ﺧﺒﺮ ﻣﻬﻢ اﯾﻦ روزﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪ ارﺑﺎﺑﯽ درﺑﺎره دﺳﺘﮕﯿﺮی دو رﻋﯿﺘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎم ﻓﺮاری از آن ﻫﺎ ﯾﺎد ﻣﯽ ﺷﻮد... ﮐﺮاﻣﺖ از اﺻﻞ ﻗﻀﯿﻪ ﺧﺒﺮ ﭼﻨﺪاﻧﯽ ﻧﺪارد اﻣﺎ او ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮر اﺳﺖ ﭘﺎﺑﻪ ﭘﺎی ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮی آن ﻫﺎ ﺑﭙﺮدازد... ﺣﺮف ﻫﺎی ﺑﻮﭼﺎن ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ...

و اﯾﻨﮏ اداﻣﻪ داﺳﺘﺎن..

قسمت پنجم

روزهای زندگی شهربانو همه شبیه هم بودند. کارهای خانه اربابی تمامی نداشت. تمام روزش را کنار زن‌های دیگر توی مطبخ می‌گذراند. یا آشپزی می‌کرد یا نان می‌پخت و یا دوخت و دوز می‌کرد یا پای مشک و خیک، ماست و پنیر رو به راه می‌کرد و ترشی می‌انداخت. برو بیای خانه ارباب زیاد بود. برخی مهمان‌های خانم بودند و برخی هم مهمان‌های ارباب. در میان مهمان‌‌های ارباب همه جور قماشی بود؛ بازاری، بنکدار، امنیه‌چی، ملاک گردن‌کلفت و...

ـ دلبر خانم زن دوم ارباب است. یکی از ماها بود ها اما خب زرنگ بود. خوب توانست گلیمش را از آب بکشد و خودش را توی دل ارباب جا بدهد.

ـ واه... واه... واه... ارباب اصلا مگر دل هم دارد که کسی بخواهد خودش را توی دل او جا بدهد؟ ارباب فقط برای این دلبر را گرفت که یه پسر برایش بیاورد. عشق و عاشقی کیلویی چند است؟

زن‌ها حرف می‌زدند و کار می‌کردند. مرحمت خانم برنج را توی سینی زیر و رو کرد و شانه بالا انداخت.

ـ چه می‌دانم؟ حتما دارد که عاشق دلبر شد.

و رفت توی فکر و بعد از چند دقیقه سکوت دوباره حرفش را از سر گرفت.

ـ خدا یکی را از زمین به عرش می‌رساند و یکی را هم از عرش به فرش. دلم برای خیران خانم می‌سوزد. زن بیچاره آواره این شهر و آن شهر شد.

یکی از کلفت‌ها که کنار اجاق دنبه سرخ می‌کرد، گفت:

ـ طاقت نیاورد ببیند کلفت زیر دستش جایش را گرفته. زن بیچاره... دلم برایش می‌سوزد. تومنی هفت صنار با این دلبر خیر ندیده فرق داشت.

شهربانو سرش پایین بود. شکم ماهی‌ها را خالی می‌کرد و به حرف‌های مرحمت و زن‌های گوش می‌داد و به دلبر فکر می‌کرد، به جایی که غصب کرده بود.

ـ ارباب پسر می‌خواهد. خیران خانم تا توانست برایش دختر آورد. حقش است، ریشه‌اش خشک بشود ان‌شاالله که ریشه مردم مظلوم را خشک کرده. اصلا ازمن می‌پرسی خیران خانم از عمد هی راه به راه دختر آورد.

ـ وا! به حق حرف‌های نشنیده.

و همه ریز ریز خندیدند.

ـ هیس... هیسسس. دیوار موش دارد و موش هم گوش. می‌بینی که عبدی خیر ندیده گوشش همه جا کار می‌کند. می‌خواهی از این یک لقمه نان هم ما را بیندازی زنک بدبخت؟

کلفت با ترس و لرز دنبه‌های روی اجاق را هم زد و ساکت شد.

ـ دوباره پی خواهر زاده‌ام می‌گردند. شب و روز مأمورهای امنیه می‌ریزند توی خانه و ردش را می‌گیرند. دلم شور افتاده اگر بلایی سرش بیاید خواهرم دق مرگ می‌شود.

همه سرها چرخید سمت مرحمت خانم که همان طور در فکر انگار که با خودش واگویه می‌کند به سینی برنج خیره شده بود.

ـ آخر بگو پسر کله‌خر، تو را چه به این کارها؟! چه به حرف و حدیث و شب‌نامه و سخنرانی. همه چیز را نوشته‌اند پای او. اگر بگیرندش حتما اعدام می‌شود.

شهربانو نگاهش را پاشید به صورت مرحمت و دهان باز کرد که چیزی بگوید اما...

ـ کدام گوری هستی؟ برو ببین بچه‌ات چطور دارد آبروریزی می‌کند. خانه را گذاشته روی سرش.

شهربانو گردن کشید سمت پنجره. هانی لباس‌هایش را درآورده بود و پریده بود توی حوض.

شهربانو به زحمت از جایش بلند شد و رفت سمت حیاط. صدای خنده‌های هانی حیاط را پر کرده بود. ماهی‌ها را می‌گرفت بین دست‌های کوچکش، ماهی‌ها لیز می‌خوردند و می‌افتادند توی آب و خنده تیز کودکانه هانی به هوا می‌رفت.

ـ انگار خانه پدرش آمده. تو که عرضه جمع و جور کردن یک دانه را نداری چرا سالی یکی اضافه می‌کنی؟!

***

شهربانو هانی را از آب بیرون کشید و توی دامنش پیچاند. جیغ و داد هانی بالا رفت. توی بغل مادرش لگد می‌پراند و به شکمش مشت می‌کوبید. صدای گریه‌اش عمارت را پر کرده بود.

ـ صدایش را ببر! خانم دارند استراحت می‌کنند.

شهربانو نگاه خشک و بی روحی به بلقیس انداخت. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی جلوی خودش را گرفت و هانی را زیر بغل زد و به مطبخ رفت. زن‌ها سراسیمه هر کدام کاری کردند، یکی پارچه آورد و دور هانی انداخت، دیگری هانی را که همچنان فریاد می‌زد و لگد می‌پراند از بغل شهربانو بیرون کشید...

ـ می‌خوام بمانم... می‌خوام آب بازی کنم...

ـ آنجا که جای این کارها نیست، می‌خواهی بلقیس دوباره کتکت بزند؟!

مرحمت همان طور که تند‌تند تن و بدن هانی را خشک می‌کرد رو به شهربانو گفت:

ـ این‌قدر با بلقیس رو ترش نکن. زنک عقده‌ای است کار دستت می‌دهد ها. دروغی، تهمتی به دامنت می‌بندد و آن وقت بدبخت می‌شوی.

مهری با زبان اشاره خواست چیزی بگوید مرحمت به او چشم غره رفت.

یکی از زن‌ها همان طور که دوغ را در مشک هم می‌زد خرخرکنان گفت:

ـ می‌خواست دخترش را بیاورد. دخترش از آن عفریته‌هاست می‌شناسمش. هنوز مادرش باید روی دست دخترش آب بریزد.

مرحمت لباس‌های هانی را پوشاند و او را توی بغلش نشاند.

ـ دختر اگر حج اکبر کند، پا درکفش مادر کند.

شهربانو دمق بود. شکمش به‌خاطر ضربه‌های هانی درد می‌کرد. دستش را روی شکمش فشار داد و سرش را به دیوار چسباند. کرامت حالا چه می‌کرد؟!

***

ـ خبری از فراری‌ها نشد کرامت؟

ـ نه آقا همه جا را زیر پا گذاشتیم خبری نیست.

ـ پدر سوخته‌های حرام لقمه، پیدایتان می‌کنم آن وقت نشانتان می‌دهم فرار از ملک ارباب چه طعمی دارد.

پیله‌های زیر چشم ارباب با هر خرناسه‌ای که از عصبانیت می‌کشید پر و خالی می‌شدند و پوست تیره صورتش سیاه‌تر می‌شد. شکم قلمبه‌اش زیر کت چرمی‌ پایین افتاده بود و تکان می‌خورد. ارباب همان طور که نگاهش را دوخته بود به دور و بر عقب‌عقب وارد چادر شد. از چادر صدای قهقهه و خنده امنیه‌چی‌ها می‌آمد که با صدای قل‌قل قلیان قاطی شده بود. بوی تند وافور از شکاف‌های چادر بیرون می‌زد و توی فضای سرد و سوزدار عصرگاهی اطراف خودش را پخش و پلا می‌کرد.

کرامت آرام نشست روی قلوه سنگی کنار آتش. چوبی را کنار دستش برداشت و با زانوی پایش شکست و انداخت داخل شعله‌ها. خیال کرامت گرفته و ترش بود. چهره زن و بچه فراری‌ها برای لحظه‌ای از ذهنش دور نمی‌شد. دو دختر بچه نارس با رخت و لباس‌های پاره و وصله کرده پشت پنجره با ترس مأمورهای ارباب را نگاه می‌کردند. در چشم‌هایشان وحشت و التماس با هم پیدا بود. اشک از چشم‌هایشان راه کشیده سمت گردنشان. پدرِ برزوی فراری خودش را انداخته بود روی دست و پای مأمورها و التماسشان می‌کرد که به پسرش کاری نداشته باشند. کرامت نمی‌دانست چرا ولی دلش نمی‌خواست آن مردها پیدا شوند. انگار تمام دل و جرئت گم شده خودش را توی آن‌ها می‌دید.

ـ اربااااااب... ارباب پیدایشان کردم.

صدای نوکر در سوز عصرگاهی کوهستان پیچید. چیزی از دل کرامت کنده شد. وحشت‌زده از سر آتش بلند شد و به یاراحمد که از دور به سرعت می‌دوید و می‌آمد نگاه کرد. دلش می‌خواست می‌شد بپرد دهانش را بگیرد و صدای او را ببرد.

ـ پیدایشان کردم... دیدم کجا مخفی شدن. نانجیب‌ها لابه‌لای صخره‌ها خوب پنهان شده بودند.

یکی از امنیه‌ها از چادر بیرون آمد و پشت سرش ارباب.

ـ چه شد؟ چه خبر است؟

ـ پیدایشان کردم، دیدم کجا مخفی شده‌اند ناقلاها.

امنیه دیگری از چادر بیرون آمد. دستش را توی یقه لباسش فرو برده بود و خمیازه می‌کشید.

ـ راه بیفت، راه بیفت که گیرشان آوردیم.

رنگ و روی ارباب برگشت، حالش سر جایش آمد.

فراری‌ها خودشان را توی دل کوه میان چاهی پنهان کرده بودند. یکی از آن‌ها که سن بیشتری داشت مریض احوال بود و رمق زیادی برای ادامه راه نداشت. کرامت دل توی دلش نبود هر لحظه که به مخفی‌گاه نزدیک‌تر می‌شدند تپش قلبش بیشتر می‌شد. نفس‌هایش به شماره افتاده بود و دل دل می‌کرد. با حرف‌هایی که از ارباب و بوچان و دور و اطراف شنیده می‌بود، می‌دانست نباید سرنوشت خوبی داشته باشند. دلش می‌خواست می‌توانست کاری برای آن کشاورزهای بدبخت انجام دهد. یک طوری با خبرشان کند و بگوید که فرار کنند اما مباشر ارباب انگار که بو برده باشد کرامت خیلی دلش با این کار نیست، چشم از او برنمی‌داشت. کسی که خبر پیدا کردن فراری‌ها را داده بود جلودار بود و کرامت و بقیه عقب سر او آرام‌آرام جلو می‌رفتند. پشت تپه‌ای کمین گرفتند و به چاه زل زدند. فراری‌ها انگار که بو برده باشند خطر در کمین است از چاه بیرون آمده بودند و آماده حرکت بودند. آن یکی که بیمار بود و تاب و توان نداشت از سرعت دو نفر دیگر کم کرده بود اما می‌ایستادند تا او را هم با خود ببرند.

یکی از امنیه‌چی‌ها از پشت تخته سنگی که سنگر گرفته بودند، فریاد زد:

ـ شما در محاصره‌اید حرکت نکنید.

فراری‌ها تا صدا را شنیدند به تکاپو افتادند. حتی آن که بیمار و مریض بود به سرعتش اضافه شد. هر کدام به جهتی فرار کردند و از هم جدا شدند. صدای گلوله در فضا پیچید و با هر شلیک داد و قال پرندگان و ترس و وحشتشان بلند شد. یکی از امنیه‌چی‌ها تفنگش را نشانه گرفت به جهتی که یکی از مردها فرار کرده بود اما گفت:

ـ نمی‌شود. باید از هم جدا بشویم هر کدام به طرفی رفته‌اند. خیلی دور شده‌اند.

و خودش و امنیه‌چی دیگر به سمتی دویدند و ارباب و مباشرش به سوی دیگر و کرامت و دیگری هم به طرفی. مردی که همراه کرامت بود چست و چابک تخته سنگ‌ها را مثل گوزن نری بالا می‌پرید. خیال خوش خدمتی برای ارباب و گرفتن پاداش قدرتمندش کرده بود.

ـ بیا راه بیفت چرا اینقدر فس‌فس می‌کنی؟ جای دوری نمی‌تواند برود من اینجا‌ها را خوب می‌شناسم.

کرامت حالت تهوع گرفته بود. چشم‌هایش خوب جلویش را نمی‌دید. نمی‌دانست اگر یکی از فراری‌ها را ببیند چه باید بکند. او را بزند یا بگذارد که فرار کند.

ـ بگرد لابه‌لای درخت‌ها را بگرد همین جا هستند...

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: