گردآوری و تنظیم: مریم سیادت
شهر ارواح در ژاپن
نمیدونم
تا حالا انیمیشن «شهر اشباح» ژاپنی رو دیدین یا نه. من امروز اونجا بودم!
شهر اشباح، تاریک و رعبآور نیست،
بلکه آفتابی، سرسبز و بسیار ساکته! انیمههای ژاپنی عین خود شهرها و واقعیتهاشون
نقاشی شدهاند.
امروز برای کاری باید دیدن دکتر «یاماناکا»
میرفتم. ایشون قبلا توی بیمارستان «شوگاکویین»، در همسایگی ما کار میکرد اما بعد
از رفتن ما، بیمارستان هم تعطیل شد و اومدن جایی بین «کیوتو» و «اوساکا».
با بدبختی آدرس رو پیدا کردم و
اومدم. به محض پیاده شدن از قطار، حال و هوای عجیب این شهر فکرم رو مشغول کرد. با
عجله، از روی مپ گوشی، خیابونها رو پشت سر میذاشتم. یه شهر بینهایت
زیبا، و بینهایت ساکت!
هیچ صدایی نبود، هیچ آدمی، هیچ چی! خونههای
زیبای عروسکی، انگار زیر آفتاب بیجون نیمروزی لم داده بودن و به صدای پرندهها
گوش میکردند. حتی قبرستان شهرهم انگار لبخندزنان از سکوت و آفتاب لذت میبرد!
توی سکوت و حیرت، نگاه میکردم و میدویدم
که صدایی پشت سرم شنیدم که؛ «اُهایو، اُهایو» یعنی صبح بخیر!
برگشتم دیدم پیرزن ریزنقشی دوتا شکلات
رو توی هواتکون میده و دنبال من میدوئه. بیچاره نفسنفس میزد. رفتم پیشش، شکلاتها
رو چپوند توی مشتم و محکم دستم رو گرفت و بعد از کلی احوالپرسی گفت: بیاتو مغازه
من!
البته من انقدر عجله داشتم نفهمیدم
مغازه چیه، فکر کنم گلفروشی بود.
گفتم: عجله دارم!
گفت: خب برو ولی از همین مسیر برمیگردی دیگه؟!
گفتم: اره!
گفت: پس من منتظرم بیای مغازه من، باهم چای بخوریم و کمی حرف بزنیم!
گفتم: باشه! دوباره پرسید: حتما میای دیگه؟! گفتم: اره حتما!
خدا منو ببخشه، اونوقت فک کردم واقعا از همون راه برمیگردم. بهش گفتم میخوای
عکس بگیریم؟ کلی ذوق کرد و گفت فقط ببخشید من مرتب نیستم!