حانیه جوادزاده
تابستان و خرماپزان کرونایی را سپری کردهایم. از شواهد پیداست که کماکان دچار حصر خانگی هستیم و گویا راه دررویی نیست! روزها را سهلتر از دانههای تسبیح رد میکنیم. انگار میآیند که رد شوند و بروند پی کارشان و فقط در تقویم شمسی، قمری و میلادی جایی برای خود بیابند، ساکت و دست به سینه بنشینند سر جایشان. گویا در اصل تنها صفحات تاریخ را پر میکنند. آن هم چه تاریخی! میگویند بلا رخ میدهد تا تاریخ زخم بستر نگیرد. اما همیشه برایم سؤال بود، آیا رکود وقایع آنقدرها مهم است که در این اوضاع کرونایی دست و پا بزنیم؟ آیا نمیشود برای جلوگیری از رخوت تاریخنامه، اتفاقهای زیبایی رقم بخورد؟
در سکوت محض، لابهلای روزمرگیهای بیسروته، زیر خروار خروار اتفاقهای محال زندگی به دنبال خلسه عمیقم. به نقطهای رسیدهام که فقط دلم پاییز میخواهد. همان پاییزی که حاصل مرگ برگهای بهاریست. این تعبیرش چقدر همرنگ حال این روزهای ماست.
ای کاش ویروسی بود که هرکس را در آغوش میگرفتی خنکای پاییز را تا اعماق دل و جانت حس میکردی. یا اینکه بلای ویروسواری مسری میشد، که در زمان دیدار دوستان به رسم سلام و عرض ارادت دست میدادیم و در پس اتصال دستان، تمام محاسن خوب آدمها با هم رد و بدل میشدند و ما دچار خوبیها میشدیم.
پاییز کرونایی را کجای دلمان بگذاریم؟ با ماسک زیر باران، با ماسک قدم زدن زیر باران، قدم زدن روی برگهای پاییزی! حتما میشود. ما خالق «شدنها» هستیم. از خیلی نشدنیها، شدنها ساختهایم.
میگویند ویروسِ کرونا ساخت دست بشر است. میشود جزو شدنها محسوبش کرد. پس قطعا میشود ویروسهایی ساخت که زمان عطسه کردن، تنهایی طرف مقابل را بشکند و غمبادهای او را بیرون بریزد و آدمها منتظر پاییز نباشند تا دق دلی سه فصل دیگر را آوار کنند روی سرش. از این دست ویروسها خیلی میشود ساخت اما اگر بخواهند. سخت نیازمند این ویروسهایم که چاشنی عاشقانههای پاییز را با خود انتقال دهند. بلکه توفیقی باشد و از این سکون و خواب آلودگی خارج شویم.
پاییز جان امسال همه از امدنت هراس دارند.
اما، امسال زودتر از، زودتر بیا و رو سیاهی را به زغال بگذار. بلکه آمدی و دنیا را شفا دادی.
خیلی انتظارت را کشیدهام، بیا تا کوله اندوهم را روی برگهای خزانت سوار کنم.
من زاده پاییزم، من از جنس توام، حال و احوالم با تو روبهراهتر است. از اعجاز رنگها، صوتها و عطرهایت نگویم که مرا تا منتهیالیه خلسه بیپایان سوق میدهند. حتی با آوردن اسمت، نسیم خنکی پوستم را قلقلک میدهد و صدای خشخش برگهای رنگارنگ گوشهایم را نوازش میدهد. پاییز جان بیا که رنگوبوی دلتنگیهایم از توست.
شبها بوی آمدنت را در کوچههای تنهاییام حس میکنم!
پاورچین پاورچین بیا، تا کسی از دوست داشتنم باخبر نشود. قول قول میدهم دلبستگیام را جار نزنم.
شاید راهزنی چشم به عشق ما دوخته باشد. کسانی هستند که چشم ندارد تا ببینند یک نفر در این آشفته بازار کرونایی در گوشهای از این کرهی خاکی، در انتظار پاییز است.
شاید بخواهند زردی برگهایت و بوی نم بارانت را از من بدزدند.
خوف دارم، زبانم لال «ویروس کووید پاییز» مسری شود و بزند به ژنوم زردی برگها و نم باران.
آرام و بیصدا بیا!