گلاببانو
نمیدانم
چرا من را گذاشته بودند مسئول سرگرم کردن خاندایی. تا به حال در عمرم این همه چرت
و پرت نگفته بودم. مجبور بودم از تفاوت فلسفه غرب و فلسفه شرق و ریشههای آنها با
عرفان شرق صحبت کنم. همهاش از یک جمله «کز نیستان تا مرا ببریده اند» شروع شد. خاله
ناهید گفته بود؛ خانداییات به این جمله ارادت ویژهای دارد. هر کجا گیر کردی از اینجا
شروع کن، بیست بار خواستگاری من را سر همین جمله به هم زد. بعد بغض کرد و اشک توی چشمش
جمع شد و گفت: فقط پنج بارش همین میرزا تقی را خفت کرد و انقدر زد که بیا و ببین! که
چرا بیتهای دیگر را بلد نبود و بعد چادرش را بیخ قههقه مانده در دماغش گرفت و چشمکی زد و خنده توی همان چشمهای بغضکردهاش پر
شد و گفت: آن موقعها شاکی بودم، جوان بودم، عاشق سبیلهای طاق و جفت و زلف طلایی میرزا
بودم! اما الان میگویم دستت درد نکند! این میرزا تقی همین زدن هم داشت! اخلاق ندارد،
کر شده، گوشهایش سنگین شده، سر بچهها داد میزند که چرا جوابش را زیر لب میدهند.
هر چه میگوییم، کجا زیر لب جوابت را دادند؟ اینها که دارند مثل آدمیزاد جواب میدهند.
اما به خرجش نمیرود. دست خانداداش درد نکند، همان اول کار پنج بار لهش کرد و ابلمبو
فرستادش خانه پدرش.
خب! خاندایی باهوشترین عضو این خانواده بود. با همه سختیهایی که داشت تا کلاس ششم
قدیم را در شهرستان گذرانده بود و بعد هم در تهران دیپلمش را گرفته بود. هر وقت میخواست
معادلسازی کند مدرکش را میگفت بالاتر از لیسانس. آن وقتها بالاتر از لیسانس خیلی
بود. به قول مادربزرگ یه چیزی در حد وزیر وزرا! و انوقت به قد و بالای دایی نگاه میکرد.
اما الان که ما فوق لیسانس گرفتهایم دایی میگوید، اول ابتدایی هم برایتان زیاد است.
نمیدانم چه سری است که یکبار در طول سال و ماه آموزش و پرورش مملکت مدرک میدهد و
یکبار هم یکشبه و یکجا!
اینطوری الان مدرک خاندایی معادل فوق دکترا شده. داداش علی هم دکتر شده اما خاندایی
قبولش ندارد و معادل دیپلم خودش را فوق دکترا میداند. از حق هم نگذریم اطلاعات عمومی
خوبی دارد. خیلی کتاب خوانده و زمین و آسمان را عین لحاف به هم میدوزد. اما حالا که
کمی حواسش پرت شده دیگر نمیتواند روی خیلی چیزها تمرکز کند. اما توقع زیادی دارد
و میخواهد همچنان توی مراسمات مهم عقد و عروسی و بلهبران حرف اول را بزند؛ صدر مجلس
بنشید و داماد را به چالش بکشد. همان اولش هم به محض اینکه مینشیند میپرسد، داماد
کیست و یک دهن تازه و نقلی با او مشاعره میکند. از پروین اعتصامی و حافظ و خیام گرفته
تا میرزاده عشقی و چرکنویسهای شهریار امتحان میگیرد. توی هر بار رد شدن داماد هم
سرش را تکان میدهد و میپرسد، خب! مدرکت چیست و طرف مثلا میگوید، لیسانس بعد دایی
یک ضربالمثل جور میکند که یارو خودش برود و لیسانسش را به عنوان فیلتر تسویهکننده
آب استفاده کند. اما وقتی خودش شعرها را بهخاطر کهولت و کبر سن قاطی میکند و مجلس
پر از خنده میشود سعی میکنند از مراسم مهم حذف و تبدیل به سرگرمیاش کنند. عنصر بدبخت
سرگرمکننده هم منم که در حال کنکور دادن هستم. اصلا توی آن بعد ازظهر طاقت آن را نداشتم.
چه کسی من را مأمور نگه داشتن خاندایی در آن بعدازظهر گرم تابستان کرده بود؟ یادم
نمیآید.
فکر میکنم مادر بود که با ناله گفت، مادر جان! باز تو دیپلم داری و درس خواندهای
و سوادت خوب است و میتوانی با خاندایی صحبت
کنی. اگر به جلسه خواستگاری بیاید اینقدر درباره عرفان و فلسفه حرف میزند که خواستگارها
میگذارند و میروند. دست خودش نیست کسی هم جلودارش نیست تو بیا بگو که درس و مشق داری
و باید از کسی مثل او کمک بگیری. دفتر وکتابهایت را هم بیاور بنشین کنار دستش، ببیند
داری مشق مینویسی خوابش میبرد. بعد یک بشقاب کتلت داغ را به دستم داد؛ کتلتها خوشرنگ
بودند و داغ داغ! دهتایی میشدند؛ بویشان دیوانهام کرد.
مادر روش بله گرفتن از من را خوب میدانست. زبانم در آب دهانم غوطهور بود که مادر
یک کاسه چاقاله نوبرانه و گوجهسبز هم رو کرد تا خواستگاری تمام بشود. دیگر موافق بودم.
حتی حاضر بودم دایی را به فرزندی قبول کنم و بقیه عمرم را از او مراقبت کنم. همه رفتند.
امروز خواستگاری پسر کوچیکه خاله ناهید بود. همین که میرزا تقی نچسب را تحمل میکردند
کافی بود دیگر نمیتوانستند حواسپرتی دایی را هم جورکش کنند. خود زندایی را به عنوان
عضو علیالبدل بهجای دایی بردند که از اول تا آخر لام تا کام برعکس شوهرش حرف نمیزد،
فقط زیاد میخورد و مشکل دیگری نداشت. بهخاطر انواع و اقسام طلا و جواهراتش هم نوعی
اعتبار مالی برای فامیل در برابر خانواده عروس بود. وقتی میخندید دو سه تا از دندانهای
طلایش هم دیده میشد.
خاندایی
که اصلا خواب به چشمش نبود گفت: مادرت تو را به من سپرده! بگو ببینم چه مشکلی داری؟
شانههای گوشتالو و سنگینم را بالا انداختم و گفتم: هیچی! بلافاصله یک پس گردنی دریافت
کردم؛ داغ و چسبناک! ضربه به استخوانم رسید و احساس کردم مهرههای گردنم جابجا شدند.
کتلتها زهرمارم شد. دایی گفت: درس نخوانی هیچی بارت نمیکنند. درس بخوان شاید چیزی
شدی، کارمندی، میرزا بنویسی، چیزی ...
گفتم: درسم را خواندهام. کتاب بزرگ تست را برداشت و ورق زد. شکل و شمایل تستها را
میدانست که چرا چهار گزینه دارند.
پرسید: مادر وخالههایت کجا رفتند؟
گردنم را از نزدیک دستش دور کردم و گفتم: رفتهاند روضه!
دستش را بالا برد اما نزد. گفت: الان چه وقت روضه رفتن است؟
گفتم: ماه محرم است دیگر! توی خودش رفت. اوضاع وخیمتر از آن بود که فکر میکردم.
گفت: راست میگویی؟ چارهای جز تأیید دروغ خودم را نداشتم. گفت: پس چرا من امسال تکیه
نرفتم؟ گفتم: رفتید یادتان نمیآید. گفت: امروز چندم محرم است؟ گفتم: هفتم، هشتم، شاید
هم نهم! نمیدانم.
دوباره محکم زیر گوشم خواباند ناغافل. دست تند و تیزی داشت.
گفت: این همه تردید داری؟ هفتم، هشتم، شاید نهم؟ یعنی فردا یا پسفردا عاشوراست؟
اشتباه کرده بودم. باید تاریخ را عقبتر میبردم. مثلا میگفتم: آهان! هفتم هشتم ماه
صفر است. این را که گفتم ارام شد. چون پیراهنش را چسبیده بود که چرا سفید پوشیده و
سیاه به تن ندارد؟ عادت داشت دو ماه سیاه بپوشد.
گفت: خب! پس اینطور، چرا من چیزی یادم نمیآید؟
مچ دستم را توی دستهای قوی و استخوانیاش گرفته بود! زندایی سفارش کرده بود خیلی
سر به سرش نگذارم، اما من در عمل انجام شده قرار گرفته بودم. شوری وتردی چاقالهها
درد گوش و صورتم را از بین برد. دایی مشغول روزها شد و بعد دوباره انگار یاد مأموریتش
افتاده باشد گفت: چه مشکلی توی درست داری بپرس!
زود کتابم رابرداشتم و گفتم: از نیستان تا مرا ببریدهاند از کیست حافظ؟ مولانا؟
وحشی بافقی؟ سعدی؟ نگاه عاقلاندرسفیهی به من انداخت که؛ خودت چی فکر میکنی؟ من که
جواب را میدانستم گفتم: مولانا که حالش خوب شود و دروغ تاریخی را فراموش کند. پرسیدم:
منظور شاعر چی بوده؟
دایی آن دستش را محکم به پیشانیاش کوبید و گفت: منظور شاعر من خاکبرسر بوده، منظور
شاعر این بوده که اصل خودت را فراموش نکن، یادت نرود از کجا آمدهای، یادت نرود چی
بودهای و چی شدهای، یادت نرود که عاشورا و تاسوعا را فراموش کرده باشی؟
یک حرکت
انتحاری زدم و گفتم: هنوز که عاشورا تاسوعا نشده دایی! هنوز دو ماه مانده.
نگاهش را خیره به من دوخت. منتظر ضرب دست سنگینش بودم. یکهو دو دست را سمت من آورد
و صورتم را توی دست گرفت. احساس میکردم اولین نی خوشحالی است که بعد از بریدن از نیستان
تا این اندازه خوشحال است.
گفتم: چی شد دایی جان؟ گفت: مگر تو نگفتی چند روز پیش عاشورا بود؟ آب دهانم را که ترکیبی
از طعم کتلت و چاقاله داشت قورت دادم. سیب گلویم به سختی بالا و پایین میرفت. گفتم:
نه اگر هم گفتم غلط کردم. صورتم رو بوسید. در تاریخ خانواده ما کسی به یاد ندارد توسط
دایی بوسیده شده باشد.
گفت: پس دو ماه مانده؟ گفتم: آره به خدا! به جون مامان نسرین دو ماه مانده. برای همینم
الان رفتن خواستگاری تا دوماه دیگر سرو تهش هم بیاید .
دایی سرش را تکان داد و گفت: پس رفتن خواستگاری؟ روی دو زانو از کنار دستش دور شدم؛
آرام آرام خزیدم عقب... اما دایی عصبانی نبود. حال نی خوشحالی را داشت که از نیستان
بریده شده اما دو ماه دیگر به نیستان خودش میرسد. مامان و دیگران که آمدند دایی هیچی
نپرسید. فکر کردند من نگفتم. با هم با چشم و ابرو حرف میزدند. اسم گذاشته بودند برای
پسرخاله خجالتی که مثل بستی آب شده بود.
مادر گفت: چایی که آمد بستی آب شد و خاله گفت: بستی خجالتی به پدرش میرود.
دایی سر بلند نمیکرد. مادر گفته بود بفهمد ما خواستگاری رفتهایم قشقرق میکند اما
هیچی نگفت. فقط به خاله گفت: خواهری چقدر تا محرم مانده؟ خاله گفت: فکر کنم دوماه چطور
خانداداش؟ گفت زودتر عروسی گل پسرت را راه بینداز مبارک باشد.
و بعد رو به زندایی گفت: اگر من یادم رفت تو یادت باشد. همه یادشان باشد روز اول محرم زنده یا مرده من را سیاه میپوشانید.