کد خبر: ۵۳۱
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۹:۱۶
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

هنوز جوان بودند، همیشه همه جا با هم می‌رفتند دست در دست هم. یکی منتظر می‌ماند تا آن یکی بگوید کجا، بعد بار سفر می‌بستند. با همسن‌وسالان و دوستانشان سفر نمی‌رفتند که از هم جدا بیفتند. حواسشان بدجور به هم بود. بدون هم غدا نمی‌خوردند و اگر قرار بود غذایشان رژیمی باشد آن یکی هم به خودش سختی می‌داد و رژیم غذای دیگری را تحمل می‌کرد تا مثلا قندش میزان شود یا فشارش پایین بیاید. هر کدامشان مریض می‌شدند آن یکی هم مریض و کسل می‌شد و تا رسیدن به سلامتی، همدیگر را حمایت می‌کردند، زمان قرص‌های همدیگر را یادآوری می‌کردند. توی تمام عکس‌ها کنار هم بودند حتی در عکس عروسی بچه‌هایشان یکی این طرف نمی‌ایستاد آن یکی آن طرف! با لبخندی به لب و چشمانی که شادی در آن موج می‌زد کنار هم می‌ایستادند. بچه‌ها بهشان تکه می‌انداختند که عاشق و معشوقند و نوه‌ها برایشان دست می‌گرفتند که بابا جان از شما گذشته، دیگر خوبیت ندارد. اما آن دو گوششان بدهکار نبود، کنار هم می‌نشستند و هوای سرما و گرمای یکدیگر را داشتند تا تابستان چند سال پیش؛ همان سفر آخری که با خانواده ما و دایی عزت آمدند و مجبور شدند از هم جدا شوند. دلشان نمی‌خواست اما ما آن‌قدر اصرار کردیم که رویمان را زمین نینداختند. یک‌جا ما خالی داشتیم و یک‌جا دایی عزت اینا و پدربزرگ و مادربزرگ مجبور شدند از هم جدا شوند. مادربزرگ در ماشین ما غریبی می‌کرد. برای هر خوردنی بهانه می‌آورد. لب به چیزی نمی‌زد. می‌گفت؛ معده‌ام درد می‌کند. حرف نمی‌زد و حواسش جای دیگری بود و مدام از شیشه بیرون را تماشا می‌کرد. پدربزرگ هم انگار همین‌طور بوده و ما بعد‌ها فهمیدیم این جداسازی مربوط به نقشه دایی عزت یکی یکدانه و عزیز کرده پدربزرگ و پدرم می‌شده که می‌گفتند؛ باید این عاشق و معشوق را کمی‌ از هم جدا کنیم. هر چه باشد پیرند و اگر این یکی بمیرد، آن یکی دق می‌کند، خب اگر کمی به هم سرد شوند بعد صد سال، اتفاقی هم بیفتد، آن‌که مانده طوری‌اش نمی‌شود! در طول مسافرت همدیگر را می‌دیدند از پشت شیشه و برای هم دست تکان می‌دادند، تا این‌که وسط راه تو راه‌بندان و بعد از اولین عوارضی دایی عزت اینا بر اساس قرار قبلی با خانواده گم شدند و پدر گفت به راهمان ادامه بدهیم خودشان پیدا می‌شوند، نمی‌شود برگشت...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: