فاطمهابراهیمی
این قسمت: یک قدم مانده به یغما برود!
مسئول اتوبوسها رفتهاند دنبال پیدا کردن ون برای 200 زائر. از گرسنگی در حال تلف شدن هستم که زائری با ظرفهای غذا جلویم میایستد و خانوادگی غذایشان را میخورند. دالعدس است، از همانهایی که اصلا دوست ندارم و حتی اگر منو غذایی بین کلوخ و دالعدس را بگذارند جلویم، برد با کلوخ است. رنگ غذا معدهام را وارد بازی کثیفی کرده است. مریم هم دست کمی از من ندارد. حنانه میرسد کنارمان و دست میاندازد دور گردنمان:
ـ چه خبر؟
از بچههای گروه اخراجیهاست؛ البته این اسمیست که ما گذاشتهایم، خودشان میگویند گروه «عنکبوت سیاه». توی این چهاراتوبوس ظاهر و اخلاقشان با همه فرق میکند. اگر دهنمکی همسفرمان بود نه قطعا ولی حتما یک اخراجیها با ورژن مونث را از رویشان میساخت. همان طور که نگاهم به غذاست میگویم:
ـ گشنمه.
رد نگاهم را دنبال میکند. یکهو مارا کنار میزند و قدمی جلوتر میایستد. دستش را دراز میکند جلوی عاقلهمرد که دالعدسش را میخورد و میگوید:
ـ اوفی عدس، عامو یکیش به من نمیدی؟
مرد گیجومنگ دالعدس دست نخوردهای طرفش میگیرد. توی هوا میقاپد. میخواهد به قیافه بهتزده ما توضیح دهد اما ناخواسته شک بعدی را محکمتر وارد میکند:
ـ چه اشکال داره، تازه من توی پیادهروی هروقت خسته میشم به یه زائری میگم کولهمو برام بیاره.
احساس میکنم به گردباد خوردهام. خودم را توی آن موقعیت تصور میکنم که حنانه یک زائر غریبهای که به احتمال 99/99% مرد است را گرفته و از او میخواهد کولهاش را برایش بیاورد. یقینا در آن ثانیه کیلومترها از او فاصله میگرفتم تا کسی متوجه نشود ما با هم نیمچه رفاقتی هم داریم.
شلنگ و تخته پرت میکند برای رسیدن به سه متر آنطرفتر که دوستانش نشستهاند و همان طور داد میزند:
ـ بچهها غذا آوردم.
انگار از قبل همه رویش زوم کرده بودند که حالا مثل جوجهها روی زانو بلند شدهاند و گردن میکشند روی غذایش. جیغ و دادشان در آن فضای شلوغ حواس همه را به سمتشان چرخانده. دالعدس بادشان را خالی میکند. زهرا دهنکجی میکند:
ـ خاکتوسرت، برا عدس رفتی رو زدی؟
وسطشان جا باز میکند و چهارزانو مینشیند. از جوابی که میدهد خندهام میگیرد:
ـ هه! خیلی فیس نیا از اینجا به بعد همهش عدسه، فقط قیافشون فرق میکنه؛ یکی درسته است قاطی برنج، یکی له شده، یکی هم لجنی.
ساعت 9 را رد کرده که ونها آماده رفتن میشوند. چیزی که از زبان زائران میشنوم خونم را به جوش میآورد. احساسمیکنم دستی از بیرون در حال تغییر برنامهام است. ناباورانه از چند نفر دیگر هم میپرسم. درست است، شب را قرار است مهمان یکی از اهالی بصره باشیم و صبح راهی نجف شویم. ما نجف از کاروان جدا میشدیم و میرفتیم با دوستانمان. قرارمان برای فردا بعدازظهر توی حرم بود و حالا باید راهی پیدا میکردم برای خبردادن به آنها. به سرم میزند همین حالا از کاروان جدا شویم اما فالفور پشیمان میشوم. یقین دارم که مامان اجازه نخواهد داد شبانه و تنهایی راهی نجف شویم. از خیر التماس کردن میگذرم اما حسرت یک نیمروز بیشتر در نجف ماندن روی دلم خیمه میزند؛ بماند که هنوز نمیدانستم دست تقدیر جوری میرقصاند که یک نیمروز دیگر را هم خودم از نجف فاکتور بگیرم.
گاراژ ونها شبیه صحرای محشر است. یک بیابان بزرگ که ظلماتش را چراغ ونها روشن کردهاند. فریاد رانندههایی که دنبال مسافرند توی بیابان پیچیده. همه بار بهدوش و باسرعت از کنار هم رد میشوند. همان طور که حواسم هست توی این بیابان همسفرها را گم نکنم، نگاهم میگردد به دنبال مامانم. توی پایانه گمم کرده و نگران شده بود، میترسم دوباره فکر کند جاماندهام. مسافرها باعجله دستهدسته سوار ونها میشوند. بینشان دنبال مامان میگردم؛ نیست. کسی هم خبر ندارد. بیشتر ونها راهی شدهاند. میروم سراغ حاجزهراکه مامان و خاله را میبینم که از آن سمت ونها میآیند. خیالم راحت میشود.
آخرین ونی که مانده را سوار میشویم. آنچه در ته ون میبینم نیشخندی روی لبم مینشاند. اخراجیها ته ون جاگرفتهاند. حاجی گرینوفهایی که تشر میزنند بروم داخل، ثابت میکنند سفر پرماجرایی خواهیم داشت.
استارت تایرها روی خاکهای نرم بیابان گردوخاک را از شیشههای باز داخل ون میکنند. جیغ و داد از پشت سرمان بلند میشود. چشمغرههای خانمهای جلویی پرتاب میشوند ته ون. فریادهایشان به غرغر تبدیل میشود و کمکم آرام میگیرند. مرحله بعدیشان خواندن مداحی است. حنانه جلودار است، استارت کار را میزند و همصدا میشوند: «این دل تنگم عقدهها داردگویا میل کربلا دارد کربلا کربلا...» آرام سینهمیزنیم که چندنفرشان ریتم کربلاها را بهم میزنند. شاکی از پاره شدن نوحهسراییشان فحش و تف است که از بغلگوش ما رد میکنند و به ریش هم میچسبانند. بعضیهایشان که سرخوشترند، قهقهه میزنند. برایم هم ترسناک است هم خندهدار. آخر سر تشر حاجزهرا میانجیگری میکند: «خدا تو سرتون بزنه، آدم باشین انقد جیغ نکشید، کر شدم.»
خداراشکر با اخلاق حاجیه آشنا هستند. بحثشان به خنده تمام میشود و برمیگردند سراغ فاز اولشان.
مداحیشان هم حزن دارد و هم شور و فضای ون را در خلسه معنوی فرو بردهاند. حاجزهرا خودش را از بین بقیه جلو میکشد و میگوید:
ـ شماره اسدی رو دارین؟ بپرسید موکبش کجاست.
آقایاسدی را از سفر ماهرمضانم به مشهد، میشناسم. در یک حرکت دراماتیک جوانمردی کرد و نصفه شب ما را توی کاروانش جا داد و بقیه سفر مهمان تصمیمات استراتژیکش شدیم. توی همان سفر هم بود که فهمیدیم اربعینها کربلا موکب دارد. تلفن خاموشم را بهحاجیه نشان میدهم. مریم تلفنش را روشن میکند و به آقایاسدی پیامک میدهد. ته دلم میخواهم به مریم بگویم به مرضیهسادات هم خبر دهد که فردا نمیرسیم؛ اما هزینههای رومینگ پشیمانم میکند و میگذارم بصره رسیدیم خودم خبر دهم. آقای اسدی خیلی زود آدرسش را میفرستد. حاجزهرا حواسش جمعتراست و میپرسد موکبش کی برپا میشود؟ اسدی آمار زائرها و تاریخ حرکت به کربلا را میگیرد و جواب میدهد که بیایید موکب آمادست. خرسند از آماده بودن موکب کربلا، چشمانم را میبندم و به چرتی کوتاه مهمانشان میکنم.
ون کنار ویلای دوطبقهای توقف میکند. صاحبخانه، عاقلهمردیست. با احترام و خوشرویی به پیشواز میآید. بقیه زودتر رسیدهاند و به تبع آن اتاقهای همکف هم کیپ کیپ است. راه میکشیم سمت راهپله که دهانم باز میماند. پلههای پهن مارپیچی و لوستری بزرگ که از وسطش آویزان است. به مریم میگویم: «لوسترش اندازه لوسترهای حرم امامرضاست.» بهتم را جیغ یکی از اخراجیها که دوان پلهها را بالا میرود، پاره میکند:
ـ بچهها من از این خونهها فقط توی ماهواره دیدم.
***
پردههای ماشین را میکشم بلکه بتوانم چرتی بزنم. خواب توی چشمم دست وپا میزند. شب را نتوانسته بودم بخوابم. فکر میکردم بعد از آن غذای مفصلی که میزبان تهیه کرده بود بشود راحت خوابید اما اخراجیها همان برنامه ون را با میزبانی دختر صاحبخانه، توی مضیف هم پیاده کردند. نصفه شب بود که وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم گوشه دیگری پیدا کردیم برای سهساعت خواب.
چشمانم را میبندم اما فکر مرضیهسادات هجوم میآورد. تلفنم روشن نمیشود. خواستم با واتساپ هم تماس بگیرم اما متوجه شدم دولت عراق بخاطر تظاهرات اینترنتهای خانگی را قطع کردهاست. میترسم برود سر قرار و نباشیم و برنامه سفرمان بهم بخورد. آهم را بیرون میفرستم و همه را میسپارم به خدا. چفیهام را میکشم روی صورتم و چشمانم را میبندم که با ترمز ون به جلو پرتاب میشوم. ایست بازرسی رسیدهایم. عراق پلیس راهنماییرانندگی ندارد. رانندهها در عین بینظمی مشخص است از یک قانون نانوشتهای هم تبعیت میکنند که به حرکتشان نظم میبخشد و البته که برای خارجیها فهمیدن این قانون سخت است. هرازگاهی یک ایست بازرسی برای امنیت شهرها توی مسیرها گذاشتهاند. یکهو توی ون ولوله میشود. خانمی هراسان میگوید که پاسپورت بچهاش پیش بابایش است و او هم با ونهای جلویی رفته. نظامی جوانی به سمت ون ما میآید. این را یکی از اخراجیها که سرش را از پنجره بیرون برده، گزارش میدهد. سریع دختربچه را میفرستند زیر صندلی و کوله پشتی را میگذارند روی کمرش. در ون باز میشود و نظامی جوانی داخل میآید. معمولا به ایرانیها گیر نمیدهند و فقط چک میکنند تا غیر ایرانی بینشان نباشد. اینبار اما شانس با ما همراه نیست. پاسپورت میخواهد. پاسپورتها را جمع کرده و به دست او میدهیم. قلبم توی دهانم آمده، میترسم یک وقت بچه آن زیر گرمش شود و خودش را تکان دهد و آنوقت با هیچ خری آن باقلیها جمع نمیشود. زیر لب ذکر میگویم. منتظرم نظامی جوان، پاسپورتها را بدهد و برود اما نگاهها، نقها و خندههای ته ون انگار لجش را درآورده است. توی آن بیابان تنها ماندهایم؛ ونهای کاروانمان همه رفتهاند. ثانیهها به کندی یک حلزون پیر میگذرند. زاویه گردنش، نگاهش را دقیقا روی مادر دخترک تنظیم میکند. مرد قدمی جلوتر میآید؛ شانس آوردهایم صندلیهای وسط، راهش را بستهاند. دهانم را محکم بستهام تا قلبم را تف نکنم. میترسم به کربلا نرسیم. مصرانه بیرون را نگاه میکنم تا چشمم نچرخد به عقب و..... با «خالاص» مرد توی صندلی وا میروم.
***
غرق شدهام در انعکاس نورها روی صحن سفید مسجد کوفه. خیال کوچم داده به 1400سال قبل. بعد از سحری که امیرالمؤمنین وارد این مسجد شد و آن محراب خونین. لیوان آبی که جلویم گرفته میشود از فکر میکشدم بیرون. مریم است. خوشحالم مسجد کوفه را دید. همراهی زیارت اولیها ذوق زیادی دارد، انگار دستی از غیب تو را خادم کرده است. از مسجد میزنیم بیرون. هیجانزدهام برای فردایی که میخواهد ضریح امیرالمؤمنین را ببیند.
***
خسته از راه درازی که طی کردهایم روی زمین پخش میشوم که مامان نفسزنان از مضیف بغلی میآید. بیمقدمه میگوید:
ـ فردا صبح برمیگردیم ایران.
زبانم به کامم چسبیده و قدرت پرسیدن ندارم. بیتوجه به قیافه شوکه شده ادامه میدهد:
ـ اخراجیها الان از نجف برگشتن، توی شهر تظاهرات بوده، تیراندازی میکردن.
چهره مریم به غم نشسته است. باید تصمیم بگیرم...
ادامه دارد...