حانیه جوادزاده
بوی زُهمِ ماهی بینیام را آزرده میکند. ماهیهای درون حوض پیش رویم، رقصکنان امیدهای مبهم را به روشنایی سوق میدهند.
چه کار از مادری خسته دل برمیآید جز تماشا کردن همان خیابانی که پسرکِجوانش در امتداد آن، به رسم خداحافظی دست تکان دادهاست.
هر از گاهی چادر گلدارم را سر میکنم. درب خانه میایستم و تا انتهای خیابان؛ تا جایی که چشمم کار میکند، همه جا را بررسی میکنم تا شاید نشانه ای بییابم. بلکه رزمندهای خسته از راه برسد و برای مادری درمانده پیغامی از عزیزش بیاورد. از آن سمت خیابان مرد بالابلند اندام تکیده ریشویی که سیلندر گاز را با پاهایش هل میدهد، به خانه ما نزدیک میشود. صدای غر غرساییدن سیلندر با آسفالت سیاهرنگ کف خیابان گوشخراش است و تا انتهای خیابان منعکس میشود. از آن سو مرد لاغر اندام کوتاه قدی با چهره آفتاب سوخته اش به سمت خانه ما میآید و نعرهزنان میگوید: حلوا قُبیتِ شکری، حلوا قُبیتِ شکری1.
با دست راستش قابلمه سنگین وزنی را به کمرش گرفته است. با دست دیگرش ترازو و چند سنگ ترازو با خود حمل میکند. دل دل میکنم که از آنها بپرسم؛ از پسرم خبر دارید؟!
مز مزه میکنم، حلوا قبیتِ شکری با آن شیرینی که ذائقه را آزار میدهد، برای مادری منتظر باز هم شیرین است یا از زهرِمار هم تلختر؟ خدا را به زمین، آسمان و حتی به برگهای سبز رنگ درخت کُنار1 قسم میدهم که حافظ فرزندم باشد.
صدای آشنای کوبیدن لاستیک کفشهای قطور و سیاه، برای شهرم، محله ام شیرین و آشنا بود.
قیریچ قیریچِ پوتینها گواهی است بر تداوم نفسهای فرزندان شهرم دزفول که نوید دیدار عزیزی خسته از راه رسیده را میدهد.
صدای پوتین نزدیکتر، صاحبشان سر به زیرتر...
در یک سیه روزیِ بی پایان دست و پا میزنم. به هر چیزی چنگ میزنم تا نشانه ای بیابم. پریشانم. نگذشتن لحظات را میفهمم.
احتمالات
برقآسا به ذهنم میآیند! آیا تحملِ شنیدن هر خبری را دارم؟خبرِ
شهادت؟خبرِ مفقوالاثری؟خبرِ جانبازی؟خبرِ اسارت؟یا حتی خبر اینکه خار کوچکی در
دستان مهربان پسرک رفتهباشد.
هوا دلگیرست. مثل هوای دل مادری چشم به راه! مادران این
شهر سالهاست در انتظاری خوفناک دست و پا میزنند. با
کوچکترین صدایی از جای میپرند و بارها پیش همرزمان فرزندانشان قسم می خورند که
تاب شنیدن هر خبری را دارند تا از انتظار تنگ و تاریک خارج شوند.
اما این بار سخت دوست دارم دروغ بشنوم؛
مادر! به اندازه یک عمر میتوانی پسرک را در آغوش بکشی!
مادر! شب حجلهی پسرک جامه سبز خواهیپوشید!
مادر! تا آخر عمر قدوبالای رعنای جوانت را تماشا میکنی و قند در دلت آب میشود!
مادر حیف این پسرک نیست که نباشد، باید باشد تا تو حظش را ببری!
اما نگفت. صاحبِ صدای پوتینها هیچکدام را نگفت!
ماهیها به تلاطم افتادهاند؛ خودشان را به آب میکوبند.
آن که از همه خوش رنگولعابتراست، روی موازییک حیاط تلوتلو میخورد.
پی نوشت
۱. حلوای سفید رنگِ بسیار شیرینِ شهر دزفول
۲. درختِ بومی شهر دزفول