گردآوری: نیلوفر حاجقاضی
جنگ برای خیلیها فاجعه بود. اما برای برخی دیگر تهدیدی بود که به شاهکار تبدیل شد. بهخصوص برای مردانی که برای بقیه مردم سرزمینمان سپر بلا شدند و حماسههایی باشکوه آفریدند. و امروز زمین، وامدار طراواتی است که در آن به ودیعه سپرده شده است؛ همان میراثی که شهید بر امتش میسپارد.
در روزهای جنگ شهادت باران رحمت الهی بود که به زمین خشک جانها، حیاتی دوباره بخشید. و خالقان این شاهکار باشکوه راهی مسیر مقدسی شدند که پاداش آن، جاودانگی و بقا بود. بیخود نیست که میگویند، وقتی عقل عاشق شود! عشق عاشق میشود و شهادت متولد خواهد شد. شهید سفیر عشق است و ارباب عشق حسینعلیهالسلام و وادی عشق کربلاست؛ جایی که ارباب عشق سر به نیزه میدهد تا اسرار جاودانگی را بازگو کند و برای عشاق راهی جز از کربلا گذشتن نیست.
سکانس اول: دلتنگتان هستیم، جایتان خالی
یادمان دفاع مقدس بهانهای شد سری به خاطرات شهیدان نامآشنای سرزمینمان بزنیم، آنها که در قاب تاریخ ماندگار شدند.
* یاد شهید مهدی باکری بهخیر که انباردار به مسئولش گفت: میشه این رزمنده رو به من بدی چون بهاندازه سه نفر کار میکنه طرف میگه من رفتم جلو دیدم فرمانده لشکر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگو!
* جای شهید چمران خالی که یه روسری به همسر لبنانیاش غاده جابر هدیه داد و گفت: بچههای یتیمخانه دوست دارن شما را باحجاب ببینن.
* جای شهید زینالدین خالی که میگفت: در زمان غیبت امامزمان به کسی منتظر میگویند که منتظر شهادت باشد. خانمش میگفت: هنوزم که هنوزه صدای دعای کمیل خواندنش را میشنوم. آیا باورتان میشود؟
*جای شهید عبادیان خالی که خانمش در مرثیهای غمانگیز خطاب به شوهر شهیدش نوشت: بس نیست این همه سال دنبال تو دویدن و نرسیدن؟ تا وقتی تو بودی؟ از این شهر به آن شهر رفتن و آوارگی بود وقتی هم رفتی دربهدری و بیکسی. پس کی نوبت من میشود؟
* جای شهید دقایقی خالی که توی وصیتنامه خطاتب به همسرش نوشت: «اگر بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم.» حالا خانمش میگوید: بچهها را بزرگ کردم و نگذاشتم آب توی دلشان تکان بخورد. زندگی است دیگر. و حالا منتظر نوبتم نشستهام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم را نکشد. البته بد هم نیست. بگذار یکبار هم او مزه انتظار را بچشد.
* جای شهید حسن آبشناسان خالی که همسرش در تشییع جنازه به پسرهایش افشین و امین میگفت: کف پای بابا را ماچ کنید... پای بابا خیلی خسته است... و پسرها هم هی کف پای بابا را میبوسیدند...
همسرش گفت: لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک... روز سوم که خانه خلوتتر شد رفتم کیسه را آوردم... خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. بااحتیاط گرهاش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون... بوی عطر پیچید توی خانه... عطر گل محمدی... بوی عطرش که حسن میزد... گاهی فکر میکنم کاش از آن لباسها عکس میگرفتم اما فایدهای ندارد... توی عکس که معلوم نیست خانه چه بویی گرفته بود.
* جای شهید علمدار خالی که میگفت: برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید. و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم.
* یاد شهید بابایی بهخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متأهل داد و گفت: مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده!
سکانس دوم؛ لبخندهای پشت خاکریز
صدام که حمله کرد با فاصله کوتاهی
تشکیلات مردمی و نظامی جبهه ها شکل گرفتند و مردم دست به دست هم دادند و جوانانمان
در مرزها گل کاشتند، لابهلای حمله و پاتک و... اتفاقات دیگری هم در کشاکش جنگ رقم
خورد. اتفاقات طنزی که یا تصادفی بودند یا رزمندههایی که شوخ و شنگ بودند آن را
برای روحیه دادن به بقیه رقم میزدند. یادمان دفاع مقدس بهانهای شد تا با اشارهای
به برخی از این اتفاقات لبخندهای خاکی را به لبانتان بنشانیم.
صلوات
بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند
و او میگفت: «نشد این صلوات به درد خودتون میخوره» نفرات جلوتر که اصل حرفهای
او را میشنیدند و میخندیدند، چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانوادههاتون
به قوری چایی دم کنید»
بچههای ردیفهای آخر فکر میکردند که
او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت: « نشد مگه روزه
هستید» و بچهها بلندتر صلوات میفرستادند.
برادر و زهرمار!
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر
خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و
تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما
هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلا لنگه دمپایی یا پوتینهایمان
سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوشخواب: «برادر
برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با
عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُروپُفشان بلند میشد، اما
این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست:
«برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا
شد!»
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی
از یکی از برادران پرسید: «
شما وقتی با دشمن روبرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما
اثر نکند چه میگویید؟«
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به
تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولا باید وضو داشته باشی، ثانیا رو به قبله و آهسته
به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای
حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین»
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که
او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که
کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
گربه
یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت،
پرسیدم: «چه خبر؟«
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم«.
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟«
گفت: «آخه همین جور که راه میرفت جار
میزد: المیو المیو»
بین راه نگه نمیدارم
امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه ششماهه
دنیا آمده بود. حرف میزد با عجله، غذا میخورد با عجله، راه میرفت میخواست بدود
و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که میگفتند با عجلوا بالصلوه دوم
قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر میگرداند
رو به نمازگزاران و میگفت: من نماز تند میخوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم
رفتهام، پشت سرم را هم نگاه نمیکنم، بین راه نگه نمیدارم و تو راهی هم سوار نمیکنم!
آبگوشت
فروردین سال 1365در مقر شهید محمد
منتظری، از مقرهای تیپ 44 قمربنیهاشمعلیهالسلام در نزدیکی سوسنگرد بودیم.
زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت
بودیم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم.
برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد.هرکس
کاری میکرد ودر آن تاریکی سربهسر دیگری می گذاشت.
باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچهها
از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمهای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفا
غواص اعزام نفرمایید، منطقه در دید کامل رادار قراردارد!
با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچهها
منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!
هوالباقی
هرچه میگفتی چیزی دیگر جواب میداد.
غیرممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی
از دوستان را از او گرفتم چون احتمال میدادم که مجروح شده باشد، گفتم: «راستی
فلانی کجاست؟«
گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد
که چیزیش شده و بردنش بیمارستان.
بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟«
گفت: «هوالباقی«.
میخواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و
مانده بودم بخندم یا گریه کنم.