گلاببانو
به جای نوار مشکی توی حاشیه عکست نگاه میکنم؛ خالیست و چیزی
وجود ندارد. قرار بود اینجا یک نوار مشکی اریب بکشند که مرزی است میان ماندهها و
رفتهها! اما این نوار بر گوشه این عکس جا نگرفت. مردی پشت تلفن گفت که پیدایت
کردهاند؛ مکث میکرد میان خندهها و شکرهای مادرت. مکث میکرد و تأیید؛ بله!
خداروشکر اما...
اماها و اگرهایش را مادرت نمیشنید یا نمیخواست بشنود. خنده آمده و نشسته بود
کنار غم کنج چشمهای مادرت و مریم؛ یکی اینطرف و یکی آنطرف. دیگر هیچکدام به آن
نوار مشکی فکر نمیکنند که کنج عکس سهدرچهار دوستانت نشسته است. نمیدانم چرا حتی
در عکسهای خانوادگیات هم، مدل عکسهای سهدرچهار ایستاده و یا نشستهای و بیهیچ
حالتی به دوربین نگاه میکنی. حتی وقتی همه دارند از میزان خنده منفجر میشوند یا
اشک توی چشمهایشان جمع شده یا در حال حرف زدن هستند و عکاس ناغافل شاسی قرمز یا سیاه
رنگ دوربین را فشار میدهد. نمیشد طور دیگری باشی؟ مثلا کمی بخندی و چشمهایت یک
حالتی به خود بگیرد؟ انگار دو قایق از جنس شیشه زیر لنگرگاه سفت و تخت پیشانیات
پهلو گرفته؛ خشک خشک، نه بادی براین لنگرگاه میوزد نه بارانی میگیرد و نه ابری و
آبی در جریان است.
داشتی تمرین میکردی برای گم شدن در یک بیابان برای زل زدن توی چشم دشمن، برای اسیر
شدن بعد از هفت،هشت روز بیآبی و بیغذایی توی چشم دشمن هم همینطور نگاه کردی.
نگاه خیره تو تیتر یک تمام روزنامهها شد، تمام رسانههای خبری دو قایق شیشهای
خفته و خشک شده در لنگرگاه را نشان میدادند؛ از پهلو و از روبرو. نه بر لنگرگاه غمیبود
و نه بر چشمانت نمی! هیچ. هیچ هیچ برهوت بود؛ نه میشد فهمید نادم و پشیمانی، نه میشد
متوجه شد که دلتنگ و دلنگرانی و نه هیچچیز دیگری را، نمیشد درک کرد. هیچچیز! انگار
هرچه میباید بگویی گفتهای و تمام شده! هرچه میباید بگویی را وقتی سوار قطار شدی،
گفتی؛ با گوشه چادر نماز ماندگار بیبی! ناز ماندگار بیبی حلال کن. دو قطره اشک
از کنج انجماد دو قله یخ آبی چشمانت فرو ریخت.
-به این میگویند صلابت... این را دایی نصرت میگوید که شیرینی میچرخاند
و لابلای چرخاندن شیرینیها یکی هم در دهانش میگذارد و بعد دوباره تکرار میکند؛
صلابت... و این بار، ناز ماندگار بیبی که بعد از غم اسارتت، از زنده بودنت خیالش
راحت شده میگوید: نه داداش! صلابت نی، یک عالمه دلتنگیه! صلابت اونجایی بود که
از ما خداحافظی کرد. شما حواست نبود. این دلتنگیه... و با انگشت فیلم را نگه میدارد
و گوشه چشمهایت را نشان میدهد.
دایی نگاه میکند؛ کو؟
ایناهاش! ببین داداش! و بعد تصویر را بزرگ میکند با دو انگشت چروکیده.
مریم دختر دایی نصرت شیرینیخوردهات بود و از کلمه دلتنگی یک عالمه سیب سرخ غلطید
روی گونههایش و یکی افتاد توی حوضچه کوچک دلش؛... تالاپ و تند نگاه کرد که کسی
صدای افتادن سیب سرخ دلش را نشنیده باشد! دستش را بهزور تا صورت تا گونهها بالا
برد؛ دلش میخواست میان دو انگشت مادر سر بکشد اما خجالت کشید و بعد بلند شد به
بهانه آوردن چیزی برود؛ دانههای سرخ سیب از زلال شیشهای چشمانش میبارید.
تثور میکرد بین خطوطی که مادرت میخواند نامی از او هم باشد! تو اما همان طور بودی.
خبرنگار العربیه چیزهایی میگفت و تو نگاهش میکردی. شبکه العربیه داشت نشانت میداد
که کجا دستگیر شدهای و میخواهند با یک فرمانده داعشی معاوضهات کنند. همان طور
مبهم، همان طور ساکت، نگاهش میکردی. تو که عربی میدانستی جوابش را نمیدادی.
انگار لبها را دوخته بودی و چیزی برای گفتن نداشتی. مگر میشود؟
به مریم گفته بودی: نیامدم شوهر کن. و او هرچه گفته بود که قول بده میآیی، قول
بده برمیگردی، قول بده بچههایمان را بزرگ میکنیم و هرسال سفر مشهد میرویم، این
کار را میکنیم، آن کار را میکنیم، تو مثل الان لبهایت را دوخته بودی و مریم از
پشت لبهایت شنیده بود: انشاءالله دختر دایی جان حتما... به امید خدا... و دلش آرام
گرفته بود!
دایی نصرت گفته بود: مریم جان این پسر خواهر من مثل مجسمه میماند. قبول که نمازخوان
است و روزهاش ترک نمیشود. سربه زیراست. آقاست، باغیرت است و کلی آدم توی مسجد
قبولش دارند و به سرش قسم میخورند اما به تو که پاره تنمی میگویم، اصلا حرف نمیزند...
و مریم خندیده بود که؛ چرا آقاجان! ایشان زیاد صحبت میکنند، اما در سکوت! با چشم
با لبهای بسته با ابرو با پیشانی و دایی نصرت از پشت عینک ضخیم روی چشمها گشته
بود دنبال این همه زبان که مریم به آنها اشاره میکند و او چیزی نمیبیند و شانههای
پهن و گوشتیاش را بالا انداخته بود؛ ما که ندیدیم والا، اگر پای بحث و درس مذهب و
مردم و ولایت نباشد آدم فکر میکند این بشر لال است!
ناز ماندگار بیبی به مریم گفته بود: آفرین. اما ای بلا این زبانها را کجا با هم
ردوبدل کردین؟ و خنده امانش را بریده بود که؛ ایول الله بر پسر باسلیقه خودم با این
عروس انتخاب کردنش. از اینکه میدید پسرش کسی را انتخاب کرده که زبانش را میداند
خوشحال بود. همزبان کم پیدا میشود داداش! ممکن است بعضی آدمها میان قوم و قبیله
خودشان هم بیزبان باشند.
دایی نصرت یک گوشه از قوم و قبیله بیزبان را به خودش نسبت میداد اما از آنجا که گوشه دیگر همزبانی به دخترش میرسید خوشحال میشد.
بالأخره برگشتی بعد از یک سال اینطرف و آنطرف دویدن اما هیچکدامشان
را بهخاطر نمیآوردی! همه از آن چشمها و تطبیق آن پیشانی و ابروها فهمیدند تویی
وگرنه تو همه را پاک فراموش کرده بودی. انگار آب آمده بود و تمام خاطرات و آدمها
را مثل سیل بهاره شسته بود. مریم را خیرهخیره نگاه میکردی و مادرت را خیرهخیره
با چند بار پلک زدن و دایی نصرت را رد میکردی و دوباره به چشمهای مریم برمیگشتی
و بعد با فاصله چند پلک به مادر میرسیدی. هر دو خوشحال دنبال زبان مشترک میگشتند.
مأمور سوری موقع تبادل متوجه شده بود که تو آن آدم سابق نیستی، فهمیده بود بلایی
سر مغزت آمده اما آنها به هر قیمتی میخواستند تو و بقیه زنان و کودکان گروگان را
آزاد کنند. مهم نبود کسی را میشناسی یا نه. برای مریم و مادرت که اصلا مهم نبود. آنها
انقدر نگاهت میکردند تا با تو به کلمات و مفاهیم جدیدتری برسند. به یک هم زبانی دیگر،
به یک موقعیت مشترک دوستداشتنی که حتی شاید تمام آرزوهایتان رنگ دیگری میگرفت.
مادر حتی یکبار هم نپرسید که میشناسیاش یا نه؟ حتی از دکترت هم نپرسید. مدام میگفت:
الحمدالله...
دایی نصرت میگفت: این بیشرف داعشیها از صدام هم بدتر هستند. معلوم نیست چه بر
سر بچه آوردهاند. مثلا سالم است اما لام تا کام حرف نمیزند! و زیر لب میگفت: مجسمه
بود مجسمهتر شد!
مدام در برابر چشمانت دست تکان میداد. دایی را میشناسی که، اولین بار با هم رفتیم
زمین خاکی پشت بازارچه نازیآباد. دایی را میشناسی؟ مدیر مدرسهات از آشناهای قدیم
من بود و کلاس سوم راهنمایی چند تا تجدیدیات را نمره قبولی داد؛
با هم میرفتیم کوه... محرمها
تکیه را سیاه میکشیدیم...
دایی ولکن نبود و هرچه از قدیم و جدید خودش به یاد داشت مثل سنگ میکوبید. تو
همان طور نگاهش میکردی و دایی نصرت ناراحت میگفت هیچی نگذاشتند از حافظهاش
بماند. دکتر محال بود تجدیدیهایش را فراموش کند! آزادت کرده بودند طی چند کنواسیون
با مفاد و بند و تبصره. بر اساس یک فیلم از خودشان معلوم شده بود زندهای و به
همراه اهالی روستایی که زنها و بچهها را به گروگان گرفته بودند اما معلوم نبود
چه بر سر زبانت آوردهاند. نه مریم میتوانست با تو حرف بزند نه مادرت چیزی از
زبانت میفهمید. مریم پلکزدنهایت را به مادر کشف کرده بود و امید داشت شاید
دوباره سیبهای سرخ قرارت را به یاد بیاوری.
اهالی آن روستا اصلا تو را نمیشناختند. زبانت فارسی بود عربی هم میدانستی.
اما زبان آنها عربی نبود؛ چیزی بین عربی و کردی بود. اصطلاحات عجیبوغریبی که از
ترکیب چند زبان به دست آمده بود. آنها زبانت را نمیدانستند اما در حال تخلیه
روستا بودند که تو سر رسیدی با همان چشمها و تکثیر مهربانی بچهها را گذاشته بودی
هم از روستا دفاع کنند و هم تا جایی که میتوانند مردم رابه نقطه امن به سمت
اردوگاههای سازمان ملل ببرند.
زنها و بچهها مدام از تو چیزهایی میپرسیدند؛ با ترس از بلعیده شدن توسط سربازان
داعش و تو با زبان مشترکی ترسشان را تبدیل به آرامش میکردی.گروه اول را رسانده
بودید انگار و گروه دوم جایی گیر افتاده بودند. مردمیکه تو را نمیشناختند به
زبانی که بلد نبودند ترسهایشان را با تو درمیان گذاشته بودند؛ به زبانی که خوب
بلد بودی به زبان مادرت آرامشان کرده بودی. تماس در منطقه ممکن نبود. بیسیمهای آمریکایی
و ردیابهای اسرائیلی هر رد و تماسی را کنترل میکردند. خودت را تسلیم کرده بودی.
خودت را طعمه کرده بودی. این چیزها یادت نیست هیچکس نمیداند بعد از انتقال تو به
آن اردوگاه مخفی مخروبه چه گذشت. هیچکس نمیداند چطور بخشهایی از ذهن تو که با آن
مادرت و مریم را درک میکردی و به زبان مشترکی رسیده بودی پاک شده است! اما همه میفهند
تو برای آدمهایی که هیچ زبان مشترکی با آنها نداشتی چه کار کردی.