فاطمه الیاسی
مرداب را هرچه بیشتر هم بزنی، بیشتر بوی گند و تعفنش بلند میشود. باید رهایش کنی و بیتفاوت از کنارش بگذری. سامیه مدتها بود که احساس میکرد بوی گند زندگیاش بلند شده. این را میدانست اما دلش به گل صورتی ریزی گرم بود که در مرداب زندگیاش جا خوش کرده بود. دلش خوش بود اگر شب تا صبح مثل اسب گاری به این طرف و آن طرف میدود و برای یک لقمه نان بخور و نمیر به دل آتش میرود و برمیگردد، لااقل سایهای بالای سرش دارد. مردی که تکیهگاهش باشد و بعد از یک روز استرس زیر سایه مردانهاش آرام بگیرد.
کامبیز مرد زندگی بود. مثل خیلی از مردهای خوشتیپ و خوش سر و زبان دور و برش نبود. راستش اصلا بلد نبود دلبری کند و زبان بریزد. خیلی اگر به خودش فشار میآورد، بعد از کلی سرخ و سفید شدن و با تته پته میتوانست بگوید: «دوست دارم.» و بعد مثل کودکی که خرابکاری کرده باشد، نگاه نافذش را از او بدزدد. سامیه اما به همین راضی بود. میدانست دروغ و دغل در کار کامبیز نیست و همان یک کلمهاش را با جان و دل پذیرا بود. اصلا عاشق همین صداقتش شده بود. از آن مردهای ساده و بی شیله پیلهای که آفتاب صورت سفیدشان را سوزانده و به گندمی جذابی تبدیل کرده.
او میخواست مرد زندگیاش را، پایه و ستون خانهاش را نگه دارد. میخواست هر طور شده او را پابند خودش کند. بهخاطر او راضی شده بود تن به رانندگی با پراید قراضهای بدهد که بوی آهن زنگزده تمام اتاقکش را پر میکرد اما نمیدانست کامبیز را در قفس انداخته. او باز شکاری بود. بدون پرواز کردن و اوج گرفتن میمرد.
اوایل با زبان ریختن راضیاش میکرد. میگفت چه اشکالی دارد تا وقتی کار پیدا کنی، خرجی خانه را من بدهم؟ یکی دو ماهی هم به این منوال گذشت. گهگاه اگر بهانه میگرفت و بیتابی میکرد، سامیه دلش را به دست میآورد اما مدتی بود که ساز کامبیز هم ناکوک شده بود.
بعد از کلی جر و بحث و دعوا، برای اولین بار مشت مردانهاش را کوبیده بود روی میز و با صدای زمخت دو رگهای که برای سامیه غریبه بود، گفته بود:
ـ یا فردا با من میای یا دیگه نمیخوام ببینمت!
و همان طور که سامیه هاج و واج به مرد غریبه توی اتاق نگاه میکرد، در را پشت سرش محکم کوبیده و بیرون رفته بود. با صدای کوبیده شدن در، انگار سامیه از خواب بیدار شده باشد، تازه متوجه حرفهای کامبیز شده بود. این بار اولی نبود که از او میخواست همراهش به اسلامآباد برود اما این بار با همیشه فرق میکرد؛ این تو بمیری از آن تو بمیریها نبود!
با حرص بلند شده بود، شال یشمیاش را کج روی سرش انداخته بود و سوییچ را برداشته بود تا به دل جاده بزند و بغضش را سر خیابان و مسافرها خالی کند. سامیه و اسلامآباد؟ چند باری که برای مسافرت به آنجا رفته بود، فهمیده بود برای آن روستای دور افتاده وصله ناجوری است. حتی با یک من سریش هم نمیشد او را به آن روستا چسباند. از اینها گذشته درس و کار و زندگیاش را چه میکرد؟ سامیه در تهران به دنیا آمده و همین جا ریشه دوانده بود. حتی تصور جدا شدن از اینجا برایش عذابآور بود. عصبانی پایش را روی پلهها میکوبید و کفش کتانیاش جیرجیر صدا میداد. خودش را از حیاط هشت متری خانه اجارهای بیرون انداخت و در ماشین زوار در رفتهاش را باز کرد.
هوای داخل ماشین گرم و دم گرفته بود، جوری که سامیه لحظهای احساس کرد نفسش بالا نمیآید. چنگ انداخت، شالش را باز کرد تا شاید راه نفسش باز شود. بعد سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد اما حرکت نداد. تصویر دنیای بدون کامبیز برایش وحشتناک بود. سرد و بیروح و یخزده. انگار صورت آفتاب سوخته کامبیز که حالا کمی از اثر آفتاب سوختگی از بین رفته و یک درجه رنگش روشن شده بود، به زندگیاش گرما میبخشید.
و بعد همانطور که قطرهای عرق شور از روی ابروهای هاشور خوردهاش لیز خورد و پایین غلتید، یکباره لرز به جانش افتاد. چانهاش بی اختیار لرز برداشت و بعد به رعشه افتاد، انگار کسی از قصد بخواهد چانهاش را باز کند و محکم بکوبد.
درمانده و مستأصل از ماشین پیاده شد و با دست لرزان درش را قفل کرد. ثانیهها و لحظهها برایش طولانی و جانکاه شده بودند. به زحمت خودش را به خانه رساند و زیر پتو آرام گرفت. پتو را تا روی سرش کشیده بود و بیصدا اشک میریخت.
چقدر گذشته بود و چقدر اشک ریخته بود، نمیدانست. حساب ساعت از دستش در رفته بود. پلکهایش را روی هم گذاشت و خانهاش در اسلام آباد را تصور کرد. با این که میدانست پولی برای خرید خانه ندارند و باید به زندگی در یکی از اتاقهای خانه بیبی خاتون رضایت بدهند اما ناخودآگاه، خانهای بزرگ که پنجرههایش باز بودند و نسیم پرده حریرش را تکان میداد، در نظرش مجسم شد. به خیال خودش پوزخند زد و زیر لب واگویه کرد: «زهی خیال باطل!»
پر شده بود از احساسات متناقضی که مثل خوره به جانش افتاده بودند. اگر میرفت، کار و پدر و مادر و درسش را از دست میداد و اگر میماند... اگر میماند تمام زندگیاش را. پلکهای ترش را از هم گشود و به دنبال موبایلش گشت. نفسش را با صدا بیرون داد، انگار که بخواهد ته مانده غرور و یک دندگیاش را بیرون بریزد و شماره کامبیز را گرفت:
ـ کجا موندی پس؟ باید وسیله جمع کنیم، دیر میشه ها!