کد خبر: ۵۲۴۷
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۴
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه الیاسی

مرداب را هرچه بیشتر هم بزنی، بیشتر بوی گند و تعفنش بلند می‎شود. باید رهایش کنی و بی‌تفاوت از کنارش بگذری. سامیه مدت‌‎ها بود که احساس می‎کرد بوی گند زندگی‎اش بلند شده. این را می‎دانست اما دلش به گل صورتی ریزی گرم بود که در مرداب زندگی‎اش جا خوش کرده بود. دلش خوش بود اگر شب تا صبح مثل اسب گاری به این طرف و آن طرف می‎دود و برای یک لقمه نان بخور و نمیر به دل آتش می‎رود و برمی‎گردد، لااقل سایه‎ای بالای سرش دارد. مردی که تکیه‌گاهش باشد و بعد از یک روز استرس زیر سایه مردانه‏اش آرام بگیرد.

کامبیز مرد زندگی بود. مثل خیلی از مردهای خوش‌تیپ و خوش سر و زبان دور و برش نبود. راستش اصلا بلد نبود دلبری کند و زبان بریزد. خیلی اگر به خودش فشار می‎آورد، بعد از کلی سرخ و سفید شدن و با تته پته می‎توانست بگوید: «دوست دارم.» و بعد مثل کودکی که خرابکاری کرده باشد، نگاه نافذش را از او بدزدد. سامیه اما به همین راضی بود. می‎دانست دروغ و دغل در کار کامبیز نیست و همان یک کلمه‎اش را با جان و دل پذیرا بود. اصلا عاشق همین صداقتش شده بود. از آن مردهای ساده و بی شیله پیله‎ای که آفتاب صورت سفیدشان را سوزانده و به گندمی جذابی تبدیل کرده.

او می‎خواست مرد زندگی‎اش را، پایه و ستون خانه‎اش را نگه دارد. می‎خواست هر طور شده او را پابند خودش کند. به‌خاطر او راضی شده بود تن به رانندگی با پراید قراضه‎ای بدهد که بوی آهن زنگ‌زده تمام اتاقکش را پر می‎کرد اما نمی‎دانست کامبیز را در قفس انداخته. او باز شکاری بود. بدون پرواز کردن و اوج گرفتن می‎مرد.

اوایل با زبان ریختن راضی‎اش می‎کرد. می‎گفت چه اشکالی دارد تا وقتی کار پیدا کنی، خرجی خانه را من بدهم؟ یکی دو ماهی هم به این منوال گذشت. گه‌گاه اگر بهانه می‎گرفت و بی‌تابی می‎کرد، سامیه دلش را به دست می‎آورد اما مدتی بود که ساز کامبیز هم ناکوک شده بود.

بعد از کلی جر و بحث و دعوا، برای اولین بار مشت مردانه‎اش را کوبیده بود روی میز و با صدای زمخت دو رگه‎ای که برای سامیه غریبه بود، گفته بود:

ـ یا فردا با من میای یا دیگه نمی‎خوام ببینمت!

و همان‌ طور که سامیه هاج و واج به مرد غریبه‎ توی اتاق نگاه می‎کرد، در را پشت سرش محکم کوبیده و بیرون رفته بود. با صدای کوبیده شدن در، انگار سامیه از خواب بیدار شده باشد، تازه متوجه حرف‎های کامبیز شده بود. این بار اولی نبود که از او می‎خواست همراهش به اسلام‌آباد برود اما این بار با همیشه فرق می‎کرد؛ این تو بمیری از آن تو بمیری‎ها نبود!

با حرص بلند شده بود، شال یشمی‎اش را کج روی سرش انداخته بود و سوییچ را برداشته بود تا به دل جاده بزند و بغضش را سر خیابان و مسافرها خالی کند. سامیه و اسلام‌آباد؟ چند باری که برای مسافرت به آنجا رفته بود، فهمیده بود برای آن روستای دور افتاده وصله‎ ناجوری است. حتی با یک من سریش هم نمی‎شد او را به آن روستا چسباند. از این‎ها گذشته درس و کار و زندگی‎اش را چه می‎کرد؟ سامیه در تهران به دنیا آمده و همین جا ریشه دوانده بود. حتی تصور جدا شدن از اینجا برایش عذاب‌آور بود. عصبانی پایش را روی پله‎ها می‎کوبید و کفش کتانی‎اش جیرجیر صدا می‎داد. خودش را از حیاط هشت متری خانه‎ اجاره‎ای بیرون انداخت و در ماشین زوار در رفته‎اش را باز کرد.

هوای داخل ماشین گرم و دم گرفته بود، جوری که سامیه لحظه‎ای احساس کرد نفسش بالا نمی‎آید. چنگ انداخت، شالش را باز کرد تا شاید راه نفسش باز شود. بعد سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد اما حرکت نداد. تصویر دنیای بدون کامبیز برایش وحشتناک بود. سرد و بی‌روح و یخ‌زده. انگار صورت آفتاب سوخته‎ کامبیز که حالا کمی از اثر آفتاب سوختگی از بین رفته و یک درجه رنگش روشن شده بود، به زندگی‎اش گرما می‎بخشید.

و بعد همان‌طور که قطره‎ای عرق شور از روی ابروهای هاشور خورده‎اش لیز خورد و پایین غلتید، یکباره لرز به جانش افتاد. چانه‎اش بی اختیار لرز برداشت و بعد به رعشه افتاد، انگار کسی از قصد بخواهد چانه‎اش را باز کند و محکم بکوبد.

درمانده و مستأصل از ماشین پیاده شد و با دست لرزان درش را قفل کرد. ثانیه‎ها و لحظه‎ها برایش طولانی و جانکاه شده بودند. به زحمت خودش را به خانه رساند و زیر پتو آرام گرفت. پتو را تا روی سرش کشیده بود و بی‌صدا اشک می‎ریخت.

چقدر گذشته بود و چقدر اشک ریخته بود، نمی‎دانست. حساب ساعت از دستش در رفته بود. پلک‎هایش را روی هم گذاشت و خانه‎اش در اسلام آباد را تصور کرد. با این که می‎دانست پولی برای خرید خانه ندارند و باید به زندگی در یکی از اتاق‎های خانه‎ بی‌بی خاتون رضایت بدهند اما ناخودآگاه، خانه‎ای بزرگ که پنجره‎هایش باز بودند و نسیم پرده‎ حریرش را تکان می‎داد، در نظرش مجسم ‎شد. به خیال خودش پوزخند زد و زیر لب واگویه کرد: «زهی خیال باطل!»

پر شده بود از احساسات متناقضی که مثل خوره به جانش افتاده بودند. اگر می‎رفت، کار و پدر و مادر و درسش را از دست می‎داد و اگر می‎ماند... اگر می‎ماند تمام زندگی‎اش را. پلک‎های ترش را از هم گشود و به دنبال موبایلش گشت. نفسش را با صدا بیرون داد، انگار که بخواهد ته مانده‎ غرور و یک دندگی‎اش را بیرون بریزد و شماره‎ کامبیز را گرفت:

ـ کجا موندی پس؟ باید وسیله جمع کنیم، دیر میشه ها!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: