آسیه نیکصفات
نشسته بود پشت لپتاپ و برای چندمین بار کل متن را انتخاب کرد و دکمه delete را محکم کوبید. چطور میشود وقتی امیدوار نیستی از امید بنویسی، شخصیت اصلیات بلند بلند بخندد وقتی هنوز پف چشمهای اشکآلودت نخوابیده.
حس تعهد به قرار نوشتن روزانه او را نشانده بود پشت لپتاپ تا دنیایی را تصویر کند که حالا خیلی با آن فاصله داشت. انگشتش را مردد برد روی کیبورد و اولین کلمه را نوشت تا لااقل صفحه سفید نباشد. صفحه که از سفیدی درمیامد جرئتش بیشتر میشد برای نوشتن. شروع کرد...
«زن جوان بین همه به خاطرهباز بودن معروف است. این خاطرهباز بودن همه جای خانهاش به چشم میخورد، وسایل کوچکی که هر کدام او را میبرد به یک سفر...
رادیو قدیمی و آن چمدان چرمی که روی سه پایه است و کلی لباس خاطرهانگیز توی دلش جا داده. از آن دستبندی که توی بیمارستان دستش بوده و اسم و تاریخ تولدش رویش نوشته شده، تا آن تکه موی بافته شده بلند که درست قبل از شروع اولین روز درس خواندن برای کنکور کوتاه کرده بود. یا قفسه بزرگ دفترهای رنگی که توی طبقه سوگلی کتابخانه صمیمانه کنار هم نشستهاند. و هر کدام فصلی از زندگیاش را روایت میکنند.»
یک بار از اول تا اینجا را خواند، به نظر شخصیت جذابی میتوانست باشد. توی خیالش رفت روی مبل خانه زن جوان نشست و ادامه داد.
«همین امسال زمستان وسط بحبوحه کرونا توی لیست خریدهای ضروریاش نوشت یک دفتر صد برگ. آن روز با همسرش رفتند خرید. جوری خرید کردند که لازم نباشد تا آخر فروردین از خانه بیرون بیایند. تصوری داشتند آن روزها از کرونا و همراهیاش با زندگیشان مثل همه یا حداقل مثل خیلیها. آخرین خرید که جلویش هنوز تیک نخورده بود همان دفتر بود.
مرد همان طور که پشت فرمان دنده عوض میکرد تا گازش را بگیرد و یک راست بروند سمت خانه. گفت: «خب .خدا رو شکر که خریدا تموم شد.» و با نگاهش از زیرعینکِ بخار گرفته از نفسهایِ حبس شده زیر ماسک به زن جوان نگاه کرد.که تأیید کند. (البته بعدها شاید مرد یاد گرفت چجور هم ماسک بزند هم عینک که بخار جلوی شیشه عینک را پر نکند) زن جوان خیلی سریع گفت: «نه جلو اون لوازم تحریریه وایستا.»
مرد با ملامت نگاهش کرد که یعنی مثلا واجب است توی این حال و روز. یا مثلا مگه تبلت نداری توش تایپ کنی؟ یا حتی چند تا غر دیگر که خستهام و بی خیالش شو و... زن به مرد نگاه کرد که یعنی مثلا حرفش را هم نزن. یا مثلا خرید عید نکردیم که، نو کردن دفتر سال حداقل کاری است که حس تازه بودن را به من میدهد.
و مرد باز نگاه کرد و این بار به دنده، دنده را عوض کرد و سرعت را کم کرد و جلوی لوازم التحریر ایستاد. زن دست برد و از داشبورد یک جفت دستکش درآورد و ازماشین پیاده شد.
به ویترین نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید، یاد روزهایی افتاد که که کلی طول میکشید تا چهار قلم لوازم التحریر بخرد. هی دفترها را ورق میزد، طرح جلدها را مقایسه میکرد، خودکارهای رنگی و نشانگرها را زیر و رو میکرد ولی حالا صاف رفت سمت پیشخوان و گفت یک دفتر صد برگ و اولین پیشنهاد را انتخاب کرد. به خانه که رسیدند دفتر را روی کابینت دم پنجره گذاشت تا آفتاب داغ دم ظهر بیفتد به جان ویروسهای احتمالی روی دفتر، کلی کارداشت با این دفتر.
همین طور که میوهها را توی سینک میخیساند. گذاشت فکرها و برنامههایش با این دفتر گوشه ذهنش خیس بخورد.
کار طاقت فرسای ضدعفونی کردن و جابهجایی خریدها که تمام شد، رفت و ازبین دفترها یکی را بیرون کشید. دفتری که صفحه اولش با دستخطی ویژه نوشته بود دفتر سال95، صفحهای را باز کرد که بالایش نوشته بود اهداف ده ساله.
چند دقیقه کشدار فقط زل زد به اهداف ده ساله. انگار میخواست خودش را پیدا کند، ببیند کجاست و کجا باید برود، بعد خودکار را با اشتیاق روی دفتر جدید رقصاند.»
کمرش را صاف کرد. یاد دفترخودش افتاد کارش که تمام میشد حتما سری به دفترش میزد. حالا نوبت زن جوان بود که اولین صفحه دفترش را از سفیدی دربیاورد.
«بعد از یا مدبر، اهداف سالش را تیتروار نوشت. بعد هم جلویش اهداف فصلی و بعد هم اهداف ماهیانه را نوشت. هیچ چیز توی این روزها به اندازه نوشتن توی این دفتراشتیاقش را برای آمدن سال جدید بیشتر نمیکرد. یک هفته مانده بود به سال نو و او میدانست وقتی تمام شود کجا خواهد بود.»
چند نقطه گذاشت وسط صفحه، چند نقطه که داستان کوچکش را چند ماهی ببرد جلو و بعد ادامه داد.
«امروز دم غروب خیلی دلش گرفته بود. عمیقا دلتنگ عزیزانش بود. دلش برای با هم بلند خندیدنها تنگ شده بود و هیچ تماس تصویریای گرمای آغوششان را منتقل نمیکرد.
خوب که نشست و برای خودش روضه غریبی روزهای کرونا را خواند و عکس دید و گریه کرد به صرافت افتاد حال دلش راعوض کند. یادش افتاد تابستان از نیمه گذشته و چند روز وقت دارد تا روز ارزیابی نیمه سال. روزی که باید دفتر را ورق بزند و ببیند چه کرده و چقدربه آنچه به خودش قول داده متعهد بوده. و چقدر راه مانده و چقدر کار نکرده، دفتر را برداشت و لم داد روی کاناپه و شروع کرد ورق زدن، جدول عادات طلایی هر ماه، برنامههای ماهیانه و هفتگی و تیکهای جلوی سر ستونها.
آن قدر حس نشاط پاشید توی دلش که اگر دستمالهای مچاله نبود باور نمیکرد این همان زن نیم ساعت قبل است.»
با خودش گفت حال خوب به دست آوردنیست و نشاط همن اتفاقیست که در مسیر رسیدن به هدف به دل آدم میافتد.
حال خودش هم عوض شده بود، فکر کرد اگر زن جوان بلند شود و یک لیوان دمنوش برای خودش بریزد و دست ببرد توی گلدان ریحانها و برگهای کوچکش را نوازش کند برای پایان قشنگ نیست.
جمله آخر را هنوز ننوشته بود که رفت سراغ دفتر سالیانهاش. کارهایی که باید انجام میداد حتما حالش را عوض میکرد.