صدیقه شاهسون
مرد بلند قد و چهارشانه بههمراه همسرش رها و دختر کوچکشان نازنینزهرا درامتداد رودخانه زیر درختان بلند و به هم تنیده گردو که پاییز رنگهایی گرم بر سر و رویشان پاشیده است، قدم میزنند. رودخانه خروشان و شتابان از کنار کوههای بلند روبهرو چون ماری میخزد و پیش میرود. درختان بلند و سر به فلک کشیده سپیدار چون واگنهای قطاری در کنارههای رودخانه زایندهرود بر ریل روزهای گذشته سبز و قد کشیدهاند و منظرهای دلانگیز برای عابران و رهگذران ساختهاند. صدای قارقار کلاغهای پاییزگرد در لابهلای درختان بیشتر از روزهای قبل شده است. آنها آخرین تلاشهایشان را برای پیدا کردن باقی مانده گردوها بر سر درختان بلند گردو که از دسترس کشاورزان دور ماندهاند، میکنند تا خودشان را سیر کنند. دیدن این منظرهها برای مرد روحانی دلانگیز و نشاطآور است اما برای رها اثری معکوس دارد. او از دین و چرخیدن در منظره پاییزی لذت چندانی نمیبرد و بیشتر به یاد غربت و دوری از خانوادهاش میافتد.
یک سالی است مرد طلبه از طرف طرح هجرت به این روستای خوش آب و هوا در شصت کیلومتری شهرکرد اعزام شده است و دیگر کم بیش چم و خم روستا و اخلاق مردمانش دستش آمده است. خانه کوچکی که مردم در اختیار روحانی مستقر در روستا قرار دادهاند با سقفی تیر چوبی و دو اتاق به هم چسبیده کنار مسجد که به خانه عالم معروف است، فاصله زیادی تا رودخانه ندارد. هر وقت رها و نازنینزهرا دلتنگ خانوادهشان در قم میشوند مرد طلبه با اخلاق خوش و نرمزبانی دستشان را میگیرد و کنار رودخانه و هوای آزاد و طبیعت بکرش میبرد تا حال و هوایی عوض کنند. امروز هم از همان روزهاست. از صبح که دیده نازنینزهرا از دنده چپ بیدار شده و عنق است از سرو کول رها بالا میرود و خانوم جوانش را هم به کلافگی انداخته، سعی کرده بود حتما برای عصر برنامه بچیند و آنها را کمی از خانه بیرون ببرد.
ـ نازلی قزم... بالام قزم... قربان اولم خنده لرن... عشوه لرن...
صدای نوازشهای مرد جوان با صدای قان و قون دخترکش هم آوا میشود. چشمهای درشت نازنینزهرا روی صورت تپلش از دیدن منظرههای اطراف گرد شده است. روحانی جوان با انگشت زیر گلوی او را قلقلک میدهد. صدای ریسه خندههای نازنین زهرا در آغوش پدرش اوج میگیرد. نور خورشید از لای شاخ و برگهای بلند درختهای به هم تنیده گردو در کنار روخانه صورت پهن و ریش بور روحانی جوان را به گرمی نوازش میدهد.
برگ بزرگی از درخت گردو رقصان جدا میشود و چرخ زنان به سمت زمین میآید. رها بیاختیار سمت برگ میدود و با انگشتان باریک و کشیده برای برگ رقصان آغوش باز میکند.
ـ میبینی چقد قشنگه!
با دیدن بزرگی اندازه برگ ذوقش بیشتر میشود.
ـ وای چقد بزرگه!
مرد جوان که میبیند رها کمی سردماغ آمده و روحیهاش عوض شده، لبخندش را بیشتر کرده و برای تصیم تازهای که چند هفتهای است تو ذهنش دارد مقدمهچینی میکند.
ـ چه خوب حاج خانوم ما اخماشو وا کرد، یه کلمه حرف زد ما بفهمیم هنوز زبونش کار میکنه و کلاغها به جای گردو زبونشو نبردن!
ـ ول کن آقا جواد، خودت که میدونی دست خودم نیست.
لبخند روی لبهای زن کمی منحنی میشود.
ـ به خدا نمیخوام اینجوری باشم... خودم میدونم با کمحرفیهام حال شما رو هم میگیرم ولی...
جواد نگاه مهربانش را روی صورت زن میریزد.
ـ ولش کن بانو... میخوام یه خبر خوب بهت بدم!
رها که هنوز محو بزرگی اندازه برگ درخت است بدون این که نگاهش را از برگ توی دستش بگیرد میپرسد: «چه خبری... تو این روستای دور افتاده مگه خبری که منو خوشحال کنه هم هست؛ غیر از این که گاو فلانی زایید، زمین فلانی انقد گردو داشت، مرغ بهمانی انقد تخم گذاشت، قالی دستباف گرون شد؟»
ته حرفش گلگی یک سالی که مدام توی گوش روحانی جوان میپیچد دوباره هویدا میشود. از روزی که پایشان به این روستای دور افتاده و کم امکانات رسیده بود مدام غر به جان شوهرش میزده که:
ـ جا از این بهتر نبود... یه مغازه درست و حسابی نداره! برا خریدن یه جفت جوراب باید بریم شهر... اگه نازنین مریض بشه من میمیرم و زنده میشم تا برسونیمش به شهر پیش یه دکتر... یه نونوایی درس درمون نداره...
روحانی در این مدت هر چه تلاش کرده بود که او را با عطر نان محلی و لبخند مردمانش که از چای تازه دمشان گرفته تا نان دستپخت خودشان را به آنها تعارف میکردند، دلگرم کند فایدهای نداشت. حالا دیگر خودش به این نتیجه رسیده بود که ممکن است این دمغ بودن و با کسی ارتباط برقرار نکردن رها، منجر به افسردگی او شود.
زن که سکوت مردش را میبیند، از طرز رفتار خودش برای هزارمین بار پشیمان میشود. به صرافت میافتد ماجرای جملهای که از دهان او شنیده بود را بفهمد، برای همین تن صدایش را بالا میبرد و سعی میکند کمی هیجان به جملهای که از دهانش خارج میشود، بدهد.
ـ آقا جواد انگار میخواستی یه چیزی بگی...
ـ اگه بشنوی که لابد خیلی ذوق میکنی!
ـ آقا جواد با این خانوم بیبخاری که گیرت اومده فکر نکنم ذوق کردن ازش ببینی.
ـ من تصمیم گرفتم برگردیم قم... میخوام برم حوزه درسم رو ادامه بدم... شما حاضری باز بریم قم پیش پدر و مادر من تو یه اتاق زندگی کنی؟
به ثانیه نمیکشد که چشمهای رها از هیجان گشاد میشود.
ـ جواد واقعا راست میگی؟
مرد از این حرکت او به خنده میافتد.
ـ به نظرم تو از اون عروسای نادر هستی که وقتی بهش میگن میخوای بری پیش مادر شوهرت زندگی کنی ذوق میکنه! دیدی حالا ذوق کردنم هم بلدی!
صدای ریسه خندههای هر دو در فضا میپیچد.
جواد به تخته سنگی که کمی دورتر جا خوش کرده و چند متری تا موجهای بیجان رود فاصله دارد اشاره میکند.
ـ بریم اونجا بشینیم.
ـ خودت میدونی جواد من یه آدم منزوی و درون گرا هستم... نمیتونم مثل تو با همه بجوشم... از طرفی از بیامکاناتی اینجا رنج میبرم... حالا که میخوای... با این اوضاع و احوال من چی بهتر از اینکه تو درست رو ادامه بدی... شاید یکی دو سال بگذره من کمی عاقلتر بشم و...
هنوز حرف زن جوان تمام نشده است که صدای بلند باند ماشینی کمی آن سوتر توجه هر دو را به خود جلب میکند. آهنگی بلند و رقص و پایکوبی چند جوان که کنار جاده لب رودخانه ایستادهاند مرد روحانی را از جا میکند.
ـ رها جان شما و نازنینزهرا اینجا بشینید. بهنظرم من باید برم یه تذکر به این جوونا بدم برگردم!
رنگ از رخسار رها میپرد.
ـ جواد جان ول کن... نمیخواد بری، ممکنه اهل ارشاد نباشن... ما اینجا غریبیم... یه وقت کار دستمون میدن!
جواد بیتوجه به حرف رها از راه باریک کنار رود به طرف جاده میرود و در پس تنههای درختان بلند گردو محو میشود. صدای آهنگ و کف و سوت همچنان بلند است. صدای بلند کف و سوت آنها آتش به جان زن جوان میریزد. نازنین هم در پی رفتن پدرش بهانه میگیرد و با صدای نق و نوقش روی اعصاب رها خش میاندازد. زن کلافه میشود و سر پا میایستد.
ـ آروم باش دختر، بابا الان مییاد دیگه... اصلا میخوای بریم آببازی؟
به طرف رودخانه میرود. همان طور که دستان سفید و تپل کودک را توی آب سرد فرو میبرد و با خودش حرف میزند.
خدا کنه اهل حرف باشن کوتاه بیان دور بشن... یا حداقل صدا رو کم کنن مثل اون دفعه نشه!
صحنه تذکری که جواد به راننده ماشین کنار پمپ بزنین داده بود و او دستهایش را توی ماشین آورد، جلوی نگاهش جان میگیرد. آن روز بارانی وقتی به پمپ بنزین یکی از شهرها رسیده بودند، بیحجابی زن جوانی که در ماشین روبهرو نشسته و منتظر خالی شدن جایگاه سوخت بودند، جواد را مجبور کرد به شوهر زن جوان تذکر بدهد اما در کمال تعجب با چشمهای ورقلمبیده مرد عصبانی روبهرو شدند که دستهای بزرگش را از شیشه نیمه باز ماشین تو آورده و مثل پیچک دور گردن جواد حلقه کرده بود. اگر جیغ و فریادهای رها نبود و مردمی که اطراف بودند واسطهگری و پا در میانی نمیکردند، معلوم نبود چه بر سر جواد میآمد. رها با فکر کردن به گذشته دلآشوب میشود. دلش میخواهد هر چه زودتر تصیم جواد عملی شود و به قم برگردند و جواد سرش را بکند توی درس و کتاب فقه و حوزه.
صدای بلند موزیک با دور شدن ماشین کم میشود و بعد از دقایقی جواد سرحال و خندان از پس درختان بینظم و قطور کنار رود پیدا میشود. دیدن این صحنه آبی میشود و بر آتش نگرانی رها میریزد.
نازنینزهرا با صدای جواد که با هم با همان لهجه ترکی نازش را میکشد سر میچرخاند. او در آغوش رها مثل جوجه گنجشکی میماند که برای پرواز دست و پا میزند و صدای کودکانهاش خوشی زن و مرد جوان را تکمیل میکند.
ـ آق...قوقا... قو... قون... ق...
ـ قربان اولم سن بالام... قربان دخترم بشم... آره بابا جان رفتم یه صفایی به جمعشون دادم و برگشتم!
با خنده به رها رو میکند:
ـ رها جان رفتم یه قر کمر براشون اومدم برادرا توجیه شدن دیدن دورهمیشون به روز نیس گذاشتن رفتن!
لبخندی پر رنگتر از قبل روی لبهای رها خط میاندازد:
ـ تو برا عروسی خودت قر کمر بلد نبودی حالا کی قر کمر شدی که ما نفهمیدیم؟
طلبه روی تخته سنگ مینشیند. نازنین را از آغوش رها میگیرد. چهرهای ملتمسانه به خودش میگیرد و رو به آسمان میگوید:
ـ خدایا میبینی حاج خانوم من از وقتی بهش گفتم میخوایم برگردیم قم گل از گلش وا شده... چه کنیم دیگه باید یه صفایی به روحیه حاج خانوم بدیدم. بعد برگردیم راه دور باز نوکری آقا رو بکنیم.
رها ابرو در هم میکشد:
ـ چی میگی واسه خودت جواد... چیکار کنم آخه... دست خودم نیست نمیتونم این جور جاها زندگی کنم... بریم همون قم درس حوزه تو ادامه بده... همونم خودش سرباز امام زمان بودن دیگه!
حاج آقا نفس پری بیرون میدهد و به دور دستها خیره میشود.
***
رها تکیده و مستأصل به دیوار غسالخانه بهشت معصومه تکیه میدهد. زانوهایش دیگر توان تحمل وزن پنجا کیلوییاش را ندارد. پدر شوهرش دست خانومش را میگیرد و او را به سمت دیوار میکشد و مواظب است روی زمین نیفتد.
ـ فاطمه خانم صبر... فقط صبر... فقط صبر...
رها گیج و حیران نگاهش را به انتهای خیابانی که از مسیر سروهای رنگ باخته در سرمای زمستان به سمت آخر قبرستان میکشد میبرد. همه چیز در این چند روزه عجیب و غریب شده است. دکترها و پرسنل بیمارستان با پوشیدن لباسهایی که آنها را شبیه فضانواردان میکند وجود این ویروس را وحشتناکتر در ذهن هر بینندهای جلوه میدهد. مرد پرستار با لباس گان آبی رنگی که تمام تنش را پوشانده و چکمههای سفیدی که تا زانو به پا کشیده به آنها نزدیک میشود. چشمها و دهانش از پشت طلق پلاستیکی حرکات صورتش را مصنوعی کرده است.
ـ آقای نجفی متأسفم و به شما تسلیت میگم... الان آمبولانس مییاد ولی شما فقط تا این قسمت از قبرستان حق ورود دارید!
بغضش را قورت میدهد و در ادامه میگوید:
ـ این بیماری همه رو غافلگیر کرده... برای ما از وزارت بهداشت دستور اومده شرمندهام تأکید میکنم، شما فقط تا چند متر مانده به قبر میتونید نزدیک بشید!
هضم ماجرا از همه بیشتر برای مادر روحانی جوان و رها سنگین است. انگار دهان رها را قفل زدهاند. لبهایش هزار کیلو شده و توان باز شدن ندارد تا جملهای که توی ذهنش هجی میشود را بلند فریاد کند. دلش میخواهد داد بزند: «مگه تا حالا دیدین بستگان عزیزی جنازه عزیزشون رو تا دم قبر همراهی نکن؟» جمله در مغزش خشک میشود. شاید این ماجراها کابوسی بیش نباشد. از وقتی که پایش را توی یک کفش کرده و به جواد اصرار کرده بود به قم برگردند چند ماه بیشتر نگذشته است. وقتی بار و بندیل تبلیغ دین را جمع کردند و به اتاقکی در خانه پدری جواد برگشتند چرخ روزگار بر وفق مرادشان نچرخید.
دیر شدن ثبتنام جواد در کلاسهای حضوری حوزه باعث شد تا جواد از اینجا رانده و از آنجا مانده شود. رها هنوز چهره خندان جواد را به یاد داشت که گفت: «فکرش رو نکن رها خانم از طرح هجرت که افتادم و به کلاس که نرسیدم ولی بیکار که ننشتم! تو یه نجاری کار پیدا کردم از فردا میرم سر کار.» رها با وجودی که میدانست او چقدر به رفتن به تبلیغ علاقه داشت و مجبور شد بهخاطر او تن به بازگشت بدهد اما انگار گردنش افتاده بود و حسرت یک عذرخواهی به دلش گذاشته بود.
زن جوان این پا و آن پا میکند. تصاویری که میبیند مثل خوابهای سیاه و سفید و درهم وبرهم دم صبح بی سرو ته است.
دلش با لرزش گوشی موبایل توی جیبش بیشتر به رعشه میافتد. گوشی مدام میلرزد. از ساعتی که از بیمارستان زنگ زدند و این خبر شوم را دادند دخترکش را انداخته بود توی بغل خواهر شوهر نوجوانش و با پدر و مادر جواد دویده بود سمت بیمارستان. از کودک شیرخواره خبری نداشت. شاید گرسنگی به دل طفلش چنگ انداخته و شاید به او هم الهام شده که یتیمی از این به بعد همراه اوست. فکر کردن به این موضوعات رمق از جان و ذهنش میکشد. روز دارد سمت غروب پیش میرود و قرار است مرد تنومند و چهارشانه رها را که یک ویروس چند گرمی، چون دیگران در عرض چند روز از پا در آورده است، به غروب قبر فرو ببرد.
رها از فکر کردن به فردایی که قرار است بدون جواد روزها را سپری کند ته دلش خالی میشود.
پیدا شدن چراغ گردان آمبولانس از ته خیابان ردیف کاجها استرسش را چند برابر میکند. دلش رختشورخانه میشود و مدام افکارش را چنگ میزند. به حالت تهوع میافتد. مرد جا افتاده با کت رنگ پریدهای که شانههای کم عرضش را پوشانده مانده است خانومش را سرو سامان بدهد یا عروسش را از کنار تنه درختی که به آن پناه برده و مدام عُق میزند جمع و جور کند. گاهی سمت این میدود و گاهی سمت عروسش. گاهی یادش میافتد جنازه توی آمبولانس پسر بیست و یک سالهاش است که همه عشقش حوزه و سربازی امام زمان بود. یاد روضه وداع میافتد. اشکش بیصدا از چشمهایش سر میخورد و در جنگل ریش جو گندمیاش گم میشود. رها خودش را از کمر درخت بالا میکشد و میایستد.
گوشی توی جیبش یک بند میلرزد.
بی اختیار از جیبش بیرون میکشد و وصل میکند. صدایی مادرانه و حزنانگیز از آن سوی گوشی میگوید: «الو...الو ننه شما خانوم حاج آقا نجفی هستین؟ به نوهام گفتم شماره شما رو برام گرفت ننه... حاج آقا حالشون بهتره؟ ما خیلی نگرانشون شدیم... انشاالله خوب بشن باز بیان برامون روضه ترکی بخونن... ننه ما همیشه دعاگوی ایشون...
با نزدیک شدن آمبولانس گوشی از دست رها میافتد. سمت ماشین میدود که دستهای مرد لباس گان پوشیده برایش حصار میکشد و راه رها را میبندد. دنیا دور سرش میچرخد. مردمک چشمهایش قایقی بی بادبان میشود و در دریای پلکهایش به تلاطم میافتد. دلش برای روضهخوانیهای جواد لک میزند. یاد آن قسمتهایی میافتد که جواد با همان زبان ترکی در روضه حضرت زهرا سلام الله... با ضجه میگفت: «آااای ی ی... جوان ننم... یارالی ننم»