کد خبر: ۵۲۴۴
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

زهرازارعی

جاده خاکی جارو نشده است. نگاهی به ایوان ننه نگار خدابیامرز می‌کنم که پر شده از پوست بادام‌های سبز که رو به زردی می‌روند. معلوم است سخت درگیر کار‌ند. صدای تق‌تق سنگ دستی پدربزرگ از ایوان بالایی می‌آید. علیرضا را داخل آغوشم جا‌به‌جا می‌کنم تا حاج بابا بهتر او را ببیند.

ـ سلام حاجی جون خداقوت کارگر نمی‌خواین؟ براتون یه چهل روزشو آوردم.

خنده از ته دل پدربزرگ قندها را آب کرده و شربتی به دست می‌دهد. با آن پای دردکنش بلند می‌شود و جلو می‌آید.

ـ به‌به چه شازده پسری چقدرم که زشته...

آهسته در گوشم می‌گوید:

ـ می‌ترسم بگم خوشگله و چشم بخوره.

لبخندی روی لب‌های علیرضا نشسته و در خواب زیباترش کرده.

ـ بیا بالا بابا، بیا بادوم سبز بخور.

ابوالفضل یاالله گویان وارد ایوان می‌شود و با حاج بابا حال احوال‌پرسی می‌کند. چقدر دلم برای این هوا و صدای آب و گنجشک‌ها تنگ شده بود. علیرضا را داخل کریرش می‌خوابانم و کنار حوضچه بالایی می‌نشینم. صدای شرشر آب با دلم بازی می‌کند. دوباره صدای سنگ دستی که روی پوست سبز و تازه بادام‌ها می‌خورد بلند می‌شود. یاد بچگی‌ام افتاده‌ام. شب‌های بی‌برق و پرستاره، کنار همین ایوان با چراغ نفتی‌های بزرگ بادام پوست می‌کندیم. هم دلم برای آن زمان تنگ می‌شود و هم دوست ندارم برگردم. دوست داشتم کنار رودخانه با بچه‌ها بازی کنم ولی باید بادام‌های پایین آمده را جمع می‌کردم و از بازی خبری نبود. دلمان را خوش کرده بودیم به پیدا کردن بادام‌های دوقولوجی و پز دادن به یکدیگر. دستی دور گردم حلقه می‌شود و صدای چسباندن بوسه روی گونه‌ام از خاطرات دورم می‌کند.

ـ سلام زهراجونی! چقدر دلم برات تنگ شده بود.

لپش را می‌کشم و صدای آخش بلند می‌شود. دندان‌های شیری‌اش افتاده و چهار دندان سفید جایش را گرفته است.

ـ خسته نباشی ملیحه خانم. خیلی بادوم جمع کردی؟

با چشم‌هایش دنبال علیرضا می‌گردد.

ـ نه همش می‌خوردم. علیرضا کو؟

با دست ایوان کناری را نشان می‌دهم و بپربپر به سمت آن می‌رود. دلم می‌خواهد بروم سر درخت‌ها کمکشان ولی باز همان حس بچگی به سراغم می‌آید.

ـ به‌به روشن کردی باغو مادر، خوش اومدی، خوش اومدی.

عزیزخانم با پیت‌های حلبی پر از خیار و سیب از پله‌های بالای ایوان می‌آید. بلند می‌شوم و به طرفش می‌روم.

ـ سلام عزیزجون. خداقوت. خوبین؟

نفس نفس زدن‌های بلندش طول می‌کشد تا جوابم را بدهد.

ـ شکرخدا مادر خیلی خوش اومدین.

صدای زنگوله ازطرف رودخانه می‌آید. سرم را برمی‌گردانم. علی گونی‌های بادام را بار الاغ کرده و می‌آید.

ـ خدا قوت پسردایی.

دستی بلند می‌کند و با آن قد بلندش خم می‌شود و ادای احترام گذاشتن درمی‌آورد. باز هم به علی که کمک حالشان هست. سفره را پهن می‌کنم و خیار و سیب‌های شسته را می‌گذارم وسط. کاسه‌های سرکه و نعنا را علی آورده و داخل سفره می‌چیند. بوی خیارهای پوست کنده کل ایوان را گرفته. همه درحال صحبت و خوش و بش هستن که صدای یاالله کسی از جاده خاکی می‌آید. غریبه است و با اینجا آشنا نیست. جاده را گرفته و به سمت ایوان می‌آید. حاج بابا بلند شده و نگاهی می‌اندازد. مرد و زن نگاهشان به بادام‌های گونی شده ایوان ننه نگار است. حاج بابا صدایشان می‌زند:

ـ بفرمایید آقا بفرمایید امرتون؟

مرد و زن از بادام‌ها چشم برنمی‌دارند.

ـ حاجی سلام خوبی؟

لهجه شان داد می‌زند برای کجا هستند.

ـ یه چند کیلو از بادوماتو به ما می‌دی؟

حاجی کفش‌هایش را پا کرده و از پله‌ها پایین می‌رود.

ـ قابل‌دار نیست بفرمایید.

همه شروع می‌کنند به پچ‌پچ کردن. «آشنان؟» «نه من ندیدمشون». «غریبه‌ان دم باغ پایین نشسته‌ان و یه گروهانن برا خودشون.» «دیگه آخر هفته‌ها همیشه اینجا شلوغه.» گوشم به کیلوهایی است که مرد می‌گوید.

ـ حاجی یه چهار کیلویی، دوتا سه کیلویی، با یه شش کیلویی بی‌زحمت برام بکش.» حاجی سکوت کرده و حرف‌های مرد را می‌شنود.

ـ ما با این صاحب باغ پایین فامیلیم. همین که تازه این باغ رو خریده. حاجی جون شرمنده دویست بیشتر پول نقد نداریم. بقیشو کارت به کارت می‌کنیم.

همه ساکت شده‌اند و نگاهشان به حاج باباست. ته دلم شور می‌زند. یاد چک دزدی افتادم که سال قبل به حاج بابا دادند و گرفتارش کردند.

ـ حاجی به خدا برسیم شهر برات پولو ریختم.

دایی زیرلب حرف می‌زند. صدایش واضح نیست. «حاجی کارتش کجا بود آخه.» می‌خواهم بگویم کسی کاری کند اما نمی‌شود. همه منتظر خود حاجی‌اند.

ـ باباجون نه من کارتخوان دارم نه کارتشو. شما رو هم نمی‌شناسم. بادوم هم اینایی که می‌بینی کلی کارگر برده تا اینجا جمع شده. نگاه نکن الان انقدره، هشت ساله یه دونه بادوم هم به درخت نبوده.

این‌بار زن است که حرف می‌زند.

ـ حاجی ما آخر هفته‌ها همش اینجاییم. به خدا بریم تو شهر پولو می‌ریزیم برات...

صدای علیرضا بلند می‌شود. از جایم بلند می‌شوم.

ـ خب باشه ولی من ترازوی درست و حسابی. ندارم با همینی که هست می‌کشم براتون.

مرد دستی به شانه حاج بابا می‌زند.

ـ باشه حاجی جون قبولت داریم.

نگاهی به زن می‌اندازم. می‌خواهم بگویم اندازه پولتان خرید کنید و هفته بعد مابقی‌اش را بخرید اما همه ساکت شده‌اند و از چهره‌هایشان معلوم است نگرانند. ابوالفضل آهسته می‌گوید «من جای حاجی بودم اندازه همون دویست می‌دادم.» علی اخم کرده زیر لب غر می‌زند. «صبح تا شب باید کار کنیم تا اینا جمع بشه، نگاشون به چهاتا گونی بادوم که می‌افته فکر می‌کنن مفته...» می‌خواهم به دایی بگویم کاری کند اما او هم اخم کرده و با گوشه چشم به آن‌ها نگاه می‌کند.

ـ خب باباجون اینایی که گفتی شد شونزده کیلو. حاج خانوم سنگ ترازوها کو؟

عزیز نگاهی به اتاق‌ها می‌اندازد.

ـ همه رو بردیم خونه اینجا چیزی نذاشتی.

مرد این پا و آن پا شده و به حاجی نگاه می‌کند. پدر از جا بلند می‌شود.

ـ قبلا یه تار سیبیل گرو می‌ذاشتن و کار راه می‌نداختن.»

دستی به صورتش می‌کشد.

ـ حالا این همه تار ولی کو اعتماد؟!

و از پله‌ها پایین می‌رود:

ـ حاجی این آجرهای قزاقی معمولا سه کیلوییه. ببین کارت راه می‌افته؟

حاجی نگاهی می‌کند:

ـ خوبه بابا بیار.

نگاهی به ابوالفضل می‌کنم.

پاشو برو تو دستت وزنه است، ببین درست وزن کنن.

ابوالفضل ازجا بلند شده و به سمت آن‌ها می‌رود. همه دست به دست هم داده‌اند تا کار حاجی را راه بیندازند و از طرفی هم نگران این اعتماد کردن هستند.

ـ خب پسرم اینم شونزده کیلویی که می‌خواستی. میشه هشتصد تومن. برو هرچی پول نقد داری بیار. قلم و کاغذم بیار شماره و مشخصاتتو برا این پسر ما بنویس. هرچی هم کم و کاستی داشت ببخش دیگه. علی بابا بیا.

علی با اکراه از جا بلند می‌شود.

ـ دستت درد نکنه حاجی ولی بادوم کیلویی چند؟

حاجی گونی را روی زمین می‌گذارد.

ـ بادوم الان تو بازار کیلویی شصت تومنه ولی چون این بادوما تازه است و یکم سنگین تره کیلویی پنجاه حسابت کردم بابا.

مرد دستی به ریش‌هایش می‌کشد و نگاهی به زن می‌کند.

ـ حاجی ارزون‌تر بده برداریم.

علی جلوی حاجی ایستاده و به زن و مرد نگاه نمی‌کند. ابوالفضل زیر لب می‌گوید «مفت می‌خوان بردارن.»

حاجی به سمت ایوان می‌آید.

ـ ببین بابا این نوه‌مه. صبح تا شب باید عرق بریزه و این بادوما رو جمع کنه که کارگر روزی سیصد تومن می‌گیره و درست هم کار نمی‌کنه. همه جام گرون‌تر از اینِ. برو کل روستا اگه کسی کمتر از این قیمت گفت من مفت می‌دم ببر...».

دایی عصبانی از جا بلند می‌شود و لباس کار می‌پوشد:

ـ پارسال هم گفتن چک برا بانک ملّی و حساب عالیه. همین جوری سرش کلاه گذاشتن. خدایی بود که رئیس بانک منو می‌شناخت وگرنه معلوم نبود چه گرفتاری می‌شدیم... .

به دایی نگاه می‌کنم. دست‌های پینه بسته و صورت سوخته‌اش چهره‌اش را پیرتر کرده. زندایی همپای دایی بلند می‌شود و پرده‌های گونی را برمیدارد.

ـ ملیحه بیا بریم می‌خوایم بادوم پایین کنیم.

ملیحه دست‌های علیرضا را گرفته و دلش نمی‌خواهد برود.

ـ خب خسته می‌شم چقدر بادوم جمع کنم؟

خنده‌ام می‌گیرد. می‌دانم فقط برای خوردن بادام‌های تازه می‌رود و انقدر دردانه بابا هست که کاری نکند. مرد این پا و آن پا شده و هی اصرار می‌کند که قیمت را کم کند.

ـ حاجی ما با این باغ روبه‌رویی فامیلیم ارزون حساب کن بابا.

حاجی گونی را روبه‌رویشان می‌گذارد.

ـ ببین باباجون گفتی پول ندارم، اعتماد کردم، برات بادومو کشیدم ولی دیگه نمی‌تونم از حق این بچه‌هام بگذرم. هرچی خودت دوست داری حساب کن.

مرد نگاهی به جمع ما می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد.

ـ باشه حاجی. من می‌رم به بقیه خونوادم می‌گم اگه خواستن میایم.

و به سمت جاده برمی‌گردند. حاجی صدایشان می‌زند.

ـ یه لحظه صبر کنید.

و به سمت اتاق می‌رود. هن‌هن کنان با بشقابی پراز بادام‌های سبز برمی‌گردد و به دست زن می‌دهد و خیرپیشی می‌گوید. دلم برای حاجی می‌سوزد. بعد این همه چانه زدن و اعتماد... دایی روبه‌های1 بلند را برداشته و از کنارشان می‌گذرد. صدای پیت‌های حلبی خالی که در دست زندایی تکان می‌خوردند، فضا را پر کرده است. ملیحه کلاهش را با اکراه سر می‌کند و شیشه آبی بغل کرده و پشت سر مادرش می‌رود.

پینوشت:

1. چوب‌های صاف خیلی بلند

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: