معصومه تاوان
در قسمت اول داستان عبور از مه خواندیم که کرامت مجبور است به دلیل بدهی به ارباب دست همسرش شهربانو و پسرش هانی را بگیرد و برای نوکری به خانه اربابی بروند... دل هیچکس به این کار رضایت ندارد اما چارهای هم در کار نیست... غم و استرس تمام وجود شهربانو که مهمان کوچکی هم در راه دارد، گرفته است اما بهخاطر کرامت گلایهای بر زبان نمیآورد...
اینک ادامه داستان...
قسمت دوم
شهربانو تا صدای قدمهای کرامت را از بالای دالان شنید زود پر روسریاش را به پای چشمهایش کشید و چهار دست و پا خیز برداشت سمت وسایل گوشه اتاق و خودش را مشغول کرد. کرامت در را آرام باز کرد و آمد تو. هانی هنوز خواب بود. دهانش توی خواب باز مانده بود و پیشانی کوتاه و کوچکش برق خاصی داشت. توی خواب حرف میزد و خرت خرت خودش را میخاراند. کرامت آب دهانش را قورت داد. سیبک گلویش دردناک بالا و پایین شد و رو به شهربانو گفت:
ـ چکار میکنی؟
و رفت و کنار شهربانو چهارزانو زد و زل زد به صورت مهتابی شهربانو. به چشمهای عسلیاش که توی سفیدی صورتش برق میزد. شکستگی روی پیشانیاش نیمه پیدا و پنهان از زیر موهایش بیرون زده بود. شهربانو نگاهش را از شوهرش میدزدید. میترسید به صورت کرامت نگاه کند و بغض چند روزهاش بشکند. میدانست اگر کرامت گریه او را ببیند کاری را میکند که نباید. میدانست همه چیز را به هم میریزد. لبخند تصنعی روی لبهایش نشاند و از کمد کنار دستش لباسی را برداشت و رو به کرامت گرفت.
ـ برای دخترمان دوختم قشنگ است؟
کرامت زل زد توی چشمهای شهربانو و لبهایش بهم چسبید.
ـ فقط چند وقت است شهربانو، فقط چند وقت. بدهیمان که تمام شد برمیگردیم و همه چیز دوباره میشود مثل روز اول.
بغض شهربانو خیلی آرام و بیصدا ترکید و داغی اشک را روی صورتش حس کرد. سرش پایین بود و بدون هیچ حرفی فقط به حرفهای کرامت گوش میداد.
ـ شرمندهام من را ببخش. من...
شهربانو زود دستش را گذاشت روی دهان کرامت.
ـ فقط چند وقته، زود تمام میشود...
و خندید.
***
خانه اربابی بزرگ بود و درندشت با ارسیها و دالانهای تو در تو و درندشت. نور از شیشههای رنگی ارسیها می گذشت و روی قالیها و فرشهای دستبافت اتاقها پاشیده میشد، روی دیوارهای سفید و یک دست، روی طاقچهها و گچبریها. لالههای بزرگی میان نقوش گچبریها به چشم میآمد و برخی قسمتها هم با آینههای براق و صیقلی تزیین شده بود. شهربانو سرش را بالا نمیآورد. دلش نمیخواست محو جلال و جبروت ملک اربابی شود. ولی هربار که فکر و خیالش را با چیزی سرگرم میکرد صدای رفت و آمدها و بله گفتنها و چشم گفتنها نوکر و کلفتها دوباره فکرش را میکشاند و میآورد به وسعت این خانه. صداهای زیر و بم توی حیاط و اتاقها همه برای شهربانو گواهی زندگی ناآشنا و غریبی را داشت که باید دیر یا زود آن را از سر میگرفت شاید هم از سر گرفته بود و شروع شده بود.
ـ خانم میخواد تو را ببیند.
صدای خشک و خشداری از عقب سر شهربانو را به خودش آورد. روی پاشنه پایش چرخید و نگاهش در نگاه سرد و خشک زنی عبوس و سبزهرو گیر افتاد. زن ترکهای بود با ابروهایی پت و پهن که چشمان ریز خروس مانندی را زیر خودش کشیده بود. دماغ تیغ کشیدهای داشت و چینهای ریزی گوشه چشم ها ولبهایش جا خوش کرده بود. دستانش را به عادت کلفتها زیر شکمش در هم گره داده بود. بیحرکت و بیتفاوت سر تا پای شهربانو را برانداز کرد.
ـ راه بیفت.
و بی صدا به پشت چرخید و از اتاق بیرون رفت و شهربانو را به دنبال خودش کشید.
**
زنی چاق و فربه بالای اتاق روی تختی نشسته بود و به مخده تکیده داده بود. میز روبرویش پر بود از میوه و خوراکیهای رنگارنگ. جامها و تنگهای بلور و نقره رنگی که تلألوی رنگشان چشم را میزد، بدجوری خودنمایی میکرد. دستهای خانم تا آرنج النگو بود و انگشتهایش پر انگشتر. گردنش زیر سنگینی گلوبندها و سینهریزها به پایین خم شده بود. موهای بلوطی رنگش زیر روسری ابریشمینش لخت و خوش فرم نشسته بودند. تخمهای را از ظرف برداشت و زیر دندانهای یک دست سفیدش گذاشت و سر تا پای زن و شوهر دهاتی را برانداز کرد.
کرامت کنار در سبد به دست و سر به زیر ایستاده بود. شهربانو فهمید که این باید خانم باشه. همان که وصفش را از ننه طاووس شنیده بود.
ـ زن دوم ارباب است، بدذات است. مادر زیاد دم پرش نگرد. زبانش نیش افعی است. بزرگ و کوچک نمیشناسد، همه را میگزد.
ـ از کجا آمدید؟
ـ از درشت خانم.
صدای کرامت آرام بود و پر بغض.
ـ ها پس از ایل و تبار پیربابا و طاووسید؟ تحفهها را آوردید؟
ـ بله...
ـ بلقیس بیاور ببینم اینبار آن پیرزن عفریته چه کرده.
بلقیس چست و چابک دوید توی دالان و با دست پر برگشت. سبدها و زنبیلها را گذاشت جلوی خانم و کناری ایستاد. خانم با انگشت گوشه سبد را بیرون کشید و نگاهی به محتویات داخلش انداخت.
ـ بیاورشون بیرون ببینم.
ـ چشم خانم.
بلقیس پاهای بسته دو جوجه را گرفت و بیرون آورد و مقابل صورت خانم بالا گرفت. خانم یک ابرویش را بالا انداخت با دو انگشت پت و پهن و گوشتآلویش سینه جوجهها را فشار داد. گوشه لبش به نشانه پوزخند بالا رفت. با دست به بلقیس اشاره کرد تا جوجهها را بیرون ببرد. بلقیس جوجهها را از پنجره انداخت توی دالان. صدای جیکجیک لرزان و ترسیده جوجهها بلند شد که با ناله قاطی شده بود.
ـ توی دهات شما به اینها میگند جوجه؟!
بلقیس صدایش را خندان کرد و گفت:
ـ قناریهای آقا از اینها بزرگترند خانم جان. اصلا گوشت ندارند باید کلی خرجشان کنیم گوشت بگیرند.
ـ دیگر چی هست؟
بلقیس روی سبد خم شد.
ـ تخممرغ هم هست خانم.
ـ چنتاست؟
ـ الان میشمارم. زیاد نیست... خیلی باشد... ده... پانزده... هجده تا خانم.
خانم سرش را بالا آورد و رو به شهربانو و کرامت گفت:
ـ پیربابا خودش را هلاک کرده. مگر به گدا صدقه میداده. با این تحفه آوردنش.
کرامت آرام لب زیرینش را گاز میگرفت. کلاه دهاتیاش را توی دست فشار میداد و چیزی نمیگفت. شهربانو میدید که چانهاش دارد میلرزد. صدای قلبش را از این فاصله هم میشنید.
بلقیس دوباره دوید وسط حرف خانم.
ـ ریز هم هستند خانم...
ـ مرد حسابی راه به این دور و درازی آمدی خجالت نکشیدی همین هجده تا تخممرغ را آوردی با دو تا مرغ لاغر مردنی و این نانهای بیات شده؟
و پارچه نانها را باز کرد و نگاهی از سر تحقیر به آنها انداخت.
ـ امسال خانمجان شغال مرغ و خروسها را برده همینها را هم به زحمت توانستیم جمع کنیم.
-زبان دراز هم که شدی! آن زنک طاووس شیرت کرده؟ یک روز زبانش را از حلقومش درمیآورم و میاندازم جلوی سگهای ارباب.
بلقیس سریع یک لیوان شربت ریخت و داد دست خانم.
بفرمایید خانم نوش جان کنید. حیف نیست برای خاطر این دهاتیها خودتان را عذاب میدهید.
و نگاهی به سر تا پای کرامت انداخت.
ـ مرغها را شغال برده بود، تخممرغها را چه؟ حتما بستهاید به خیکتان و به ریش ما هم خندیدهاید ها؟ ناف شما دهاتیها را با دروغ بریدهاند.
ـ خیلی خب بس است دیگر.
بلقیس فل فور صدایش را برید.
خانم تکیه داد روی یک پایش و نگاهش را اریب به قد و بالای شهربانو پاشید. نگاهش روی شکم شهربانو مکث کرد.
ـ تو، چند وقتت است؟
شهربانو با منمن گفت:
ـ چ... چهار ماه.
ـ حالا ببینیم تو چند مرده حلاجی... ببرش آشپزخانه.
ـ چشم خانم. دنبالم بیا.
و از اتاق بیرون رفتند. کرامت کشیده شد سمت آغول و شهربانو آرام آرام به دنبال بلقیس راه افتاد. هانی گوشه حیاط با مرغ و خروسها بازی میکرد.
ـ خیال نکن چون آبستنی میتوانی از زیر کار در بروی. حواسم بهت هست. اینجا خانه اربابی است. بخور و بخواب ممنوع است، فقط کار. تا میتوانی باید کار کنی. همه اینهایی که اینجا میبینی یک لحظه هم نمیتوانند از نظر من دور باشند.
شهربانو به دنبال بلقیس میرفت و اطراف را نگاه میکرد. چنارهای بلند تاکهای درهم پیچیده، حوض فیروزه و شمعدانیهای رنگارنگ خانه پر از رنگ بود و صدا و ولوله از تمام گوشه و کنار عمارت بلند بو. هر کس پی کار خودش بود و با دیگری کاری نداشت. اصلا انگار هیچ چیز نمیدیدند. غیر کاری که باید انجام بدهند و راهی که باید بروند.
بلقیس ایستاد کنار در کوتاه و کهنهای و گفت:
ـ اینجاست، اینجا باید بمانی.
و با لگد آرامی در را باز کرد. شهربانو مردد و وامانده بقچه به بغل داخل شد. اتاق کوچک جمع و جوری بود چسبیده به مطبخ با دیوارهای سیاه و دود گرفته. بوی دود میداد و روغن سوخته. تارهای عنکبوت از تیرهای سقف آویزان بودند و گوشه دیوارها را پر کرده بودند. دریچه کوتاهی توی دیوار کنده بودند برای عبور و مرور به مطبخ.
ـ برو تو، آنجا باید کار کنی.
مطبخ بزرگتر از اتاق بود ولی همان بو را میداد، شاید کمی بیشتر. بوی ماهی سرخ شده، مرغ بریان، عطر برنج و هل و زعفران بوی زهم گوشت و هزار بوی دیگر که با هم قاطی شده بودند به مشام شهربانو میخورد. سکوت سنگینی توی مطبخ حاکم بود. خبری از خندههای ریز چند لحظه پیش که به گوش شهربانو خورده بود، نبود. معلوم بود زنهای کلفت از بلقیس حساب میبرند و دل و جرأت خنده و شوخی را ندارند. بی سر و صدا سرشان را با کارهای خودشان گرم کرده بودند و حتی سرشان را هم بالا نمیآوردند. شهربانو با گوشه روسری جلوی دماغش را گرفت. عن قریب بود که بالا بیاورد. چرخش بوهای مختلف و ترکیب شدنش با بوی زغال هوای مطبخ را گرفته کرده بود. رفت و تکیه داد به کیسههای برنج که روی سکو کنار هم چیده شده و تا سقف بالا رفته بودند.
ـ رعیت جماعت همیشه گرسنه است. نان برای رعیت حکم طلا را دارد و زمین حکم بهشت. نباید از دستش بدهد. هر طور شده باید گلیمش را از آب بکشد بیرون وگرنه کارش با کرم الکاتبین است. گرسنگی ایمان را میبرد.
شهربانو تمام حرفهای پیربابا را یک به یک با تکیه دادن به کیسههای برنج به یاد میآورد. عطر مطبوع برنج مشامش را قلقلک داد و کمی آرامش کرد.