حسنی احمدی
محمد تازه از سفر برگشته بود. دست حسن و
حسین را محکم در میان دستانش گرفته بود و به سمت مسجد میرفت. حزن و اندوه قلبش را
به درد آورده بود. هر از چند گاهی نگاهی به حسن میکرد و بعد به چهره زیبای حسن
نظاره میکرد و بغضش را فرو میداد. دیگر به مسجد رسیده بودند همه به احترام محمد
از جا برخاستند. محمد از منبر بالا رفت و حسن و حسین را همراه خود بالا برد. همان طور
که دستان حسین را در دست داشت خطابه خواند و مردم را موعظه کرد. ناگهان سکوت همهجا
را فرا گرفت. محمد لحظهای درنگ کرد و بعد دست راست بر سر حسن و دست چپ را بر سر
حسين گذاشت و گفت: خدايا، محمد بنده و پيغمبر تو است، و اين دو نفر از نيكان عترت
منند. و اخيار عشيره من، و بهترين ذريه من و كسانى كه بعد از خود در ميان امت مىگذارم
و بهدرستى كه جبرئيل به من خبر داد كه اين پسر را به زهر مىكشند، و اين ديگرى را
به شمشير شهيد مىكنند. خدايا شهادت را
بر او مبارك گردان و او را سيدالشهدا قرار ده به قاتل او بركت مده و آنها را به
اسفل درك جحيم برسان. سخنان محمد پایان نیافته بود که سپس صداى ناله و گريه از اهل
مسجد بلند شد، محمد نگاهی به جمعیت کرد و گفت: ايها الناس بر او گريه مىكنيد و او
را يارى نمىكنيد؟ خدايا تو ياور او باش، اى مردم من دو چيز نفيس يا سنگين در ميان
شما مىگذارم، يكى كتاب خدا و ديگرى عترت خود را كه ميوه دل و ثمره فؤاد من هستند
و آن دو از هم جدا نميشوند، تا بر حوض به من وارد شوند.
آگاه باشيد كه از شما سئوال نمىكنم، مگر آنچه مرا خدا امر كرده
است، و آن اين است كه سئوال مىكنم از شما مودت و دوستى آنها. پس بترسيد از اينكه
به نزد من آييد و حال اينكه به عترت من اذيتى كرده باشيد و به ايشان ظلم تعدى كرده
باشيد.
سخنان محمد پایان یافته بود از گوشه و کنار مسجد هنوز صدای گریه به گوش میرسید. محمد به همراه فرزندانش ار منبر پایین آمد و با دل محزون به سمت خانه فاطمه به راه افتاد.
منبع: منتخبالمصائب، جلد 3، صفحه 136