حمیدرضا برقعی
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
غریبیِ پدر را میزدی فریاد با گریه
گلویت غرق خون شد تا نماند هیچ ابهامی
گلویت از زبانت زودتر واشد، نمیبینم
سرآغازی از این بهتر، از این بهتر سرانجامی
تو در شش بیت حق مطلب خود را ادا کردی
چه لبخند پر از وحیی چه اشک غرق الهامی
علی را استخوانی در گلو بود و تورا تیری
چه تضمینی، چه تلمیحی، چه ایجازی، چه ایهامی
تورا از واهمه در قامت عباس میبیند
اگر تیر سهشعبه کرده پیشت عرض اندامی
الا یا قوم ان لم ترحمونی فارحمو هذا
برید این جمله را ناگاه تیرِ نابههنگامی
چنان سرگشته شد آرامش عالم که برمیداشت
به سوی خیمهها گامی به سوی دشمنان گامی
برایت با غلاف از خاکها گهواره میسازد
ندارد دفنت ای ششماهه غیر از بوسه احکامی
چه خواهد کرد با این حلق اگر ناگاه سرنیزه
چه خواهد کرد با این سر اگر سنگ از سر بامی
کنار گاهواره مادر چشمانتظاری هست
برایش میبرد با دست خونآلوده پیغامی
************
نماز شهیدان
پروانه نجاتی
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آماده هدف شدهاند
پیمبرانه به تکبیر باز کن لب را
که از صدای تو ذرات در شعف شدهاند
برای چرخ زدن در حوالی خورشید
مدارهای سراسیمه جان به کف شدهاند
به یمن بارش احساس در مساحت ظهر
غبارها ز رُخ دشت برطرف شدهاند
و کربلا شده دریایی از حماسه و شور
و ریگهای بیابان همه صدف شدهاند
نماز عشق فقط سجدهای پر از خون است
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
***********
آسمان در عزاست
مریم سقلاطونی
پرسید از قبیله كه این سرزمین كجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
این خاک بوی تشنگی و گریه میدهد
گفتند: «غاضریه» و گفتند: «نینوا»ست
دستی كشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: كربلاست
توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزههاست
یحیای اهلبیتعلیهالسلام، در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیكرش جداست
توفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در «منا»ست
باران تیر بود كه میآمد از كمان
بر دوش باد دید كه پیراهنش رهاست
افتاد پرده، دید به تاراج آمده است
مردی كه فكر غارت انگشتر و عباست
برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید كه در آسمان عزاست
*************
در انتظار اخرین ستاره زهراسلاماللهعلیها
همایون رحیمیان
ای آفتاب مشرقی ما طلوع کن
خورشید دادگستر دنیا طلوع کن
دنیا پر از تکلم بتهای سنگی است
ای جاودانه بتشکن ما طلوع کن
ما خیل رهروان به لب نیل ماندهایم
موسای طور با ید بیضا طلوع کن
اینان چو سامری پی گوساله میروند
آه ای کلیم وادی سینا طلوع کن
این قوم مرده تا مگر آری به حال خود
ای معجز لب تو مسیحا طلوع کن
شب در محاق کینه و تزویر رفته است
ای آخرین ستاره زهرا طلوع کن
ای آدرخش شبشکن ای نور احمدی
در این شبان تلخ غمافزا طلوع کن
در عشق دیدنت گل حیرت دمیدهایم
چون لالهای به دامن صحرا طلوع کن
در حسرت تو ای گل نرگس رسیده است
آه من از ثری به ثریا طلوع کن
نیلوفرانه در عطشت جانبهلب شدیم
ای آبی کرامت دریا طلوع کن
ای آخرین ستاره که تأخیر میکنی
فصل شکفتن است خدا را طلوع کن