گلاببانو
اینکه جلوتر از همه ایستاده؛ مرد بسیار بسیار لاغر به معنای
واقعی کلمه نی قلیان، دایی است. صورتش را تراشیده؛ پوست صورت از لاغری و کمخونی
به زردی میزند، استخوان گونه به دو حفره بزرگ اطراف چشمها میرسد. انگار روی
جمجمه پوستی کشیده باشند. کورسوی کمرنگی ته چشمانش برق میزند. توی عکس میخواسته
بخندد اما نتوانسته. میگفت که برای من انگار خواب بود بعد از هشت سال خانوادهام
را ببینم. اصلا زن ببینم، بچه ببینم. انگار خواب میبینم. چشمانم میخندند اما
دهانم باور نمیکند.
بارها در اسارت پیش آمده بود خواب که به
چشمها میریخت آدمهایی را که دوست داشتم میدیدم؛ خاله، عمه، عمو، برادر، خواهر،
پدر، مادر، همسر... اما دهانمان خشک میمانده و یکباره میپریدیم و میدیدیم توی
سلولهای بزرگ و سیمانی هستیم؛ حق با دهانمان بوده؛ تلخِ تلخ! برای همین کلا و
اصلا دیر و کم میخندید. یعنی یک جوک و خاطره
خندهدار را که میشنید فقط گوشه چشمها چروک میافتاد و چشمها برق میزد و به
سمت بالا حرکت میکرد و کشیدهتر میشد. اما لبها همان طور بیحرکت میماند و بعد
از کلی خندیدن چشمها، لبها به خنده میافتاد! با یک فاصله عجیب انگار یک پایت تو
بهشت باشد یکی در جهنم! بترسی هر دو را تکان بدهی و از خواب بیدار شوی.
دایی میگفت: این مدل خندیدن و نخندیدن یک عادت قدیمیاست؛ یک عادت هشتساله وقتی
زمان نمیگذرد و ثانیهها میمیرند. وقتی دو ساعت و ده ساعت بعد مثل یک ساعت قبل
است. وقتی سال بعد مثل سه سال پشت سرت میشود، لبها به انجماد میرسند و به نوعی
خشکشان میزند. برای همین اسرا دیرتر میخندند. وقتی در زمان درجا میزنی این خودش
بالاترین شکنجه است. اینها را به شوهرخواهرش میگوید؛ به پدر من که میپرسد:
داوود جان معلوم نیست به حرف آدم میخندی یا گریه میکنی!
توی عکس پشت سر آن مرد لاغر، یک مرد مرتب معمولی هم هست؛ کنار قاب عکس دقیقا در
حاشیه. اگر عکاس چند ثانیه دیرتر دکمه را فشار میداد آن مرد معمولی با یک پرده
گوشت رو شکم از عکس بیرون میماند و اینطوری هرگز من صاحب تنها عکسی که در آن دو
برادر با هم هستند نمیشدم. همان مرد عقبی که پشت جمعیت دارد میآید؛ همان دایی دیگرم
است. بین آنها چند ردیف آدم وجود دارد؛ جمعیتی که به استقبال رفتهاند و مادر و
خالههایم که هرکدام پر چادرهایشان را پر از اشک و آب بینی در دستها مچاله کردهاند.
پاهای دایی میخواسته او را بیرون عکس نگه دارد اما فشار جمعیت او را به داخل هل میداده.
برای همین به اجبار توی عکس مانده وگرنه این دو دایی من هیچوقت بعد از هجده و بیستودو
سالگی با هم عکس ندارند. همیشه توی عکسها یا این نیست یا آن یکی! یا این سرش را
وسط عکس بیرون کرده یا آن یکی دستش را بالا برده و روی صورتش را، مثلا، اتفاقی
گرفته است.
من دوتا دایی بیشتر نداشتم که همیشه با هم قهر بودند. اینجا تنها جایی است که این
دو تا با هم دیده میشوند؛ محال است عکس دیگری پیدا کنید. با فاصله چهار، پنج سال
از هم بودند. یکی دوتا خاله بینشان داشتم که خاله کوچکتر به دایی کوچکتر میچسبید
و خاله بزرگتر میخواست به دایی بزرگتر بچسبد اما زن دایی نمیگذاشت و برای همین
خاله بلاتکلیف بود.
من توی این عکس نیستم؛ من را گذاشتهاند کنار سینی شربتها و کیکهای یزدی تا
حواسم به پذیرایی کردن باشد. حتی فکرش را هم نمیکردم جایی که فکر میکردم برایم
جهنم باشد تبدیل به بهشت بشود.
مادرم من را اینجا گذاشت؛ یک پسربچه بیش از حد تپل یازدهساله و گفت: سر همه گرمه!
موقع آمدن دایی است و هیچکس نیست از مردم پذیرایی کند. مجبوریم به تو اعتماد کنیم!
میدانم اشتباه بزرگی است که تو را با چند کتری بزرگ شربت خنک آلبالو و شش هفت
جعبه کیک یزدی تازه و داغ تنها بگذاریم اما فعلا کسی نیست. برای تو هم سخت میشود
چون همیشه آنطرف میز بودی و نقشه میکشیدی اما الان کلید بهشت را توی مشتت داری.
امیدوارم توی بهشت زیادهروی نکنی چون ما خیلی از دم در بهشت دور نیستیم.
تابستان بود؛ اواخر مرداد و به مادر قول دادم توی بهشت آدم خوبی باشم. برای اطمینان
یک لیوان شربت آلبالو و یک کیک یزدی به انتخاب خودم برداشتم که چشمم سیر شود! قالبهای
سفید یخ توی حجم زیادی از سرخی آلبالوها غوطهور بودند و بالا و پایین میرفتند. بوی
ترش آلبالو و مزه شیرین آن آب دهانم را راه انداخت. مادر در یکی از جعبههای بزرگ
کیک یزدی را برداشت؛ عطر گلاب و وانیل سرازیر شد تو بزاق دهانم و لبهایم از شدت آب دهان خیس شد. مادر اجازه داد یکی بردارم و
من هم سریع برداشتم و بلعیدم؛ بوی آلبالوی خانگی و گلاب کیک یزدی در دهان و سرم پیچید.
قول دادم دربان خوبی برای بهشت باشم و به چیزی ناخنک نزنم. فقط لیوانها را پر کنم
و حواسم به جعبهها باشد.
مردم برای دیدن دایی دستهدسته میآمدند. همهجا شلوغ بود؛ چانه مادر میلرزید؛
دختر بزرگ خانواده بود و حالا خودش را برای استقبال از برادرش آماده میکرد. اوایل
جنگ بوده که دایی اسیر شده و حالا هفت هشت سالی میشده که اسیر بوده. جنگ تمام شده
و اسرا برگشتهاند.
مادر میگفت: من آن موقع تازه به دنیا آمده بودم. برادرم که اسیر شد دیگر شیرت
ندادم؛ تو ماندی زیر دست مادربزرگ و قندآب و بیسکوییت و اینطوری شکمو و چاقت شدی!
میگفت: ما مدام به شهرهای مرزی میرفتیم و دنبال گمشدهها بودیم. نمیتوانستیم
تو را با خودمان ببریم.مادر خودش را در چاقی من سهیم میدانست. فکر میکرد مقصر
است.
دایی به من که رسید رد شد. صدای مادر از وسط جمعیت شنیده شد: داوود! داداش! اگه گفتی این کیه؟
تکه کیک یزدی توی لپم را قورت دادم؛ تکه دیگر مانند سنگ روی زبانم ماند. انگار
پوست صورتم شیشهای بود و از بیرون کیک یزدی معلوم بود. مادر دوباره گفت: اگه گفتی!
...آخ مادر چه کارها که نمیکنی!
جمعیت ایستاد. صدای خندههای بیخودکی پدر میآمد که همیشه سعی میکرد به شیرینکاریهای
مادر بخندد! مرد لاغر استخوانی مقابلم ایستاد، نگاهم کرد؛ گوشهایم میسوخت. مطمئن
بودم چیزی روی زبانم نیست اما میترسیدم سلام کنم. سرم را تکان دادم؛ هم راحتتر
بود و هم مطمئنتر!
مرد لاغر خیره شد توی صورتم؛ ماشالله...!
صدایش چقدر پیر بود اصلا به صورت جوانش نمیآمد. ماشالله... بچه مهنازه... آره آبجی؟
مادرم هقهقکنان تأیید کرد. دستهای استخوانی بهسرعت سرشانههایم را چسبید و من
را به سینه پهن استخوانیاش چسباند. حجم زیادی از گوشت و دنبه افتاد روی دندهها و
حفرهای خالی. بدن دایی چقدر لاغر بود. من هیچکس را در تمام عمرم به آن لاغری ندیده
بودم. دستانش به دور من نمیرسید. سبیلهایش توی صورت گوشتالو و نرم من فرو میرفت.
از نزدیک ترسناک بود و چیزی در انتهای دو حفره حدقهها تکان میخورد...
- پهلوونیه واسه خودش... تازه به دنیا اومده بود دفعه آخر که رفتم نه مهناز؟
جواب مادرم در صلواتهای مردم گم شد و دایی
من را از بغلش جدا کرد و دوباره با جعبههای در حال تمام شدن کیکهای یزدی و تهمانده
شربت تنها ماندم. اما اشتهایم کور شده بود و چیزی از گلویم پایین نمیرفت.
هرکس برای دیدن دایی میآمد کلهقندی، بسته شکلاتی یا جعبه شرینی با خودش میآورد.
بیشترشان در و همسایه بودند و من اسمشان را کنار جعبه یا روی کادوی کلهقند مینوشتم.
باید تحویل میدادم. زنی یک جعبه کوچک شیرینی دستم داد. تابهحال ندیده بودمش.
سلام کرد و پرسید: داییت اومد به سلامتی! یعنی هم من را میشناخت و هم از حال و
اوضاع دایی خبر داشت. ریزنقش بود و لاغر چادر رنگی سرمهای روی سر داشت با پیراهن
گلدار آبی، موهای بافته شده سیاهش
از دو طرف آویزان بود. صورتش را رو به مردم میپوشاند و فقط با یک چشم نگاه میکرد
اما رو به من چادر از صورتش عقب میرفت. انگار خیالش راحت بود که من نمیشناسمش. تشکر
کردم و کیک یزدی و شربت آلبالو تعارفش کردم. با دست لرزان یک کیک برداشت.
پرسیدم: نمیخواهید تو بروید؟گفت که نه! فقط آمده چشمروشنی بگوید.
من تمام دوستان مادر را میشناسم. این خانم از دوستان مادر نیست. هیچوقت ندیده
بودمش. گفتم: اسمتان چیست؟
گفت: محبوبه... ولش کن! اسمم مهم نیست و
رفت.
چند قدم دور نشده
بود که برگشت و از لابلای چادرش نامهای را به طرفم گرفت و گفت این را یواشکی به
داییات میدهی؟
نامه را گرفتم و چپاندم توی جیبم؛ خیالتان راحت محبوبهخانم!
لبخند کمرنگی گوشه لبهایش نشست و رفت. شیرینیهایش خامهای بود. با آنکه بیشتر
از بیست تا کیک یزدی خورده بودم و به جعبههای دیگر ناخنک زده بودم اما ناگهان دلم
ضعف رفت! آهسته کنار جعبه را بالا دادم. راحت میشد یکی دوتا خورد و کسی متوجه
نشود. کنار جعبه با خودکار آبی نوشتم محبوبه. تمام شب وسوسه خواندن آن نامه رهایم
نمیکرد. دایی تنها نمیشد تا نامه را به دستش برسانم. آذوقه در بهشت تمام شده بود
و من گوشهای نشسته بودم و جمعیت همچنان در حال رفتوآمد را نگاه میکردم. کلهقندها
و جعبههای شیرینی را تحویل دادم. نامه را آخر شب به دایی دادم. چشمها و دهانش در
حرکت کاملا بیاختیار موازی خندید اما زود خاموش شد.
گفت: چه شکلی بود؟ چطوری بود؟ چی سرش بود؟ کمی برایش توضیح دادم اما انگار چیزی
نمیشنید. نامه را باز نکرده و نخوانده روی خاکستر سرخ زیر یکی از دیگها انداخت،
وقتی گفتم انگار حامله بود!