کد خبر: ۵۲۱۲
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۶
پپ
صفحه نخست » داستانک

مرضیه ولی‌حصاری

پدر پرده خیمه را کنار می‌زند و با چهره‌ای برافروخته وارد می‌شود و در گوشه از خیمه می‌نشیند. بلند می‌شوم و پیاله آب برایش می‌ریزم و نزدیکش می‌نشینم. چهره‌اش خسته است و خشمگین. پیاله آب را به سمتش می‌گیرم و می‌پرسم:

ـ چه شد پدر؟

سرش را پایین می‌اندازد و سکوت است که همه جا را فرا می‌گیرد.

ـ پدر کمی آب بخور.

ـ نمی‌خواهم این مایه عذاب را کنار بگذار، بُکیر می‌خواهی شکنجه‌ام کنی.

پیاله آب را زمین می‌گذارم. باید بفهمم چه اتفاقی افتاده. زمانی که خیمه را ترک می‌کرد امید داشت عمر بن سعد را از جنگ باز دارد و حالا خسته و در هم شکسته روبروی من نشسته است.

ـ پدر نمی‌خواهی بگویی چه اتفاقی میان شما و عمر سعد افتاد؟

نگاهش آتش به جانم می‌زند. بالأخره زبان باز می‌کند.

ـ به عمر سعد گفتم می‌خواهی با حسین بجگی؟ گفت به خدا سوگند این کار را خواهم کرد. جنگی خواهم کرد که در آن سرها بیفتد و دست‌ها بریده شود. به او گفتم چرا پیشنهاد حسین را نمی‌پذیری؟ عمر سعد پاسخ داد کار به دست من نیست. ابن زیاد خواهان جنگ است.

به او نزدیک‌تر می شوم، دستم را بر روی شانه ستبرش می‌گذارم. بیم آن دارم قالب تهی کند.

ـ حالا چه کنیم پدر؟

ـ من نمی‌توانم با پسر پیامبر بجنگم. اگر می‌دانستم این اتفاق می‌افتد هیچ‌گاه راه را بر حسین نمی‌بستم. بگیر در این لحظه خود را به آتش جهنم نزدیک می‌بینم. تنم آتش گرفته باید بگریزیم و خود را به حسین برسانیم.

از جا بلند می‌شود. خیمه را با قدم‌های تند طی می‌کند. روی پا بند نیست. بلند بلند با خود سخن می‌گوید:

ـ خدا مرا ببخش، باید توبه کنم.

هنوز در میان خیمه سرگردان است که یکی از افراد طایفه اوس وارد می‌شود. نگاهی به چهره آشفته پدر می‌اندازد و می‌پرسد:

ـ این چه وضعی است حر؟ چه قصدی داری؟

پدر پاسخش را نمی دهد از دور نگاهش می کنم گویی زانوانش توان ندارد. قامتش لرزان شده. مرد دوباره پرسید:

ـ حر وضعیت مشوکی داری! من تا به حال تو را در هیچ میدانی این گونه ندیده‌ام اگر به من می‌گفتند شجاعترین اهل کوفه کیست تو را نام می‌بردم.

پدر در همان جا می‌ایستد در چشمان مرد خیره می‌شود.

ـ من خودم را در میان بهشت و دوزخ می‌بینم، بخدا چیزی را بر بهشت اختیار نکنم. اگر شده بدنم را پاره پاره کنند و بسوزانند.

لحظه‌ای درنگ می‌کند و بعد با صدای بلند می‌گوید:

ـ راهی شو بُکیر از اینجا می‌رویم.

بدون لحظه‌ای تعلل از خیمه بیرون می‌زنیم. پدر بر اسب زرد رنگش می‌نشیند و به آن سمت میدان می‌تازد. با زحمت خودم را به او می‌رسانم. در میان گرد و خاک به هوا برخواسته صدایش را می‌شنوم:

ـ بارالها به سوی تو برگشتم، توبه‌ام را بپذیر، من دل دوستان تو و زادگان دختر پیامبرت را لرزاندم.

در دلم آشوبی به پاست. اگر حسین بن علی ما را نپذیرد چه کنیم. به خیمه‌ها نزدیک می‌شویم از دور قامت عباس نمایان می‌شود. پدر خودش را از بالای اسب به زمین می‌اندازد و سپرش را واژگون می‌کند. عباس جلوتر می‌آید و با چهره‌ای گشاده پاسخ سلاممان را می‌دهد. با دیدن چهره قمر بنی‌هاشم دلم آرام می‌گیرد. نزدیک خیمه حسین بن علی می‌رسیم. حسین از خیمه بیرون می‌آید. پدر روی نگاه کردن به چهره حسین را ندارد. حسین نزدیک‌تر می‌آید و شانه‌های پدر را می‌گیرد و به خود نزدیک می‌کند. دلم آشوب است. پدر زیر لب نجوا می‌کند.

ـ جانم به فدایت یابن رسول‌الله من همان هستم که نگذاشتم برگردی و در راه پا به پای تو آمدم و تو را زمین‌گیر کردم. گمان نمی‌کردم این مردم با تو چنین کنند و پیشنهاد تو را نپذیرند. به خدا قسم اگر می‌دانستم چنین قصدی دارد چنین نمی‌کردم. من به محضر خداوند توبه کرده‌ام آیا توبه‌ام پذیرفته می‌شود؟

حسین بن علی پدرم را در آغوش می‌فشارد و می‌گوید:

ـ بله خداوند توبه‌ات را می‌پزیرد. حال با من بیا.

پدر از جا تکان نمی‌خورد همان طور به چهره حسین خیره شده است. می‌توان قطرات اشک را در چشمانش دید.

ـ اجازه دهید با این مردم سخن بگویم.

ـ هر طور مایلی عمل کن.

پدر به سرعت به روی اسبش می‌پرد و به سمت خیمگاه عمر سعد رو کرده و با صدایی بلند می‌گوید:

ـ ای اهل کوفه مادرتان به عزایتان بنشیند. این بنده شایسته خدا را دعوت کرده‌اید تا نزد شما بیاید و حالا او را تنها گذاشته‌اید؟! می‌گفتید که با جان خود از او دفاع می‌کنید، حال چه شده که به جنگ او آمده‌اید تا او را بکشید. از هر سو راه را بر او بسته‌اید. حال پسر پیامبرتان در دستان شما چون اسیری گرفتار شده و سود و زیان خود را از دست داده. آب فراتی را که یهود ترسا و گبر از آن می‌نوشند به روی او و زنان و طفلانش بسته‌اید. این چه بد رفتاری است که با ذریه محمد می‌کنید.

هنوز سخنان پدر تمام نشده است که جمعی به سوی او حمله می‌کنند. پدر به سمت خیمه می‌آید و روبروی حسین بن علی می‌ایستد. حسین رو به سوی پدر می‌کند و با لحنی دل‌نشین می‌گوید:

ـ خوش آمدی حر، تو در دنیا و آخرت آزاده‌ای. آزاده، آزاده است در همه حالاتش حتی اگر مصیبتی سخت بر او وارد گردد.

نفس‌های پدر به شماره افتاده است. عرق از روی پیشانی‌اش به پایین می‌چکد، لبانش خشک شده، در دلم می‌گویم کاش جرعه‌ای آب نوشیده بود. اما وقتی نگاهم به کودکان تشنه لب می‌افتد از فکرم خجالت می‌کشم. پدر نزدیک‌تر می‌آید. صورتش دیگر برافروخته نیست گویی آرامشی بزرگ او را فرار گرفته است. کنارم می‌ایستد.

ـ حالا نوبت ماست بُکیر، باید خود را آمده جنگی بزرگ کنیم. من و تو در کنار فرزندان پیامبر.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: