فاطمه ابراهیمی
طول و عرض اتاق سه در چهارش را طی میکرد. کلمات را دوباره زیر لب زمزمه کرد: «چنانچه بر ضد دولت انگلستان قیام و اقدام کنید، مبادرت به جنگ مینماییم، در این صورت خانههایتان ویران و نخلهایتان را قطع خواهیم کرد.» باز هم روی نخل ماند. قبلا مشورتها راکرده و تصمیم گرفته شده بود؛ اما این تهدید آخر انگلیسیها ذهنش را مشغول کرده بود. کسی که خانهاش را ویران کنند دیگر نخل به چهکارش میآمد؟ خاطرهای ذهنش را قلقلک میداد اما خودش را رو نمیکرد. کنار پنجره ایستاد. همسرش خرماها را ریخته بود توی سفره حصیری و رطب و خارکها را از هم جدا میکرد. نگاهش به بالا کشیده شد روی خوشههای نخل. «نخل» مثل ورد از زبانش جاری بود. بین خارکهای زرد دنبال نشانی میگشت که چشمش خورد به خرماهای خشک شده روی خوشه. خاطره آن روز مثل روز جلویش روشن شد.
ماجرای تهدید انگلیسیها برمیگشت به روزی که نمایندهها آمده بودند. تکیهاش را داده بود به متکای مخملی و گوشش را سپرده بود به نصیحتهای نمایندگان حیدرخان. عاقلهمردی که وسط سرش طاس بود، زبانش را چربتر کرد:
ـ رئیس، از خر شیطون پیاده شو، ائی مردم دستشون خالیه. تفنگ درس درمون ندارن. کجا میتونن با لشکر به ای بزرگی بجنگن؟
رئیسعلی موشکافانه چهره مرد را کاویده بود. به چینهای گوشه چشمش که بیش از پنجاه را ندیده بودن، نمیخورد که در جوانی حواس پرت شده باشد. همراهش که جوانتر بود انگار نگاه رئیس را خوانده بود که دست جنبانده و حق بهجانب گفته بود:
دلاور، فکر شکستی که به لشکر پنجهزار نفریشون دادی نباش، قضیه فرق کرده؛ از هند و عراق نیرو آوردن. زایر راست میگه رئیس، این لشکر دیگه از ما پاپتیها شکست نمیخوره. جون مردم بازیچه دستت نگیر.
رئیس در خودش فرورفته بود. دستهایش مشت شده بودند. انگار که میخواست از زیر خرابههای عمارتی خودش را بیرون بکشد. فکر مردم مثل خوره جانش را جویده بود. ماهها بود که مردم روی خوش به زندگی ندیده بودند. ترس از حمله بریتانیا و غارت ناموس روح همه را آزرده بود. عاقله مرد دستپاچه شده بود. چهره سیاه شده رئیس را بر عصبانیت از دوستش گذاشته بود. نه تنها کودکان سراسر جنوب که حتی ملکه بریتانیا هم خبر داشت که رئیسعلیدلواری احدی را زور نکرده بود تا علم شود جلوی بریتانیا. رئیس سرش را که بالا آورده بود، تصویر ایوان نجف نشسته بود روی چشمش. خاطرش پر کشیده بود به روزی که شیخمحمدحسین برازجانی با فتوای میرزای دوم از نجف آمده بود. تاریخ را گذاشته بودند روی یک گردنه و دوباره تکرار شده بود. فتوای میرزامحمدتقی از جنس فتوای میرزای شیرازی بود و دشمن هر دو روباه پیر. میرزا فتوا داده بود بجنگید برای حفظ استقلال مملکت شیعه. رئیسعلی خوب به یاد داشت که فتوای دفاعیه میرزا بانگ برداشته بود در تنگستان، دلوار، برازجان، بوشهر، چاهکوتاه و چغادک. مردم خودشان تفنگ بهدوش گرفته و جمع شده بودند دورش. رئیس روی خرابهها ایستاده بود. یاد میرزا دلش را محکم کرده بود. عاقله مرد به تتهپته افتاده بود:
ـ رئیس بهدل نگیر از رفیقم، جوونه زود جوش میارن. غیرتی رو مردم. پچپچهای انگریزیها بوی خوبی نمیده. میخوان تحریم کنن بوشهر و دلوار. غذا که نرسه، تفنگ که نرسه این مردم با چه زندگی کنن؟
لبخند شیرینی از پشت سیبیلهای تابدار رئیسعلی مشخص شده بود. دست برده توی جیبش و مشتی خرماخشک از جیب بیرون آورده بود. زردی دلنشین خرماها دلش را گرم کرده و صدای زِیرفاطمه توی گوشش پیچیده بود. برای خوردن آبی رفته بود باغشان که خبر آمدن نمایندگان را شنید. زیرفاطمه خرماها را گذاشته بود کف دستش و گفته بود «ننه، نگران شکم ما مردم نباشیا، ما تا وقتی ای خرماخشکا داریم، گشنهمون نمیشه.»
رئیسعلی مشتش را گرفته بود جلوی نمایندگان حیدرخان. شمردهشمرده حرفهای زیرفاطمه را تکرار کرده بود. نمایندهها به بنبست رسیده بودند اما قصد رفتن نداشتند. رئیسعلی متوجه شده بود که چیزی ته حلقشان گیر کرده است. رک گفته بود:
ـ بگو.
عاقلهمرد تعجب کرده بود. جوان خواسته بود دهانش را باز کند که با سقلمه همراهش زبان به کام گرفته بود. عاقلهمرد لب باز کرده بود:
ـ رئیس مو جای بوای1 تو نباشم جای کاکات هستم. اینکه میگم سی محض2 خودته. بریتانیا کبیره. از انگریز تا عراق و هند نیرو داره. توپ دارن تفنگهای نو دارن. ما تهنایی زورمون قد نمیده به اینا. حکومتم که سرش کرده تو آخورش و عین خیالش نیست که شوروی نصف بالاسون3 گرفته دستش. ایسو4 ای انگریزیها هم نمیخوان که با ما بجنگن یا کشور بگیرن سی خوشون. میخوان راشون بکشن برن سی جنگ با شوروی. بیو از خر شیطون پیادهشو. تو هم مث دولت مرکزی بیطرف باش. سر تو هم بیکلاه نمیمونه ائی وسط. قول دادن راهشون باز کنی چهلهزار پوندی بذارن تو جیبت. او وقت با ائی پیل کل جنوب میتونی سیر و آباد کنیا!
پوست سبزه رئیس سیاه شده بود. رگههای خون توی سفیدی چشمش راه افتاده بود. دلش میخواست یقه این نادان را بگیرد و بکوبد به زمین. لعنتی به دل سیاه شیطان فرستاده و مشتش را به زانو کوبیده بود. از بین دندانهای بهم فشردهاش غریده بود:
ـ مسلمون، چطور بیطرف باشم وقتی استقلال ایران با یک خطر جدی روبرو شده؟
عاقلهمرد آه کشیده بود. رئیس جوری سرراست رفته بود روی حرف خودش که به او بفهماند پیشنهاد انگلیسیها اصلا به چشمش نیامده است. میدانست دیگر نمیتواند آبی گرم کند. به جوان همراهش اشاره کرده بود بلند شوند. توی چهارچوب در برگشته و به صلابت رئیسعلی خیره شده بود. لبهایش را باز و بسته کرده بود تا حرفی بزند، اما با دیدن چهره آرام و محکم رئیس، حرفش را خورده بود. قبلا آخرین حنایش را مالیده بود و بیرنگیاش ذوقش را کور کرده بود. راهشان را گرفته و رفته بودند.
رئیس پشت میزش نشست و نامه انگلیسیها را کنار زد. قلمموی جوهریاش را گذاشت روی کاغذ کاهی. جیغ قلممو شیپور مقاومت بود: «خانه ما کوه است و انهدام و تخریب آنها خارج از حیطه قدرت بریتانیای کبیر است. بدیهی است که در صورت اقدام آن دولت به جنگ با ما تا آخرین حد امکان مقاومت خواهیم کرد.»
پینوشت: 1. پدر / 2. برای / 3. در گویش بوشهری، شهرهای غیرجنوبی را میگویند. / 4.حالا