کد خبر: ۵۲۰۹
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۳
پپ
صفحه نخست » داستانک


فاطمه قهرمانی

گوشه صفحه را تا کردم و بی اختیار آه کشیدم. خوب می‌دانستم که این آه‌ها با صدای خوش طنین امیرمحمد تبدیل می‌شود به سیل اشک! خواستم کتاب را ببندم که چشمم افتاد به صفحه اول آن: «ور هیچ نباشد؛ چو تو هستی همه هست... بهترین انتخاب زندگیم، سالگرد ازدواجمون مبارک...» لبخند بر روی لبانم می‌نشیند. چقدر برای نوشتن این چند کلمه جان کندم بلکه کمی مثل او خوش خط شوم اما در آخر هم تلاشم چندان نتیجه نداد! آرام با نوک انگشتانم نوازشش می‌کنم و می‌گویم:«به نظرت یادش هست؟» خودم جواب خودم را می‌دهم: «تو این روزا اون انقدر سرش شلوغه که یادش میره غذا بخوره، بعد تو انتظار داری سالگرد ازدواجش یادش بمونه؟ اونم تو روز عاشورا؟!» صدای زنگ در حرف‌هایم را قطع می‌کند. دکمه آیفون را می‌زنم. کمی بعد مقابلم ایستاده. می‌گویم:«نه خسته آقا» لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد:«قربان شما خانم» تا آبی به دست و صورتش بزند سفره شام را می‌چینم. با ولع شروع به خوردن می‌کند. برای این که سر صحبت را باز کنم می‌گویم:«کتاب خوندم شعر‌های خوبشم جدا کردم. تو راه یادت باشه برات بخونمش خواستی تاسوعا عاشورا ازش استفاده کن. نوحه‌هایی هم که خواسته بودی گوش دادم، نوشتم.» قدرشناسانه پاسخ می‌دهد:«ممنون خانمی. من تو رو نداشتم چیکار می‌کردم آخه؟» لبخند بر لبانم می‌نشیند. چیزی در ذهنم جرقه می‌خورد. شاید این‌طوری برایش یادآوری شود. می‌پرسم: «راستی امروز چندمه؟» بی‌تفاوت جواب می‌دهد: «پنجم» از بی‌تفاوتی‌اش دلم می‌گیرد. گلامِ ذهنم مثل همیشه شروع می‌کند به منفی‌بافی: می‌بینی چه بی‌خیال میگه پنجم؟ انگار نه انگار چند روز دیگه سالگرد ازدواجمون! دیدی گفتم یادش نمی‌مونه؟ دیدی براش اصلا مهم نیست؟

***

ـ خانم رضایی منم بهمن. سفارشاتونو آوردم.

ـ آقا بهمن بی‌زحمت بیارشون بالا.

چند دقیقه بعد خانه پر شده از شیر و کیک و این اولین باری است که از این همه شلوغی لذت می‌برم. از داخل کمد دیواری بسته گل ‌سر و ماشین‌ بازی‌ها را بیرون می‌آورم و می‌گذارم کنار شیر و کیک‌ها. با ذوق خیر می‌شوم به آن‌ها. رنگارنگ بودنشان به وجدم می‌آورد. نگاهی به ساعت می‌اندازم. خیلی وقت ندارم تا آن‌ها را بسته‌بندی کنم. کیک و شیر‌ها را به همراه یک گل سر یا یک ماشین بازی داخل کیسه می‌گذارم درشان را می‌بندم و چسب می‌زنم. صدای لالایی عربی که از گوشی‌ام پخش می‌شود چشمانم را نمناک می‌کند. نمی‌دانم چقدر گذشته که کمرم تیر می‌کشد و نمی‌توانم ادامه بدهم. کولر را روشن می‌کنم و یک لیوان شربت آلبالو برای خودم می‌ریزم. جواب آزمایش را از روی یخچال برمی‌دارم و برای هزارمین بار نگاهش می‌کنم انگار که دارم عکس او را نگاه می‌کنم یا نه انگار خودش جلوی رویم ایستاده است! می‌گویم:«هنوز نیومده کلی خرج گذاشتی رو دستما! یه بخشی از پس‌انداز این چند سالم رفت برای خرید اینا. ولی می‌ارزه نه؟! پارسال این موقع تو روضه آقام علی‌اصغر خیلی دلم شکست! نذر کردم اگه خدا تو رو به من بده سال بعد برای بچه‌ها شیر و کیک پخش کنم. این گل سر‌ها رو دیروز تو بازار دیدم دلم رفت! به دلم افتاد بخرمشون. بچه‌ها حتما خیلی ذوق می‌کنن. نه؟ حسودی نکن قشنگم! برای تو هم می‌گیرم به خدا» قهقمه‌ای می‌زنم و زیر لب زمزمه می‌کنم: «آخ اگه بابات بفهمه تو هستی. آخه بچه‌ام کلی ناز داره! چندین سال ما رو چشم به راه خودش گذاشته! نه خیرم! اصلا هم بدجنس نیستم. گذاشتم چند روز دیگه که سالگرد ازدواجمون بهش بگم.» از فکر اینکه بفهمد، چه عکس‌العملی نشان می‌دهد لبخندم پررنگ‌تر می‌شود اما نگاهم که به ساعت می‌افتد لبخندم محو می‌شود. الان است که امیرمحمد برسد اما هنوز کارم به اتمام نرسیده. با سرعت بیشتری ادامه می‌دهم. با صدای زنگ در آه از نهادم بلند می‌شود. با ناامیدی خیره می‌شوم به گل‌سر‌ها. امیر که وارد خانه می‌شود بهت‌زده زل می‌زند به بسته‌ها.

ـ اینا چیه شبنم؟

ـ برای روز حضرت علی‌اصغر خریدم بین بچه‌ها پخش کنم. هر سال این کارو می‌کردم چرا انقدر تعجب کردی حالا؟

ـ آره، ولی آخه چرا انقدر؟

صدای درونم فریاد می‌زند:«بهش بگو. بگو بالأخره بابا شده. گناه داره. چه جوری دلت میاد؟ یه هفته است می‌دونی و بهش نگفتی» نه نمی‌توانم. نمی‌توانم انقدر راحت خبر به این خوبی را خرج کنم. بگذار بماند برای سالگرد ازدواجمان. البته اگر آقا یادش بماند!

جواب می‌دهم: «به دلم افتاد امسال اینارو بگیرم بلکه یه فرجی بشه» با لب و لوچه‌ای آویزان ادامه می‌دهم:«اما هنوز یه خورده مانده که بسته‌بندی نکردم. کاش می‌شد دیرتر می‌رفتیم هیئت» همان‌جا کنار بسته‌ها می‌نشیند و می‌گوید:«دیرتر که نمیشه ولی تا میز بچینی من تمومش می‌کنم.» چشمانم برق می‌زند و می‌گویم:«خیلی زیاد مرسی»

***

بسته‌ها را تحویل خادم جلوی در می‌دهم و خودم کنارش می‌ایستم تا کمی کمک کنم. چه لذتی دارد دیدن شادی کودکانه بچه‌ها. پارسال این موقع شادی‌ام رنگ حسرت داشت اما حالا سراسر خوشحالی بود. خدایا یعنی قرار است واقعا مادر شوم؟ باید برایش گل سر بخرم یا ماشین بازی؟ اصلا چه اهمیتی دارد؟!

**

با هر حسینی که می‌گوید ولوله‌ای در جمع به راه می‌افتد و موج گریه به هوا می‌رود. صدای گرفته‌اش بر دلم چنگ می‌اندازد. از صبح آنقدر گریسته‌ام که نایی برای گریه ندارم اما جگرم هنوز هم می‌سوزد. امان از عاشورا! آنقدر لحظه‌هایش سنگین و غمگین می‌گذرد که باید سنگ باشی تا آتش نگیری! صدایش در گوشم می‌پیچد:«امشب به صحرا بی کفن جسم شهیدان است، شام غریبان است...» به هق‌هق می‌افتد. به هق‌هق می‌افتم.

مراسم که تمام می‌شود از مصلی بیرون می‌آیم. نسیم خنکی صورتم را نوازش می‌دهد. مثل همیشه به سمت مزار شهدای گمنام می‌روم تا منتظر امیر محمد بمانم. چشمم به ایستگاه صلواتی می‌افتد. بدجور هوس چای و خرما کرده‌ام. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. امیر محمد است. صدایش انگار از ته چاه می‌آید:

ـ سلام عزیزم

ـ سلام امیر جان. خسته نباشی. قبول باشه.

ـ سلامت باشی. از تو هم قبول باشه. شبنم من امشب دیر میام خونه. شاید اصلا نیام. می‌خوام بمونم تو جمع کردن وسایل به بچه‌ها کمک کنم. بمون پیش مزار شهدا. سعید میاد میبرتت خونه مامانت اینا تنها نباشی.

دل گرفته‌ام بیشتر می‌گیرد. زیر لب تنها به گفتن:«باشه. خداحافظ» بسنده می‌کنم و گوشی را قطع می‌کنم.

داخل ماشین هرچه داداش سعید سعی می‌کند به حرفم بیاورد موفق نمی‌شود. حتی پیشنهاد خوردن چایی و خرما هم قفل زبانم را باز نمی‌کند. فقط راضی‌اش می‌کنم که به خانه خودمان برویم. اصلا حال و حوصله جای دیگری‌ را ندارم. وارد خانه که می‌شوم لیوان آب لیمو عسل روی سینک ظرفشویی برایم دهن کجی می‌کند! همیشه قبل از رفتن به هیئت برای این که صدایش باز بشود برایش آب لیمو عسل درست می‌کنم. شبنم بیچاره! او حتی یک تبریک خشک و خالی را هم از تو دریغ کرد. لباس مشکی‌هایم را داخل ماشین لباس‌شویی می‌اندازم و روی تخت چمباتمه می‌زنم. هر چه می‌خواهم نگاهم را بدزدم نمی‌شود. صورت ناراحتم در آینه بدجور تو ذوق می‌زند. همیشه همین‌طور است وقتی از خودم ناامید می‌شوم خجالت می‌کشم در آینه نگاه کنم!

ـ ها؟ چیه؟ تقصیر من که یادش نیست؟

ـ از تو انتظار نداشتم شبنم خانم! عاشوراست‌ها! صدای خشدارشو نشنیدی؟ حالش ندیدی؟

ـ من که نگفتم جشن بگیره! منم مسلمونما! دلم نمیاد عاشورا کاری کنه. اما حتی یادش نبود! انتظار تبریک گفتن که زیاد نیست! هست؟! اصلا میدونی چیه؟ من همیشه بد شانس بودم. اگه نبودم که از اول زندگیم سالگرد ازدواجم نمیفتاد ماه محرم و صفر! حسرت یه جشن مانده به دلم! اگه نبودم که با مردی ازدواج نمی‌کردم که براش مهم نیستم. انگار تمام سال زندگی میکنه فقط برای این دو ماه! تو که خودت شاهدی همون اول کاری آب پاکی ریخت روی دستم. گفت تو عشق پانزدهم منی! و بعد لیست عشق‌های دیگه‌اشو برام شمرد! از خدا و امام حسین بگیر تا شهید ابراهیم هادی و بقیه!

ـ چیه نکنه به امام حسین هم حسودیت میشه؟

ـ خیلی بی انصافی! خیلی! من غلط می‌کنم به امام حسین حسودی کنم. هر کی ندونه تو که می‌دونی من به‌خاطر عشقش به امام حسین عاشقش شدم. همین لیست عشق‌هاش من عاشق کرد!

ـ پس دردت چیه آخه؟

ـ دردم این که بعد این همه انتظار مادر شدم. این همه صبر کردم تا روز سالگرد ازدواجمون بهش بگم داره بابا میشه اما اون حتی تو یه نقطه کور از ذهنش امروز یادش نگه نداشته بود. به خدا که فقط انتظار تبریک داشتم. فقط همین.

ـ امروز عاشوراست شبنم. عاشورا! دلت میاد تو این روز به همچین چیزی فکر کنی؟

جوابی نداشتم. به معنای واقعی کلمه خجالت کشیدم. نگاهم را از آینه دزدیدم. رویم نمی‌شد در چشمان خودم نگاه کنم. چه آدم بدی هستی تو شبنم! خدا از سر تقصیراتت بگذرد! به خودم که می‌آیم صورتم خیس است. بدجور از دست خودم کفری‌ام.

با صدای امیر محمد یک متر به هوا می‌پرم. «تو اینجا چیکار می‌کنی؟» قلبم با سرعت سرسام‌آوری می‌تپد و ترسان به او خیره شده‌ام. جلو می‌آید و شانه‌هایم را در دست می‌گیرد. «نترس شبنم منم امیر» رنگ پریده‌ام را که می‌بیند به سمت آشپزخانه می‌دود و با یک لیوان آب برمی‌گردد و آن را به خوردم می‌دهد. می‌پرسد: «خوبی؟» سر تکان می‌دهم. باز می‌پرسد: «چرا نرفتی خونه مامانت؟ چشمات چرا قرمزه؟ چیزی شده؟ گریه کردی؟»

ـ حوصله خونه مامان نداشتم. نه چیزی نیست.

ـ می‌دونستم نمیری. دلت از دست شوهر کله پوکت گرفته بود؟

ـ شاید!

ـ چشماتو ببند.

ـ چی؟!

ـ میگم چشماتو ببند.

نکند یادش مانده باشد؟ چشمانم را که باز می‌کنم از آنچه می‌بینم هم عصبانی می‌شوم هم متحیر اما بیشتر از همه خنده‌ام می‌گیرد. یک کیک یزدی روی دستش است که کبریتی روی آن گذاشته! می‌خندم و می‌گویم: «این چیه؟» شرمنده جواب می‌دهد: «می‌دونی که امشب وقت خوبی برای کیک گرفتن نبود اما دلم نیومد دست خالی بیام تو راه اینُ از یه ایستگاه صلواتی گرفتم. البته نگی امیر خیلی زحمت کشیدی! دو تا هم بلیط گرفتم برای اربعین که هوایی بریم نجف. تا تو مرز اذیت نشی و با انرژی پیاده‌روی کنیم. دوست داری دیگه نه؟» لبخند بر لبانم می‌نشیند زیر لب زمزمه می‌کنم: «آره هم پیاده‌روی اربعین دوست دارم، هم تو رو!» دست دراز می‌کنم و جواب آزمایش را از داخل کشو برمی‌دارم و مقابلش می‌گیرم. گنگ نگاهش می‌کند. توضیح می‌دهم: «بالأخره بابا شدی» لبانش می‌خندد و چشمانش گریه می‌کند. یاد آسمان آفتابی می‌افتم آن هم وقتی هم زمان باران می‌آید!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: