معصومه تاوان
قسمت اول
آسمان هنوز تاریک بود. خروسها نمیخواندند و صدای ماق کشیدن گاوها نمیآمد فقط تک و توک صدای پارس چند سگ بود که توی کوچه پس کوچههای ده از پی هم میدویدند و سکوت وهم انگیز خیالات شهربانو را پاره میکردند. شهربانو تکیه به دیوار چشمهایش را بسته بود و زیر سیاهی پلکهایش داشت دنیایی را زیر و رو میکرد که نمیدانست کجاست و در آن جا چه میگذرد. دنیایی که دیر یا زود باید به آنجا قدم میگذاشت و سرنوشتی که باید به دنبالش میدوید. سوز نصفه و نیمه پاییزی از زیر شکاف در و پنجرهها خودش را تو میداد و سر و صورت را میسوزاند. بلند شد لحاف کهنه و رنگ و رفته ای را برداشت و پهن کرد زیر شکاف در. هانی کنارش خواب بود. صورت مخملی شش سالهاش زیر سرما و سوز پاییزی یخ کرده بود و گل انداخته بود، لحاف را تا زیر چانه پسرش بالا کشید و به اخم نمکینی که روی ابروهایش نشسته بود خیره شد. به چهره معصوم آرامش به لبهایی که سفت روی هم چسبیده بودند و به صدای دندان قروچههایی که گاهوبیگاه از زیر دندانهایش بیرون میآمد. کرامت خیلی وقت بود که رفته بود این را میشد از سرمای تشک و رختخوابش فهمید. از نم سردی که روی بالشش نشسته بود.
جای خالی او تنهایی و سرمای اتاق را بیشتر به رخ شهربانو کشید. اتاق بوی کاه و یونجه خشک شده میداد دیوارهای دود گرفته، تیرهای چوبی کدر رنگ، پنجره موریانه خورده. همه اینها غربت و دل تنگی را بیشتر به رخ شهربانو میکشید و دل واپسش میکرد. گوشه اتاق کنار تپه رختخوابها که کج و معوج و بیحوصله روی هم چیده شده بودند. یک زنبیل بود و چند بقچه و یک قالیچه که یادگار مادر شهربانو بود و هدیه سر سلامتی و پا گشایش به خانه پدری سالها بود که همانطور دست نخورده و سربسته نگهش داشته بود. در خیالاتش سالها بعد وقتی که پسرش قد کشید و عاشق شد میبخشیدش به تازه عروسش و او هم شاید به عروسش و سالها میگذشت و قالیچه دست به دست میچرخید. قالیچه ای که پر از رد دستهای مادرش بود و تار و پود جوانیاش تنها یادگاری که از آن جوان مرگ شدهها برایش مانده بود.
صدای خروس که بلند شد شانههای شهربانو پرید. روی دو زانو خودش را کشید سمت پنجره و حیاط را نگاه کرد. از بیرون داشت صدای گنگ و خفه حرف زدن دو نفر میآمد و صدای قدقد مرغها و بال زدن جوجهها صدای بع بع گوسفندها و دلنگ دلنگ زنگولههایشان و گرد و غباری که داشت از توی کوچهها بلند میشد. صدای سوت مداوم و بلند چوپانها که گوسفندها را به سمت صحرا هی میکردند. ده داشت کمکم از خواب بیدار میشد. دهانش را باز کرد و تمام اینها را با ولع توی ریههایش کشید. میدانست بعدها برای همین بوی دود و تن گوسفندان دلتنگ خواهد شد. هنوز صداهای نامفهوم حرف زدن میآمد که در صدای جرق جرق سوختن هیزمها گم و پیدا میشد. پیربابا و ننه طاووس داشتند زندگی را از سر میگرفتند. خودش را بیشتر کنار پنجره مچاله کرد و دامن سرخ و سفیدش را کشید روی شکمش که مثل توپی گرد از زیر لباسش بالا آمده بود.
ننه طاووس چادر را به کمرش بسته بود و خمیده و لنگان لنگان از این سوی حیاط به آن سو میرفت. آرد را توی کماجدان میریخت و سفره رنگ و رو رفته اش را پهن میکرد آب را توی آرد قاطی میکرد و آماده میشد که خمیر را ورز بدهد. پیربابا پشتههای هیزم به دوش میآمد و میرفت. نفس نفس میزد و هیکل تکیده و قوز کردهاش به زحمت راست میشد.
از همه جا بوی زندگی میآمد به جز اتاق شهربانو. جز چهره رنگپریده او و چشمهای میشی رنگش.
ـ فقط برای چند وقته. میدانم سخته اما چارهای نداریم فقط بهخاطر هانی...
نگاهش را دوباره سراند روی صورت هانی و بغض کرد.
ـ خسته نباشی مرد.
ـ مانده نباشی پیر بابا. ننه طاووس چه احوال؟
ـ سلامتی پسر جان برای رعیت بدبخت چه خبر میخواهی باشد؟ دارم نان خانه ارباب را آماده میکنم. کی راه میافتید؟
صدای کرامت فکر و خیالات را از سر شهربانو دور کرد. مثل اینکه قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد و همه چیز درست مثل قبل. آرام و مهربان میخواست جلو برود. دوباره رفت پشت پنجره و نگاه مهربانش را پاشید به صورت کرامت. به شانههای مردانهاش. به چینهای روی پیشانیاش. به قد و قواره بلندش و پوست آفتاب سوخته دهاتیش.
کرامت پشته یونجهاش را از کولش باز کرد و انداخت گوشه حیاط. مرغها دوان دوان هیکلهای چاق و گوشت آلودشان را از رمین کندند و با نگاههایی براق دویدند سمت یونجهها و توکهای آرامشان را با ولع زدند به یونجهها و سهم خودشان را کشانکشان از چنگ همدیگر درآوردند. و هر کدام گوشهای مشغول شدند. کرامت همانطور که جنگ و جدال مرغ و خروسها را تماشا میکرد، گفت:
ـ امروز یا فردا.
صدایش آرام بود و خسته از عمق چاهی عمیق بلند میشد. نگاهش برق قدیم را نداشت و شانههایش انگار افتادهتر شده بودند. رفت نشست کنار پیر بابا و برای خودش از کتری چای ریخت ونشست روی پا. قندی را از قندان برداشت و گوشه لپش انداخت و استکان چای را هورت کشید. چشمهایش را تنگ کرده بود و به جایی نامعلوم خیره شده بود.
ـ کار برای ارباب شوخی بردار نیست...
ننه طاووس زیر لب غرغر کرد.
ـ هر کس آنجا رفت رفتنش با خودش است و برگرشتنش با خدا.
ـ خدا به زمین گرمش بزند و این خلق مظلوم را از دست ظلمش خلاص کند الهی.
دستهای ننه طاووس رفت بالا و بعد آرام خورد به سینهاش. کرامت نگاهش را چرخاند سمت ننه طاووس. انگار پیرتر شده بود. موهای حنا بستهاش بهم ریخته و ناساز از زیر روسری گل درشتش بیرون ریخته و خال بالای پیشانیاش را پوشانده بود. پرههای بینیاش تند و پشت سر هم تنگ و گشاد میشدند.
ـ ارباب سهمش را میخواهد اینکه شوخی نیست. نتوانستم سر وعده بدهیام را برگردانم.
صدای غرغر ننه طاووس در میان جرق جرق آتش تنور گم شده بود. دلش غصه داشت کرامت جای بچه نداشته اش بود نمیتوانست دردش را ببیند و دم نزند. نفسش از وقتی که شنیده بود میخواهند به خانه اربابی بروند تنگی میکرد و جان از دست و پایش بلند شده بود دیگر مثل قبل قبراق و سر دماغ نبود و حال خوشی نداشت بهانهجو شده بود و سر هر چیزی با پیر بابا دعوا میکرد. دیدن جای خالی کرامت و شهربانو خفهاش میکرد. نشنیدن صدای خندههای هانی ندیدن پرسه زدنهایش توی حیاط دلش را به درد میآورد.
ـ هیچ کار نمیشود کرد که نرفت؟ قرضی تعهدی...
کرامت توی صورت پیربابا نگاه کرد. میدانست او هم به این حرفی که میزند اعتقادی ندارد.
ـ چه تعهدی؟ ارباب این حرفها حالیش نیست سهمش را میخواهد.
ـ خدا به زمین گرمش بزند انشالله.
ننه طاووس این را گفت و خمیر را با ضرب به دیواره تنور چسباند. هرم آتش زبانه کشید و از سوراخ تنور بیرون زد و نگاه ننه طاووس را در خودش بلعید. قند گوشه لپ پیر بابا خرت خرت صدا داد سرش را پایین انداخت و در سکوت چاییاش را سر کشید. هیچ کس حال و حوصله حرف زدن نداشت. چای به زحمت از گلوی کرامت پایین میرفت با هر بار قورت دادن درد مبهم و سوزناکی توی گلویش جا خوش میکرد و با انتهای سینهاش را خراش میداد.
ـ یارمحمد هم پسرش را فرستاد خانه ارباب. یک نان خور کمتر بهتر.
ننه طاووس غیضی شد. پر روسری را از روی لبهایش پایین آورد و به پیشانیاش کشید و گفت:
ـ یک نان خور کمتر؟ هه... به دنیا نمیآوردند. باید بفرستند خانه ارباب؟
پیربابا به حرف ننه توجه نکرد و انگار که با خودش حرف بزند صحبتش را از سر گرفت:
ـ خلق خدا گرسنهاند اگر نتواند سر سال سهم ارباب را بدهد کمتر کار ارباب این است که زمین را میگیرد و میدهد به یک رعیت دیگر. رعیت که کم نیست همه لخت،همه گرسنه، همه آماده برای این کار. آن وقت یار محمد باید چه خاکی به سر بریزد؟ با هفت سر عائله و یک زن مریض؟ که بهتر که در خانه ارباب باشند اقلا خواب و خوراکشان به راه است. رخت کهنههای ارباب زادهها را میتوانند بپوشند. مریض شدند دوا و درمانی هست که نگذارند جوان مرگ شوند.
ـ هه، زهی خیال باطل. ارباب جان به عزرائیل نمیدهد، بعد برای رعیت دوا دکتر خبر میکند.
و به یکباره انگار چیزی یادش آمده باشد دلواپس رو به کرامت که سیگار دود میکرد گفت:
ـ تو را به جد سید بیات مراقب زن و فرزندت باش مبادا که تنهایشان بگذاری خانه اربابی. مثل سلاخ خانه است هزار جور بلا ممکن است سرشان بیاورند. ای لعنت به دست خالی و شکم گرسنه. زنت هنوز جوان است و آب و رنگ دارد...
و نانی را از تنور درآورد و پیچید توی سفره.
ـ بدهیام که به ارباب تمام شد برمیگردم. تمامش خرج دوا و درمان هانی شد. اقلا توانستم پسرم را از مرگ نجات بدهم. همینش مهم است.
ـ بلند شو دیگر نمیخواهی بروی سرزمین تا کی میخواهی اینجا بنشینی و حرافی کنی؟
ننه طاووس بیحوصله بود و هیچ کس از نیش زبانش در امان نبود.
ـ بگیر، بگیر توبرهات را راه بیفت.
و توبره را پرت کرد سمت پیر بابا و دوباره سرش را با کار گرم کرد. نمیخواست کرامت اشک چشمهایش را ببیند. اشکها گله گله توی چانههای خمیر میافتادند و زود محو میشدند. کرامت به یک خیز از جایش بلند شد و رفت سمت اتاق شهربانو.
ـ پسرکم. یادگار برارم کجا راهیت کنم بی سر پناه عزیزکم. اصلا مگر میشود تنهایی راهیت کنم؟
و نشست کنار تنور و پشتش را تکیه داد به دیوار و زل زد به اتاق شهربانو روی دالان. به پردههای کرباسی رنگش، به در چوبی قهوهای رنگش و تیرهای چوبی که از اتاق او تا روی دالان کشیده شده بودند. لباسهای هانی از بند روی دالان آویزان بود و در نسیم به این طرف و آن طرف تکان میخورد. لباسهای کوچک پسرانه که ننه طاووس با دستهای خودش برای او دوخته بود، شلوارهای چیت، زیرپوشهای کوچک...