کد خبر: ۵۱۸۳
تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۴
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

تو سربازی، سال‌های آخر جنگ است صدام عین سگ پاچه می‌گیرد صدایش از دور تو رادیوهای عراقی با بلندگو پخش می‌شود بعد از زوزه‌های طولانی چند نفری هستند که دست می‌زنند و بعد عربده‌های صدام می‌ریزد تو پیچ‌و‌تاب آهنگ‌های عربی یا حبیی یا حبیی ناصر از توی سنگ با صدای بلند یا حبیی‌ها را تکرار می‌کند و بچه‌ها قهقه می‌زنند احتمالا در حال ادا درآوردن است با آن شکم گنده‌اش، صدایت می‌کنند بیا تو داش ممد صدایشان از سمت چپت روی دوش‌های لاغرت می‌ریزد. تو با لباس‌های خاکی و وصله‌شده و سرشانه‌هایی لاغر و از عرق بدن شوره‌زده و سفید شده و توی خاکریز نشسته‌ای خیافه‌ات به آخر‌های جنگ نمی‌خورد چشم‌های درشت سیاهت را دوخته‌ای به لبه خاکریز‌ها. از خاکریزی به خاکریز دیگر سفیدی و سیاهی چشم‌ها را مثل دو کره اسب کوچک می‌دوانی. می‌دانی صدام ول کن نیست آبرویش رفته بیچاره شده، تمام قول‌هایی که داده الکی از آب درآمده، تهران که هیچ خرمشهر را هم نتوانسته بگیرد حالا این همه شارت‌وشورت می‌کند که پول بیشتری جمع کند اما خودش هم می‌داند آخر کار است. تو وسط قر کمرهای ناصر با شکم گنده‌اش این‌طوری داستانت شروع می‌شود. لب تر می‌کنی و می‌گویی مرده و قولش! معلوم نیست کجا را نگاه می‌کنی و با کی حرف می‌زنی! که صدای شلیک خمپاره و تفنگ و مسلسل شنیده می‌شود. ناصر آخ کوتاهی می‌گوید انگار چیزی را لگد کرده باشد بچه‌ها بیرون می‌آیند مراد می‌گوید داش ممد مگه صدام تو حرفاش نگفت غلط کرده این جفتک انداختنا چیه؟ ناصر می‌گوید: الکی ترجمه کردی؟ گفتی دیگه نفس آخرشه اینکه داره نفس می‌گیره آواز بخونه حاجی. می‌گویی ترجمه نکردی! تحلیل کردی! لباس‌های شسته‌شده بچه‌ها آویخته روی بندی است که از میله‌ای آهنی کنار سنگر به یه پاره آجر پیچیده شده و بالای گونی سنگر به میله‌ای دیگری گره خورده است. ناصر می‌گوید: زکی تحلیل چیه؟ این عنتر ول کن نیست صدای خمپاره‌ها و موشک‌ها بیشتر می‌شود بی‌سیمچی داخل بیسیم فریاد می‌زند یاسر یاسر عمار یاسر یاسر عمار حول نشین عروسی نیست عروسی نیست ما دعوت نشدیم. فعلا لباس‌های پلوخوری‌تونو بپوشین تا بعد اگه دعوت بودیم بریم. بند رخت موقتی بین ما و محمد فاصله ایجاد کرده. محمد در حال صحبت کردن با معین یکی از دوستانش است. معین درون سنگر است او بی‌سیمچی گردان است. گوشی را گرفته جلوی دهانش دریافت شد یاسر حیف شد خودمون گرم کرده بودیم شاباش جمع کنیم. تعداد خمپاره‌ها کم می‌شود هر از گاهی خمپاره‌ای بی‌هدف به سمت سنگر‌های آن‌ها شلیک می‌شود و خاکریز کوچکی را می‌ترکاند. خاک در فضای اطراف آن‌ها پر می‌شود. ناصر با همان عرق‌گیر نشسته ما که نفهمیدیم دعوتیم یا نه!

در بحبوحه صحبت آن‌ها و شلیک گلوله، پست چی خودش را به خاکریز آن‌ها می‌رساند ماهی یک بار خودش را با هر وسیله‌ای که هست می‌رساند نامه‌ها با یک ماه یا بیشتر تأخیر میرسند ناصر عکس نوزادی را نگاه می‌کند تاریخش مال دوماه پیش است نوزاد اخمویی که پشت بغض یکریز سرریز نشده‌ای اخم کرده آماده گریه است و ناصر لبخند می‌زند سلام بابایی سلام بابایی الان دیگه بابا رو می‌شناسی بخند بابایی و بعد انگار خنده نوزاد را ببیند خودش ریسه می‌رود.

دوباره نامه‌ای از طرف مادر محمد از تهران فرستاده شده پستچی شوخی می‌کند این نامه‌ها دنباله‌دار است و همه از ارتباط نزدیک و صمیمی‌ محمد و مادرش باخبر هستند.

بی‌سیمچی میپرسد برای او نامه‌ای ندارند؟ پستچی می‌گردد بی‌سیمچی هر بار این را می‌پرسد و پستچی هر بار تمام کوله‌پشتی‌اش را زیرورو می‌کند و می‌گوید: نه ندارد. پستچی اصلا کسی را ندارد که برایش نامه بنویسد دلش می‌خواهد یکی از نامه‌های محمد که از طرف مادرش می‌آید مال او باشد. توی ذهنش مادرش را تصور می‌کند که برایش نامه می‌نویسد زن‌های زیادی به دهنش می‌آیند و می‌روند او هرگز مادرش را ندیده مادرش سر به دنیا آوردن او مرده است و پدرش هم بچه را گذاشته پیش اقوام مادری! نتوانسته کودک را قبول کند پستچی هر بار به زنی در زندگی‌اش گفته مادر و آن زن گفته من عمه‌ات هستم من خاله‌ات هستم من بی‌بی‌ات هستم من زن‌دایی‌ات هستم پیوندها را یکی یکی به خاطرش سپرده دست‌هایی که از سر ترحم و یا دلسوزی نوازشش کرده‌اند تا به اینجا رسانده‌اند و حالا هر کدام جایی جایی این سرزمین درگیر جنگند خیلی دلش می‌خواهد نامه‌های محمد را بخواند چند باری حتی سراغ کوله‌اش رفته و مدتی این‌طرف و آن‌طرف را پاییده تا کسی نباشد صدای باز شدن زیپ را باور نکرده دست برده داخل لباس‌ها ولی پشیمان شده دلش می‌خواهد جای محمد باشد یکی از آن دختر‌ها را نشان کند انگشتر نقره یادگار مادرش را برایش ببرد و گوشه‌ای برای خودش زندگی راه بیاندازد. نامه‌های محمد را ناصر لو داد یک بار یکی را که پستچی اشتباهی دستش داده بود باز کرد و خواند مادر محمد اصرار داشت که او زن بگیرد دستور پیغمبر است مادر جان جنگ و غیر جنگ هم ندارد محمد از همان موقع با ناصر سرسنگین است نامه‌های مادر دو پاکت دارد یکی نوشته و حال‌واحوال و نمک در نمکدان دوری ندارد دل ما طاقت دوری ندارد و قربان صدقه رفتن محمد است و دیگری عکس دختر‌های دوست و آشنا.

پستچی به شوخی آمیخته به حسرت و حسادت داد می‌زند: دادا پشت نامِت نوشتس شیرمو حلالت نمی‌کونم بعله رو ندیِ.

همه می‌دانند که مادر محمد دلش می‌خواهد برای او زن بگیرد و مدام اصرار دارد محمد به دختری بله بگوید و محمد هم درگیر جنگ است و نمی‌خواهد کسی را پابند خودش کند. محمد توی بخشی از نامه جروبحث هم می‌کند که مادر هم جواب جر‌ها را می‌دهد و هم بحث‌ها را اما بحث کردن همین‌طوری هم با مادر‌ها بی‌فایده است چه برسد به یک ماه یا دو ماه تأخیر! اخر این چه جور بحث‌کردنی است؟

محمد: مامان شما خودت که می‌دونی نمیشه هی عکس می‌فرستی با مشخصات! من نمی‌تونم نگاه کنم فکر نمی‌کنین کارتون درست نیست.

مادر از کنار بند رخت وسط سنگر به سمت محمد می‌آید سجاده‌ای را کنار پای او روی زمین پهن می‌کند.

مادر: محمد بهانه نیار این‌ها حجاب کامل دارن بهشونم گفتم عکستونو می‌فرستم پسرم ببینه بپسنده تو ام که یه نظر بیشتر نمی‌بینی! محمد عصبانی می‌شود. انگار جنگ تمام شده بچه‌ها نیستند.

مادر و محمد در کابوس‌های بی‌سیمچی تنها هستند. مادر می‌گوید: محمد فکر نکن من نمی‌دونم ازت دورم متوجه نمی‌شم تو همون یه نظرم نمی‌بینی... پاکت عکسو باز نکرده کنار می‌ذاری ...گفته باشم کاری نکن به حلال نکردن شیرم برسه

محمد: مادر...من... جنگه... زیر آتیشیم...

خمپاره‌ای درست کنار سجاده به زمین می‌خورد، مادر، سر از سجاده برمی‌دارد.

مادر: خدایا راضی‌ام به رضای تو ...رو به محمد می‌کند...کلام خداست مادر... جنگ و غیر جنگ نداره... پسره عذب باید زن ببره... تو بپسند عقد کنید خدا بزرگه ان‌شاءالله صدام فردا سرشو می‌ذاره زمین می‌میره...

محمد: کاش این‌طوری باشه که شما می‌گین ولی به هر حال در این صورت هم دیدن اون عکس‌ها درست نیست بی‌سیمچی دلش می‌خواهد هر طور شده یکی از آن عکس‌ها را ببیند. همان اولی را می‌پسندد و برای مادر محمد می‌فرستد حاج خانم منم جای پسرت من مادرم وقتی بچه بودم به رحمت خدا رفته همه دخترهایی که شما به محمد معرفی می‌کنین خوب و نجیبن منم پسر شما همین یکی رو از روی عکس‌ها برداشتم همین اولی اون یکی‌ها رو ندیدم پشتش نوشته عذری محمودی دختر همسایه خاله نجیبه... همین خوبه... پستچی عکس را برداشته اما جرأت نمی‌کند برگرداند. توی کابوس‌هایش مادر محمد برای پس گرفتن عکس آمده عکس را سر جایش می‌گذارد.

بچه‌ها عملیات کرده‌اند. یاسر یاسر عمار حالا که لباس دومادی پوشیدین برین عروسی الان راه بیافتین اول صبح می‌رسین خونه عروس مفهومه؟ صدای عروس‌کشون از سمت خاکریزهای سید عباس میاد اونجا کلی مهمون دعوتن... مفهومه یا علی راه بیافتین... مادر محمد برای بردن پسرش سر سفره عقد آمده این‌ها را بی‌سیمچی با چشمان خودش می‌بیند زنی با چادر گل‌دار توی خاکریز نشسته به بی‌سیمچی نگاه می‌کند: مادر: نترس مادر جون... من حلالت کردم... محمد به آرزوش رسید و شهید شد اومدم تو رو ببرم پای سفره عقد... بچه‌ها عروس‌کشان را برده‌اند این بار صدای صدام از توی بلندگوها شبیه ماغ کشیدن یک گاو است درد دارد. پستچی کی نامه‌ها را باز کرده الان بیست سال از جنگ می‌گذرد. ترکش‌هایی تو سرش نشسته‌اند که گاه‌گاهی او را در خاطرات و کابوس‌هایش تا آن سنگر‌ها می‌برند. باید ساک محمد را تحویل می‌داد پیرزنی که در کابوس‌هایش در خاکریز دیده بود در را برایش باز کرد.

پستچی من‌من‌کنان روی پله‌های سیمانی زمین‌گیر شده بود حاج خانم حلال کنید من من من بوی گلاب و چای حالش را جا می‌آورد من همیشه به محمد حسودیم میشد وقتی شما نامه براش می‌نوشتین و می‌گفتین یه دختر خانمی‌براش معرفی کردین... من من یه بار پشت یکی از عکس‌ها رو دیدم... مادر همان طور گوش می‌دهد خمپاره‌ها یکی یکی کنار بی‌سیمچی عمل می‌کنند اما مادر تکان نمی‌خورد... من... می‌خواستم شما مادر منم باشین... من مادر ندارم...

مادر: اما شما که عکس‌هارو ندیدی مادر جون...

پستچی: از کجا میدونین نه ندیدم اما از عذری محمودی... مادر حرفش را قطع می‌کند و میگوید: بیا عکس‌ها رو ببین... عکس‌ها پشت‌نویسی شدند نام و فامیل دختر و نسبت و نام پدرش... پستچی عکس‌ها را برمی‌گرداند همه سفید هستند هیچ عکسی صورت ندارد! این کابوس نیست چون بوی گلاب و چای را می‌فهمد چون دندان روی نقل سپید می‌گذارد. با باز کردن پاکت نامه‌ها متوجه می‌شود عکس‌ها همه سعید هستند و صورت ندارند مادر برای تشویق پسرش به ازدواج این کار را می‌کرده.

بی‌سیمچی یادش نمی‌آید این‌ها را توی خاکریز به مادر گفته یا توی حیاط فقط چیزی که به خاطر می‌آورد عذری محمودی است که دارد برایش کمپوت گیلاس باز می‌کند.

پایان

صفایی

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: