کد خبر: ۵۱۸۱
تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۲
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه تاوان

قیمت خانه که به یکباره سر به فلک زد دنیا هم برای شایسته تیره و تار شد.

ـ آخه با این یک قرون دو زار ما مگه میشه دیگه خونه خرید؟ دلمون هم خوشه که داریم زندگی می‌کنیم.

ـ کفر نگو دختر خدا قهرش می‌گیره. بگیر چایی بخور. هل و گلاب داره توش برات خوبه.

شایسته نگاه نم‌آلود و تب‌دارش ر دوخت به قالی و گل‌های عباسی وسطش.

ـ فک کردم امروز و فرداست که از مستأجری راحت بشم.

و دستش را کشید روی زانویش که از اسباب‌کشی دفعه قبل هنوز جایش درد می‌کرد و خوب نشده بود. نگاهش افتاد به جای خالی حلقه روی انگشتش.

ـ پول کمیسیون بنگاه. به خدا درست می‌شه این دفعه دیگه صاحب‌خونه می‌شیم شایسته جان.

ـ آخه حلقه؟ پس...

ـ بهترش رو می‌خرم برات.

برای خرید همین حلقه هم ده سال پیش دستشان خالی بود بهمن آن روزها شاگرد مکانیک بود با دست و بال روغنی و چرب آمد طلافروشی رد دست‌هایش روی دستگیره در و میز مانده بود. قیمت حلقه بالا بود. مادر و پسر با هم پچ‌پچ کرده بودند و دست آخر عزیزخانم دست‌های لرزانش را برده بود زیر روسری‌اش و گوشواره‌هایش را گذاشته بود روی میز جلوی طلافروش.

ـ یادگار مادر حاجی بود ولی فدای سر پسر و عروسم.

نم چشم‌های عزیزخانم از آن روز تا به ابد توی خاطر شایسته ماند. هر چند بعدها گوشواره دیگری برای عزیزخانم در عوض آن گوشواره خریده بودند اما انگار آن نم تا آخرین روز پای چشم‌های عزیزخانم ماند و پاک نشد.

ـ حالا چی شد؟ چی گفتن؟ چایت رو بخور سرد شد.

ـ شایسته سرش را بلند کرد و زل زد توی چشم‌های مادر. دلش نمی‌آمد پیرزن را بیشتر از این ناراحت کند اما غم روی دلش آنقدر سنگین بود که اگر حرف نمی‌زد ممکن بود قلبش بترکد.

ـ هیچی پشیمون شد. گفت نمی‌فروشه. حالا نه ماشین داریم نه خونه نه طلا نه هیچی...

و بغضش ترکید و دانه‌های درشت اشک سر خوردند روی سرو صورتش.

ـ این‌طوری گریه نکن دختر مگه مادرت مرده؟ میای همین جا پیش خودم زندگی می‌کنی، دیگه هر جور باشه جا برای سه چهار نفر پیدا می‌شه. برای وسایلات هم صحبت می‌کنم با ملوک خانم می‌بریم می‌ریزیم فعلا توی زیرزمین اونا تا اوضاع درست بشه. گریه نکن این‌طوری مادر.

شایسته هق‌هق می‌کرد و نمی‌توانست آرام بگیرد. آقای کبیری صاحب‌خانه‌اش مرد سخت‌گیری بود با کوچک‌ترین سر و صدایی راهش را می‌کشید سمت طبقه بالا و گله و گله‌گذاری می‌کرد. هر بار که قرار بود مهمانی برایشان بیاید شایسته از یک هفته قبل عزا می‌گرفت که چطور باید به بچه‌ها بفهماند که ساکت باشند. هر بار که آقای کبیری را می‌دید چهار ستون بدنش می‌لرزید. یواش می‌رفت و می‌آمد تا بهانه دست این پیرمرد ایرادگیر و بهانه‌جو ندهد مبادا کرایه را زیاد کند. مبادا اخم و تخم کند و هزارها هزار مبادای دیگر که کابوس زندگی شایسته بود. نه تنها او که تمام صاحب‌خانه‌هایش همین طور بودند. اوایل ازدواجشان که در دو اتاق تو در توی خانه راضیه خانم خانه گرفتند و مجبور شدند از یک راهروی مشترک رفت و آمد کنند تمام حواسش به این بود که مبادا جای دست‌های چرب و روغنی بهمن جایی بماند. همیشه کفش‌ها و لباس‌های روغنی بهمن را توی سطل آشغالی که توی کوچه کنار در گذاشته بود قرار می‌داد چون پیرزن به بوی بنزین و گریس و نفت حساسیت داشت و سر درد می‌شد.

ـ بیچاره بهمن چقدر از این بنگاه به اون بنگاه کرد...

ـ مرده دیگه مادر. الکی این‌قدر خودتو ناراحت نکن.

توی خیالش برای خانه جدید پرده دوخته بود، رنگ اتاق‌هایش را عوض کرده بود، کابینت‌هایش را آن‌طور که خودش می‌خواست تغییر داده بود. چقدر چیدمان خانه را تغییر داده بود. فرش‌ها را جابه‌جا کرده بود. بالکنش را پر از گل و بوته کرده بود و دوباره همه را خراب کرده بود و قفسه زده بود. با همسایه‌ها رفت و آمد کرده بود. آش نذری پخته بود و مهمانی داده بود. وقتی بهمن گفت که فروشنده پشیمان شده همه این آرزوها با سنگینی‌اش خورده بودند توی سرش. حالش بد بود و احساس می‌کرد دیگر هیچ چیزی توی این دنیا نمی‌تواند حال بدش را خوب کند.

ـ حالا شوهرت کجاست؟

ـ از صبح در به در این بنگاه اون بنگاست بلکه با این پول یه خونه برای اجاره پیدا کنه...

یکباره غم و دلتنگی بیشتر از قبل به قلبش فشار آورد. دیگر هیچ چیز نفهمید. شروع کرد به زدن روی پاهایش و جیغ کشیدن. فکر می‌کرد هیچ چیزی دیگر در این دنیا نمی‌تواند خوشحالش کند. افتاده بود ته دره‌ای و داشت الکی دست و پا می‌زد. احساس آوارگی و بی‌پناهی می‌کرد. حس کسی را داشت که همه رفته بودند و او جا مانده بود.

ـ آروم دختر این حرفا چیه میزنی؟! دنیا که به آخر نرسیده. این خونه نشد یکی دیگه دنیا پر از چیزای خوبه دختر پاشو...

ـ دنیا دیگه هیچ چیز خوبی نداره هیچ چیز خوبی...

و سرش را چسباند به سینه مادرش. صدای قلب مادرش پیچید توی گوشش و بعد توی سرش و چیزی نگذشت که فکر کرد صدای تپیدن قلب مادرش را از تمام دنیا می‌شنود. از تمام خانه‌های این شهر درندشت. از میان تمام اتفاق‌های بد. و برای لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و به کوک‌ترین ساز دنیا گوش داد. به بهترین و قشنگ‌ترین چیز خوب دنیا.

تاپ... تاپ... تاپ.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: