کد خبر: ۵۱۶۷
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۹
پپ
صفحه نخست » نمای نزدیک



زهره معراجی

چراغ کم‌نور دیواری را روشن می‌کنم. پرده را کنار می‌زنم وپنجره را باز می‌کنم؛ صدای جیرجیرک و نسیم خنک نیمه‌شب انگار باهم مسابقه گذاشته باشند؛ می‌دوند توی اتاق و می‌خورند توی صورتم. نفس عمیقی میکشم وهر دو را یکجا می‌فرستم توی ریه‌هایم. خنک وخوشبو هستند. خودم را روی صندلی کنار پنجره رها می‌کنم. وقت حساب وکتاب کردن است. اما نه پول‌هایم را، نه قسط‌های وام‌هایم را واجاره‌خانه را. وقت آن است خودم را حساب وکتاب کنم و هر چه در دل و فکرم گذشته وبه زبان و دست‌ها وپاهایم جاری شده، و شده مصداق وابستگی اعمال ونیاتم. بعضی از کارهایم عصبانی وبعضی دیگر شرمسارم می‌کند اما همیشه چیزی هم هست که بابتش از ته دل خوشحال بشوم؛ «مثقال ذره خیر»

چشم‌هایم را می‌بندم. مرگ آرام‌آرام نزدیکم می‌شود. با خودم می‌گویم اگر باز زنده شوم، باید چند کار نیمه را تمام کنم. گیروگورهای زندگی را بیشتر تاب بیاورم، دخترهایم را بیشتر ببوسم و از پسربچه سمج جوراب‌فروش باز هم جوراب بی‌کیفیت بخرم. آه... که باید حتما فکری برای ننه‌جی بکنم که آرتروز امانش را بریده ودیگر دست و پاهایش حرفش را نمی‌خرند ومثل سنگ شدهاند. حتما یکی دو ماسک برای رفتگر بدوزم مبادا بیماری را با خودش به خانه ببرد ونوزاد نورسیده را ناخوش کند.

سال‌هاست که در پایان هر روز مرده و دوباره صبح سحر، زنده شده‌ام. بیشتر از سن‌وسال درخت گلابی که در قاب پنجره، توی باغچه ایستاده و زل‌زده توی چشم‌هایم‌؛ من مرگ و تولد را تجربه کرده‌ام؛ بیشتر از پنجاه سال. گاهی از مردن ترسیده‌ام و گاه با شوق روح خسته‌ام را به دست‌های قدرتمندش سپرده‌ام، گاهی با شوق زنده شده‌ام وگاهی با اندوه اما هر بار زندگی را تا آخرش سر کشیده‌ام.

اگرچه چندی است در زمستان می‌میرم ودر زمستان متولد می‌شوم. اگرچه چندی است پسر جوراب‌فروش رنگ‌پریده است وحوصله التماس کردن ندارد وکمتر دنبالم می‌دود وکمتر می‌خندد. اگرچه چندی است ننه‌جی کمتر حرف می‌زند وبیشتر زیر لب ذکر می‌گوید. ولی باز هم باید اگر تولدی بود زندگی را تا آخرش سر بکشم.

با خودم حساب وکتاب می‌کنم. می‌دانم زمستان است و شب است وسرماست. می‌دانم باد می‌آید وشاخه‌هایمان را می‌شکند و لانه پرنده‌ها را با خودش می‌برد. می‌دانم جویبارها یخ‌زده‌اند اما؛ «لیبلوکم ایکم احسن عملا»؛ همیشه برای بهتر شدن باید امتحان داد تا همه نیکوکارترین را بشناسند. وقتی از پس امتحان برآمدیم، طلسم زمستان می‌شکند و ما دوباره جوانه می‌زنیم و سبز می‌شویم، دوباره می‌خندیم و سرتاسر خوشبختی را می‌دویم .

تا آن روز اما باید شعر بخوانم؛ باید بخندم، باید همه را در قلبم جا بدهم تا یخ نزنیم ونمی‌ریم. باید خودم را با نماز به خدا گره بزنم تا گم نشوم و یادم باشد اگر دوباره زنده شدم حسابی دست و پاهای ننه‌جی را روغن سیاه‌دانه بزنم، کمی شیر برای پسر جوراب‌فروش ببرم. گرفتاری‌ها را بیشتر تاب بیاورم وموهای دخترک‌هایم را که بوی بهار می‌دهند، ببویم. یادم باشد همه‌جا را پر کنم از «مثقال ذره خیر»؛ پر از قطره‌قطره‌های مهربانی. یادم باشد آن‌قدر خواب بهار را ببینم تا یک روز وقتی بیدار شدم بهار آمده باشد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: