منیر پناهی
نگاه به مأمورهای بدرقه که میاندازم، خندهام میگیرد. از این بختِ برگشته که ساز ناکوک شده و نمیدانم از کجا و چطور گرفتارش شدم. پای پروندهام خورده قاتل و چند نفر به گناهکار بودنم شهادت میدهند. چهرههایی که هیچوقت پیش از این ندیده بودمشان! همه مدارک دلیل واضح و مبرهنیست بر جنایتی که چیزی از آن به یاد ندارم. حرفهای شهود و مدارک مستدل معطلم نمیکند برای اثبات جرم. در کسری از ثانیه، انگار همین قدر که سرم را بچرخانم و چشم بر هم بزنم تصویرها عوض میشود و زود به قاتل بودنم رأی میدهند. همهچیز درست مثل فیلمیکه تندش کرده باشند زود میگذرد.
راهم میاندازند سمت زندان. جایی که تابهحال اسمش هم بر زبانم نیامده؛ چه برسد به اینکه محکوم به حبس بین در و دیوارش باشم. زندانی که میدانم بین در و دیوارش آنقدر اوهام به مغزم هجوم میآورد که دیوانه خواهم شد. صداها و نجواهایی در گوشم تکرار میشود که صاحبشان را نمیتوانم پیدا کنم. پیرزنی گریه میکند و دختری جوان ضجه سوزناک میزند. به دستهای خیس از خونم نگاه میکنم. چرا این دستها شبیه دستهای خودم نیستند؟ ماشین میایستد و به همراه مأمور بدرقه از قوطی آهنی پیاده میشوم. آفتاب تیز میتابد و مغزم را میسوزاند. نمیتوانم چشمهایم را باز نگه دارم، ولی گوشهایم خوب کار میکند. حرکت در بزرگ آهنی را حس میکنم که وقتی کنار میرود صدایی شبیه ناله مادر پیرم فضا را پر میکند. صدای آشنا مجبورم میکند چشمهایم را برای دیدن تصویر مقابل باز کنم. صفی از مردان گناهکارِ به زندان افتاده که منتظر ورودم هستند را پیش رو میبینم. این چه جرمیست که مرا هم ردیف آنها کرده؟ چه جرمیکه هیچچیز از آن به یاد ندارم! آن هم کسی مثل من، پسر موفقی که یک محله به وجودش افتخار میکردند با آن همه مدال المپیاد که هر بار نگاهشان میکردم صدای تشویق و کف زدن به گوشم میرسید.
دستی بلند میشود و با پایین آمدنش پیشانیم میسوزد. حالا صورت من هم خونی شده، درست مثل مقتول! این دست صفیهخانم مادر هوشنگ بود که هم از پسرش متنفر بود؛ هم میخواست مرا به جرم کشتنش قصاص کند. باز نجواها بلند میشود. زمزمه آدمهایی که باورشان نمیشد بتوانم به یک مورچه هم آسیب برسانم؛ چه رسد به آدمکشی که عین کشتن تمام انسانیت بود. اصلا مرا چه به گرفتن پولی که از آتش جهنم سوزانندهتر بود؟
مأمور بدرقه اشاره میکند که جلوتر بروم و در حلق گناهکاران وارد شوم! اما انگار من جای دیگری سیر میکنم. شاید جایی نزدیکی خانه هوشنگ با آن حیاط بزرگ و ساختمان بلندش که از آه این و آن بالا رفته بود. نه، باز هم کمی عقبتر میروم. درست به روزی که همه بانکها برای مختصر وامی دست رد به سینهام زدند و مجبور شدم سرافکنده برگردم کنار کارگرهایی که به امید لقمهای نان حلال اطرافم را گرفته بودند. چهرههای مضطرب و رنگپریده اکرمخانم از جلوی چشمهایم کنار نمیرفت. همین اکرمخانمیکه نشسته بود مقابل در زندان و بدتر از مادر برایم نوحهسرایی میکرد. پیرزنی که از چشمهای منتظرش شرم داشتم جواب رد بانکها را به زبان بیاورم. نمیتوانستم بگویم باید در کارگاه را تخته کنیم و برویم پی کار خودمان. آن هم ما که دغدغه آب و خاک داشتیم و میخواستیم از تولید تا مصرفش را خودمان بهعهده بگیریم. نمیتوانستم رخ در رخ پیرزن بایستم و بگویم دست از ما بهتران را میگیرند و به امثال منِ بیپارتی و پشتوپناه میگویند خدا روزیت را جای دیگر حواله دهد. وحشت داشتم حرفی به زبان بیاورم و اشک معطلمانده در چشمش راه بگیرد روی گونهاش! اگر از کارگاه من میرفت باید دوباره برمیگشت گوشه خیابان به دستفروشی تا به زور بتواند شکم یتیمهای تنها فرزندش را سیر کند که غیر از او هیچ پشتوپناهی نداشتند.
یعنی آدمهای کارگاه باورشان میشد این دستهای خونی مال من باشد؟ قبول میکردند بتوانم نفس جانداری را بگیرم؟ بیشتر از آنها خودم این اتهام را باور ندارم. چرا هیچ خاطرهای از آن اتفاق و آلت قتالهای که به دلیل مصیبتم شده؛ در ذهنم باقی نمانده؟ نکند واقعیت داشته باشد! اما مگر نه اینکه دستها بهخودیخود حافظه دارند؟ پس چرا هیچ خاطرهای حتی محو و نامعلوم را برایم زنده نمیکنند؟ دوباره به دستهای خونآلودم که هیچچیزشان شبیه دستهای خودم نیست؛ چشم میدوزم. از کی این دستهای غریبه را با دستهایم عوض کرده بودند؟ زمزمهای به گوشم میرسد که کسانی مرا حین ارتکاب جرم دیداند و من از این یادآوریها که هیچ خاطرهای را برایم زنده نمیکند؛ عجیب میترسم. نکند جرم یکی دیگر را به گردن من انداخته باشند؟
اصلا از کی دلم میخواست سر به تن هوشنگ نباشد ؟ شاید از روزی که فهمیدم سرم کلاه گذاشته و بیشتر بدهکارم کرده! شاید از روزی که گفت دلار گرانتر شده و باید بهروز پولم را برگردانی! شاید از روزی که یکدفعه تمام قامت در گندآب نزول فرو رفتم. اما اصل اصلش از روزی بود که هوشنگ راه افتاد در محل به آبروریزی و یک سر این بیحرمتی، خواهرم بود. خواهری که آبرویش برایم حرمت خانه کعبه را داشت و یک سر دیگرش طلبی که هوشنگ میخواست به جایش ناموسم را از آن خود کند. به این بهانه که خاطرش را میخواهد و نمیگذارد رسوایی بدهکاری برادر از خانمیاش خواهرش چیزی کم کند. مردک بدزبان میخواست در عوض خواهرم از زندان انداختن من چشمپوشی کند و کل چک و سفتههایم را جلوی چشمهایم آتش بزند.
دوباره مأمور بدرقه ترغیبم میکند به پیش رفتن و ذهن آشفته من میچسبد به نگاه خسته اکرمخانم که زبانم را بست و راهیم کرد سوی مادر به این امید که راضیش کنم برای فروش خانه. خوشحالی مادر از آمدن زودهنگام خواستگاری همهچیز تمام که دل دخترش را لرزانده بود و تلاطم دوستداشتنیش برای تهیه مقدمات میهمانی نگذاشت حرفی بر زبان بیاورم. بیهدفی مشخص آواره خیابانها شده بودم و نمیدانستم دست سمت کدام دارایی دراز کنم که باز عین بانکها مهر برگشت به چشمهای منتظرم نزند. سر راه برخوردم به بنگاه هوشنگ که عین کفتاری در انتظار شکار پشت میز بزرگش نشسته و مشغول حساب و کتاب بود. بیرحم انگار بدبختی آدمها را بو میکشید که تا مرا دید، راه گرفت سمت خیابان و صدایم کرد. نمیدانم از کجا، اما سیر تا پیاز مصیبتم را مزمزه کرده و میدانست چه زهری باید به کامم بریزد که هم پادزهرش را نیابم و هم اجبارم کند به تمنای راه نجات دست خودِ زندگی حرامکنش را ببوسم. باید روی پیشنهادش فکر میکردم و هرچه زودتر جوابش را میدادم. اما یادم نیست جوابش را دادم یا نه!؟ چرا نباید موضوع به این مهمی را به یاد داشته باشم؟
شاید فراموشی گرفته باشم که نیمی از گذشته را از یاد بردهام. چیزی از آنکه شاهدین ماجرا میگفتند به یاد نداشتم اما چشمهای مادرم که از اشک گذشته و به خون افتاده بود؛ هنوز به یاد داشتم. گلوی خونی هوشنگ که میگفتند من از فرط خشم گوش تا گوشش را بریدهام جایی در خاطراتم نداشت اما صورت کبود مریم که خونمردگی زیر پوستش ناجور به چشم میآمد از جلوی چشمهایم دور نمیشد. بیچاره خواهر بینوایم چقدر با دیدن دستهای بسته من جیغ میکشید و به صورت میکوبید. چطور میشد بخشی از ماجرا برایم مثل آفتاب سر ظهر روشن باشد و بخش دیگرش عین شب مهآلود تیرهوتار؟! با خودم مانده بودم سر دوراهی تردید و وحشت! چطور میشد حقیقت را از نیمه به خاطر داشت و بخش دیگرش را در ناکجاآبادی به گور سپرد؟!
ایستادهام در محضر قاضی و به اصرار میخواستم به او بقبولانم که آنچه شاهدان میگویند بهتان است و قاضی نمیپذیرد. کلمات مسلسلوار به دهانم جاری میشود اما یکدفعه انگار برای اولین بار صدایم را میشنوم! صدایی که صدای من نیست! اما از حلقوم خسته و تبدار من بیرون میآید! دست به گلویم میبرم تا دلیل این همه تازگی و ناآشنایی را در لحن کلام و نوای غریب تارهای صوتیم کشف کنم. خیسی چسبناکی روی پوستم مینشیند که حالم را به هم میزند. وحشت خرده خرده عین خون در رگهای خشکیدهام تزریق میشود و به دستهایم که پر شده از خون دلمه شده نگاه میکنم. زانوهایم از فکری که در سرم میگذرد؛ به لرزه میافتد. خیره میشوم به نگاه متحیر مردم و بعد به تصویری که از من روی میز دادگاه افتاده! بلند فریاد میزنم و هیچکس صدایم را نمیشنود! اینکه من نیستم. این خودِ مقتول است! نه من که میگفتند قاتلم! قاضی شاکی را میخواند و مقتول از در وارد میشود. با دیدنش از پا میافتم.
صدای نادر، پسر المپیادی محله که شنیده بودم بدجور بارش زمین افتاده و نیاز عجیبی به پول دارد؛ از جایی دور به گوشم میرسد. تمام بدنم خیس عرق شده و دستهایم میلرزد. نادر دوباره صدایم میکند و تازه به خودم میآیم. داشت از مقابل بنگاه رد میشد که دیدمش. شنیده بودم چه بلایی سرش آمده و شیطان به جلدم راه پیدا کرده بود برای اینکه کارگاه و خواهرش را با یک بدهی سنگین یک شبه به چنگ آورم. آواره و بیهدف در خیابان میرفت که صدایش زدم و تا آمدم در پس کلامی خیرخواهانه، نیت شومم را پنهان کنم؛ به دنیایی دیگر رفتم و کابوسی سهمگین گرفتارم کرد. چه عاقبت شومی میداشتم اگر کلامم را به زبان میآوردم! اگر او میپذیرفت و با من تا آخر مصیبت کشیده میشد! دستش را گرفتم و لبخند نشست روی لبهایم! میدانستم او چه میخواهد و میدانستم من چه نمیخواهم. پس اسم خدا را بر زبان آوردم و به یک دستخط که رسید شد برای قرضالحسنهای که به او میسپردم؛ تمام نیازش را روی یک چک با همه صفرهایی که باید میداشت نوشتم.