کد خبر: ۵۱۴۶
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۰
پپ
صفحه نخست » داستان



معصومه تاوان

آقا دفتر و دستکش را زد زیر بغلش و عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و گذاشت توی جیب بغل کتش. نگاهی به پیرمردها و پیرزن‌ها انداخت و رو به ابراهیم خان گفت:

ـ با شما می‌خوام صحبت کنم ابراهیم‌خان بمونید.

ابراهیم خان دمق بود و تو لب. حال و حوصله نداشت. همه گوش‌هایشان تیز شد. آن‌هایی که رفته بودند پشت در ایستادند و آن‌هایی هم که مانده بودند کارهایشان را با آرامش و آهسته‌تر انجام می‌دادند که شاید بفهمند آقا با ابراهیم‌خان چکار دارد. آقا نگاهی به دور و برش انداخت و لب‌هایش را روی هم فشار و سری تکان داد.

ـ با من بیایید ابراهیم‌خان.

و رفت سمت اتاقش. ابراهیم‌خان هم همان طور آویزان و وا رفته دنبال آقا کشیده شد. آقا کلید انداخت و قفل در را باز کرد. کناری ایستاد و ابراهیم‌خان را به داخل دعوت کرد. همه دور هم جمع شدند و خیره به آن‌ها نگاه کردند.

ـ یعنی چی می‌خواد بگه آقا بهش؟

ـ آقا رو نمی‌دانم ولی ابراهیم‌خان شک ندارم می‌خواهد از گاوش که مریض است حرف بزند یا از پول یا از هر چیزی که یک طوری به پول وصل می‌شود. غیر از این‌ها حرف دیگری ندارد که بزند.

برات‌محمد ابرو بالا انداخت و دستی به ریش‌هایش کشید.

ـ ولی من گمان نمی‌کنم. حالش جور ناجوری بود. از آن حال‌هایی که... نمی‌دانم اصلا به ما چه؟

و رفت و گوشه حیاط روی دو پا نشست و سیگاری آتش زد.

ـ بپا عاشق نشی جونم الکی / دل ندی همین طور الا بختکی

چون که عشق‌ها همه بی دووم شدن / راستی راستی شده عشق‌ها پفکی.

ـ ای بابا باز این موسی‌خان شروع کرد.

و نگاهشان را دوختند به اتاق آقا. نگاه‌ها آنقدر تیز بود که حتی می‌توانست از دل دیوار هم عبور کند و آن تو را ببیند. خاله بلقیس چادرش را داد زیر دندانش و گفت:

ـ بریم پشت در گوش وایستیم. بلکم بفهمیم اوضاع از چه قراره؟

ـ ها راس میگه...

و همه راه افتادند پشت پنجره و درب اتاق آقا معلم گوش وایستادن. آقا رفت و پشتی برای ابراهیم خان آورد و پشتش گذاشت. ابراهیم‌خان کمی خجالت کشید و خودش را جمع و جور کرد. از آقا معلم خجالت می‌کشید که این‌طور دارد تحویلش می‌گیرد.

ـ راحت باش ابراهیم‌خان، اینجا دیگر حساب معلم و شاگردی نیست. هرچی باشه شما جای پدر من هستید.

ابراهیم‌خان دفتر و کتابش را که محکم توی بغلش گرفته بود. کنار گذاشت و راحت‌تر نشست.

ـ امروز خیلی ناراحت بودین، چیزی شده؟

صدای پچ‌پچ مردها و زن‌ها از توی حیاط می‌آمد. هنوز نرفته بودند. آقا رفت و پرده پنجره را کیپ تا کیپ کشید.

-آقا... آقا احترام خاله امروز هم نیامده بود.

ـ میاد. شاید مریضه؟

ـ نه آقا مریضی کجا بود! پسرهایش آقا اجازه نمی‌دهند بیاید مدرسه. می‌گویند چشم و گوش مادرشان باز شده. آقا مادرشان را با خودشان می‌آورند و با خودشان هم برمی‌گردانند خانه. احترام خاله پاهایش درد می‌کند نمی‌تواند سوار خر شود ولی زورکی سوارش می‌کنند. زن بدبخت پاهایش خشک شده این شکلی...

و دست‌هایش را مثل پرانتز از هم باز کرد.

ـ من می‌دانم پیرزن چقدر دارد عذاب می‌کشد.

ـ از کجا می‌دونین این‌ها رو؟

ابراهیم‌خان کمی خجالت کشید. سرش را پایین انداخت و دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید.

ـ آقا شرمنده‌ایم ولی خب خودش گفته. آقا با نامه.

آقا معلم ابروهایش را انداخت بالا و نگاهش را دوخت به دهان ابراهیم‌خان.

ـ آقا با همان کورسو سوادش آقا برای ما می‌نویسد و می‌بندد به پای مرغش.

ـ مرغ؟

نیش ابراهیم‌خان باز شد و دندان‌های مصنوعی‌اش افتاد بیرون.

ـ خیلی بد خط است آقا. برگشت مدرسه باید جریمه‌اش کنید. غلط هم زیاد دارد. همه چیز را آقا اشتباه می‌نویسد. ولی من خودم هم با او کار می‌کنم زن باید خوش خط باشد، زیبا بنویسد. هرچند زیاد اهمیت ندارد زنم بشود فقط آقا مردم این همه سال از تنهایی.

دوباره سرش را انداخت پایین. ولی یکباره نگاهش دوباره شوخ و شنگ شد.

ـ احترام خاله یک مرغ گل باقالی دارد که عاشق کاهدان من است. فقط آنجا تخم می‌گذارد. احترام خاله هم نامه را می‌بندد به پای مرغ و می‌فرستد خانه ما.

و دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی را بیرون آورد.

ـ بفرمایید نامه احترام خاله.

آقا نامه را گرفت و خواند.

-سلام ابراحیم خان. این حا همش با من دوا می‌کن. من...

آقا بقیه نامه را نخواند. پوزخندی زد و گفت:

ـ املایشان هم حسابی ضعیف است ها.

صدای پچ‌پچ‌ها هنوز از پشت درمی‌آمد. آقا عصبی شد و با حرص درب اتاق را باز کرد و...

مردها یکی یکی افتادند وسط اتاق. مهری خانم زود چادرش را جمع کرد زیر بغلش و گفت:

ـ آقا این بلقیس خانم ما را از راه به در کرد وگرنه ما داشتیم می‌رفتیم دکان عیسی‌خان.

ـ دِ من که اینجا هستم کجا می‌رفتی خاله مهری؟

خاله مهری رویش را برگرداند سمت عیسی‌خان و پشت چشم‌هایش را نازک کرد.

ـ حال من یک دروغی گفتم، شما باید سریع دروغ ما را دربیاری؟

ـ راست می‌گوید آقا، پسرهای احترام خیلی بدخلقی می‌کنند. وگرنه مادرشان خواستگار زیاد داشته. شرط‌های سخت سخت می‌گذارند.

ـ تازه شنیدم خود احترام هم گفته می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد حالا حالاها قصت ندارد شوهر کند.

ـ دوست دارد دکتر بشود آقا. از این هایی که پوست‌ها را هی می کشند این‌طرف و هی می‌کشند آن‌طرف که این چین و چروک‌های وامانده‌اش برود، از آن‌ها.

فضه خانم دستی به سر و صورت خودش کشید و نگاهی توی آینه به صورت خودش انداخت.

ـ من اولین مشتری‌اش می شوم. خواهر من دوبرابر من سن دارد یک چین و چروک توی صورتش نیست.

رمضان‌علی دستی به سر و روی خرش کشید و گفت:

ـ مثلا می شود یک کار کرد چروک‌های زیر چشم این زبان بسته هم باز شود؟ خیلی ناجور است.

صفرعلی لب ور چید و رو به ابراهیم‌خان گفت:

ـ خوب لامپ می‌ترکانی با احترام خاله‌ها ناقلا. نگو ما نفهمیدیم.

آقا متعجب سرش را جلو آورد و پرسید:

ـ چی؟

ـ لامپ آقا معلم لامپ. از همین‌ها دیگر...

و به لامپی که از وسط سقف آویزان بود اشاره کرد.

رمضان‌علی با ایش و ویشی زنانه گفت:

ـ سر پیری و معرکه‌گیری، زده به سرشان. نکند این لامپ‌های توی کوچه را هم شما می‌ترکانید؟! آخر این هم کار است سر پیری؟ دیشب نزدیک بود با خرم هر دو بیفتیم توی گودال، این انصاف است؟ آخر این هم شد کار راه بیفتید با هم بروید لامپ بترکانید؟ آدم باید خودش عاقل باشه.

ابراهیم‌خان که جمله آخر را شنید پقی زد زیر گریه و صورتش را توی دست‌هایش پنهان کرد.

برات‌محمد عصبانی پرید سمت ابراهیم‌خان که:

ـ‌ نکنه لامپ‌های جلو حمام را هم شما ترکاندی؟ کار و ادای جون‌ها را در می‌آورند. هیچ می‌دانی چقدر پول بالایشان دادم؟ این عیسی‌خان انگار پول خون بابایش را دارد از آدم می‌گیرد. خوب هم نیستند چپ و راست خراب می‌شوند.

-حالا شد تقصیر من؟ بشکند این دست که نمک ندارد. من را بگو که از روشنایی خانه خودم زدم دادم لامپ را به تو که حمامت را روشن کنی خلایق برنگردند از ترس به خانه‌هایشان. خلایق هر چه لایق. از این به بعد توی تاریکی بمان جانت در بیاید. کار خرابی را یکی دیگر می‌کند حرفش را ما باید بشنفیم.

دعوا دوباره داشت بالا می‌گرفت.

ـ عزیزای من، عزیزانم! منظور صفرعلی خان لاو است یعنی عشق مهربانی دوستی. یک کلمه خارجیه.

و دست‌هایش را در هم مشت کرد و گرفت سمت جمع.

ـ نه لامپ.

ـ آقا شما هم انگار سر و گوشتان می‌جنبد ها؟ از کجا این چیزها را بلدید؟

آقا سرخ و سفید شدو سرش انداخت به زیر.

صفرعلی راه افتاد که برود. دستش را در هوا تکان داد و گفت:

ـ من نمی دانم دیگر آقا معلم. سوات من در این اندازه است. این را هم از پسرمان شنیدیم. سر تخته مردشور خانه بنشانند این حرف‌های جوان‌ها را.

حبیب آقا پرسید:

ـ حالا چه شرط و شروط‌هایی گذاشتن برات ابراهیم‌خان؟ شنیدم خیلی سخت هستند شرایط.

ـ آخر بگو مرد بی نوا نانت کم بود، آبت کم بود، دیگر عاشق شدنت چه بود؟

و همه با هم یک صدا گفتند:

ـ آن هم در این سند و سال.

ابراهیم خان سری تکان داد و دور لب‌هایش را با دست پاک کرد. موسی‌خان دست گذاشت روی شانه ابراهیم خان.

ـ عشق یعنی اینکه تو باور کنی / یک نفر را می‌توانی خر کنی

می‌شود چون موم در دستت اگر / از خودت حرف قلمبه در کنی.

می‌توانی گرچه هستی بی‌سواد / شعرهای خوشگلی از بر کنی.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: