گلاببانو
تازه خانه را مرتب کردهام. لباسهای گلدار بلندم را پوشیدهام. خودم را پرت کردهام روی
کاناپه؛ در حال استراحت هستم. همهچیز برق میزند. امروز روز استراحت من است. هر
روز سر کار میروم و تنها دو روز در هفته را میتوانم به نظافت بپردازم.
روی فرشها و زیر میز و کنار درز پنجرهها تمیز است. روی زمین هیچ آشغالی هیچ کجا
دیده نمیشود. تست چشم ریز میگیرم. یعنی تا جایی که میشود چشمهایم را ریز میکنم
که مردمک مانند یک تلسکوپ عمل کند. از یک شیء به شیءای دیگر میپرم؛ دور تا دور
اتاق و وسایل.
چشم ریز تمیزی را تأیید میکند. حتی یکذره غبار هیچ کجا نیست. پنجرههای دوجداره
را محکم بستهام. درزگیرها را عوض گردهام که نه صدا داخل بیاید و نه گردوغبار. تست
چشم پایین را هم میگیرم؛ اینطوری که سر و چانه را بالا میدهم و چشمها را پایین
میآورم. حالت تهدیدآمیزی به هر آنچه در اطراف وجود دارد میگیرم؛ که یعنی چی میتواند
باشد پشت آن قاب عکس؟ زیر آن تکه فرش؟ کنار جعبه چوبی تزیینی که از اینجا گوشهاش
پیداست؟
خیز برمیدارم به سمت جعبه که از همه در دسترستر است و ناگهان آن را برمیدارم.
حتی ذرهای غبار نیست و تمیز است. با حالتی پیروزمندانه از خیر چک کردن پشت قاب
عکسها میگذرم. میدانم تازه گردگیری کردهام و تمیز است.
سطلهای کنار اتاق و زیر سینک ظرفشویی خالی است و
این نشان میدهد همه زبالهها و آشغالها بعد از تمیزی و نظافت، دور ریخته شدهاند.
مواد غذایی خریداریشده توی یخچال تمیز و مرتب چیده شدهاند، گرسنهام و فکر میکنم
چه چیزی برای نهار بخورم که ریختوپاش کمیداشته باشد؟ شاید از هم از خیرش بگذرم؛
بهتر است سمت یخچال نروم. به هر حال هر چیزی ریختوپاش دارد. به ردیف تمیر و چیدمان
درست بشقابها نگاه میکنم؛ از کوچک به بزرگ مثل شاگردان منظم مدرسه نشستهاند.
الان حتما به بشقاب نیاز دارم و هرکدامشان را بردارم نظم کلی بهم میخورد.
برای نوشیدن آب یا نوشابه هم لیوان میخواهم. چطور ممکن است این اجازه را به خودم
بدهم که ترتیب شش لیوان دستهدار منظم را که مانند دختربچههای تمیز مو شانه کرده
کنار هم نشستهاند، به هم بزنم.
ذهنم هر ثانیه یکبار به کلمه تمیز میچسبد و آن
را برانداز میکند. مانند یک کریستال از تمام زوایا به آن خیره میشود و به چیزهای
دیگر میرسد. ذهنم میخواهد کلمه تمیز را بغل کند؛ از کلمه تمیز عذرخواهی کند و
اگر در این مدت به کلمه تمیز در خانه ما توهین شده از آن دلجویی کند! ذهنم انگار
این کلمه را دوست دارد و میخواهد بدایش تمام وسایل راحتی و ماندن را در خانه مهیا
کند. میخواهم بخوابم. خواب از هر فعالیتی تمیزتر است؛ خیلی ساده پلکهایت را میبندی،
بدون اینکه چیزی را جابجا کنی و از جایش تکان بدهی.
یک ملحفه تنها برای اتمام مراسم خواب کافیست. از میان ملحفههای یک رنگ و یک دست یکی
برمیداری و تمام. تازه به خواب رفتهام که آیفون زنگ میخورد؛ چه کسی میتواند
باشد؟ من منتظر هیچکس نیستم! پدر و مادرم نمیتوانند باشند. آنها سالهاست که در
یک شهر دیگر زندگی میکنند. در یک شهرستان کوچک و قبل از اینکه بیایند تماس میگیرند.
برادرم هم نیست. بهخاطر شلختگی بیش از حد حذفش کردهام. با هم قهریم و فقط در
مهمانیهای خانوادگی از دور برای هم سری تکان میدهیم و از نزدیک متلکی میپرانیم!
شوهرخواهرم هم نمیتواند باشد. همیشه خواهرم اول
جلوی آیفون میایستد تا اگر من پرسیدم دستهایتان راشستهاید؟ خودش جواب بدهد!
میگویم: شما؟ با کی کار دارید.
مرد ژولیدهای با ریش و عینک ضخیم پشت آیفون دیده میشود. خودش را جابجا میکند و
میگوید: بامزه بود! درو باز کن!
ـ ولی من جدی گفتم. برای چی باید در را روی یک غریبه باز کنم!
این بار جدیتر میگوید: اه! باز کن دیگه مژگان کلی
وسایل دارم.
من را میشناسد. من را به اسم کوچک صدا میکند. با من آشناست اما چه کسی میتواند
باشد!؟ چه مردانی میتوانند اسم کوچک من را بدانند و از آن در اینگونه موارد
سواستفاده کنند؟هرکسی نمیتواند اسم زنی را بداند. حتما شوهر یکی همسایههاست و
اسم من را از زنش شنیده. خب! چرا زنگ ما را میزند واصلا گیرم که اسم من را میداند،
بیجا میکند که بر زبان میآورد!
مرد پشمالو دوباره سرش را نزدیک آیفون میآورد و
با لحن آرامتری میگوید: باز کن عزیزم! و بعد با عصبانیت میگوید: امیرم.
ـ ... امیرم؟
این اسم در ذهن من تکرار میشود. امیر اسم شوهرم
است.اما او الان باید جای دیگری باشد! چرا اینقدر سر و صورتش مو درآورده! چرا اینجاست؟
مگر امروز چه روزیست؟ انگشتم را روی دکمه فشار میدهم و در باز میشود. سرم گیج میرود.
دلم میخواهد بگویم که اشتباه آمدهای. دلم میخواهد بگویم کسی خانه نیست یا آدمهایی
که اینجا بودند به جای دیگری رفتهاند. دلم میخواهد بگویم ما مستأجر جدید هستیم.
دلم میخواهد بگویم ما مفقودالاثر
هستیم اما دیگر دیر شده و در را باز کردهام.
آسانسور خراب است و مردی که داخل آمد دارد با دو یا سه تا چمدان از پلهها بالا میآید.
صدای برخورد چرخها با پلهها میآید. چرخهای بیچاره محکم به پلههای سنگی میخورند
و خودشان را بالا میکشند.
مرد ژولیده و دربوداغون از پلهها بالا میآید.
نگاهی به خانه میاندازم انگار برای آخرین بار است؛ مثل فیلمها یک چشم توی کل
خانه میچرخانم. و یک تکسرفه برای خداحافظی و دستی را تکان میدهم که هنوز از کار
صبح درد میکند.
با خودم میگویم: امروز چند شنبه است؟ مگر قرار نبود یک هفته دیگر بیاید؟ کلمه تمیز
را جایی در ذهنم زیر بار هزار کلمه دیگر مدفون میکنم. تمیز بدبخت، تمیز بیچاره،
تمیز درمانده...
انگار آخرین نگاه را به محل تمیز زیر مبلها و روکش نو و جدید کنترلها و آستری سفید
و براق روی کاناپه انداختهام. مثل کسی که میخواهد به سفر آخرت برود آخرین نگاه
را به اتاق میاندازم. میخواهم خودم را از طبقه سوم پایین پرت کنم و حادثه را هم
کاملا طبیعی جلوه بدهم. اصلا انگارنهانگار که اتفاقی افتاده. چی میشد اگر وقتی
از آن بالا افتادم مثل قطره آب توی زمین فرو میرفتم و همهچیز تمام میشد.
آسانسور خراب شده و صدای برخورد چرخهای چمدانهای بزرگ روی پلهها نزدیکتر به
گوش میرسد و صدای نفسنفس زدنها مدام تندتر و تندتر میشود. امیر غر میزند
بلند بلند و برای متصدی آپارتمان خطونشان میکشد و روزگارش را سیاه و کبود میکند.
او فقط در این ساختمان از امیر حساب میبرد چون امیر مستقیم در خانهاش میرود و
مجبورش میکند شب، صبح یا نصفهشب به کارشناس تعمیرات زنگ بزند.
باید برای کمک بروم. مرد پشمالویی را که دو چمدان
بزرگ را به دنبال خودش میکشد و ساک و کوله بزرگی هم دارد، میشناسم؛ خود شوهرم
است! من کی ازدواج کردم؟ چهار یا پنج سال پیش! اصلا یادم نمیآید. جایی یادداشت
کردهام! کولهپشتی را ازش میگیرم. بوی عرق تندی میدهد. دستها و صورتش سیاه شده.
یک ماه است که با دوستانش به شکل انفرادی به تور دور ایران رفته. کاش بیشتر طول میکشید.
این یکی از شروط ازدواجمان بود که همیشه از دوستانش جدا نشود و گاهی با هم بتوانند
دورهمیبدون زن و بچه به جایی بروند و من الان خوشحالم که علیرغم اخمها و
ابروهای گرهخورده پدر هنگام عقد موافقت کردم که امیر هر کجا دلش بخواهد برود. آن
موقع یه استقلال زوجین حتی بعد از ازدواج فکر میکردم که گاهی لازم است. الان به این
جمله فکر میکنم که لازم نیست بلکه ضروری است که بتوانی چند وقتی را راحت زندگی کنی.
خودش را با همان لباسهای شورهزده و عرقکرده روی مبل میاندازد. لباسهایش خاکی
و کثیف است. نفسش گرفته و پیشانیاش عرق کرده. دستمال کاغذی لهشده و کثیفی توی
دست دارد که همان را روی پیشانی و اطراف گونه میکشد و فشار میدهد. میروم برایش آب
بیاورم و وقتی برمیگردم دستمال کاغذی تو دستش نیست؟ دلم فرو میریزد؛ حتما جایی
همین اطراف انداخته! با دست انبوه ریش نامرتبش را میخاراند. خودش را بعد از نوشیدن
آب به حمام میرساند. چمدانهای بزرگ خاکی و کثیف با چرخهای دربوداغون و خاکی
را گذاشته روی پادری اتاق! حتی سایههایشان هم وحشتناک است. میپرسم برام چی آوردی؟
اما پشیمان میشوم و میگویم: حالا بذار برای بعد.
از حمام بیرو ن میآید؛ نگاه میکنم؛ همهجا را به هم زده! کف صابون روی شیشه پاشیده
و همان طور به سمت پایین سنگین سر میخورد. ریش تراش روی لبه روشویی دیده میشود و
در جاصابونی کج است. قلبم درد میگیرد. همان طوری حوله لباس به تن وارد پذیرایی میشود. با وجودی که سر و صورتش را صفا
داده اما به نظرم باز هم زشت و ژولیده میآید با کلی خط خطیهای کج و معوج روی
صورتش. بعد از باز کردن یک زیب، کل بازار سید اسماعیل را وسط
خانه خالی میکند؛ هر خرتوپرتی که هرجا در دور کشور دیده، خریده؛ بفرما همسرم!
هرچی میخوای بردار.
سرم گیج میرود. ضربان قلبم بالاست. صدایش را نمیشنوم. دستهایش را تکان میدهد.
سرم زمین میخورد. از لای چشمهای نیمهبازم دستمال کاغذی را میبینم افتاده زیر
مبل و هل داده شده عقب تا به چشم نیاید. قلبم میایستد.