کد خبر: ۵۱۱۲
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۸:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستان



معصومه تاوان

کلاس هنوز شروع نشده بود. پیرمرد و پیرزن‌ها جابه‌جا دفتر و کتاب زیر بغل ایستاده بودند توی حیاط و با هم گپ می‌زدند. آقا توی اتاقش داشت استراحت می‌کرد.

ـ خب حالا می‌گویی چه بکنیم؟

ـ سر پیری و معرکه‌گیری، این هم کار بود آخر مرد حسابی؟

ـ همه‌اش تقصیر این درس و مقش است.

مردها دوره ایستاده بودند و گوشه‌های سبیل‌هایشان را می‌جویدند.

ـ تو را خدا ببین چطور مثل صابون مانده زیر آب داغ وا رفته، آخر بگو مرد حسابی خودت را جمع و جور کن.

همه از گوشه چشم ابراهیم خان را دید می‌زدند که منگ و درمانده قوز کرده بود زیر سایه دیوار و پکر بود. عرعر خر رمضان‌علی از توی کوچه آمد و چیزی نگذشت که سر و کله خود رمضان‌علی هم پیدا شد در حالی‌که دست به سر و کول خرش می‌کشید طنابش را کشید سمت حیاط مدرسه.

ـ بیا این هم یک خل دیگر. عشق این یکی دیگر توی کت من نمی‌رود.

حبیب آقا جارویش را برد بالای سرش و داد و بی‌دادکنان رفت سمت رمضان‌علی که داشت خرش را می‌بست کنار باغچه.

ـ آقایون، خانم‌ها بفرمایید سر کلاس.

آقا معلم این را گفت و رفت توی کلاس و یکی‌یکی شاگردانش را از زیر نگاه گذراند.

ـ پس احترام خاله کجاست؟ مریض است؟

ـ آقا اجازه پسرهایش اجازه نمی‌دهند که بیاید مردسه. می‌گویند مردسه چشم و گوش مادرشان را باز کرده.

ابراهیم‌خان تمام این‌ها را با سوز و گداز و ناراحتی می‌گفت.

ـ یعنی چه؟! کتاب‌هاتون رو باز کنید لطفا درس ریاضی.

و رفت پای تخته. پشتش به بقیه بود و داشت مسئله‌ای را روی تخته می‌نوشت.

بلقیس خانم سرش را برد زیر گوش مهری خانم که چشم‌هایش را تنگ کرده بود سمت تخته و گفت:

ـ میگم مهری خانم جان ای آقا معلم زن داره؟

مهری خانم کمی توی قد و بالای آقا معلم دقیق شد و گفت:

ـ فکر نکنم، بشش نمخوره. سنش خیلی پایین مخوره.

ـ اوه سن که مهم نیس. قنبرخان 16 سالش بود من زنش شدم.

فضه خانم که با وسواس و کنجکاوی داشت گوش می‌داد خودش را انداخت توی بحث و گفت:

ـ من مگم نداره، بگو چرا؟

ـ خب چرا؟

ـ آدمی که زن داشته باشه، زندگی داشته باشه، می‌ندازه میاد این ده کوره درس دادن. اصلا مگه خانواده زنش راضی مشن دختر به همچی آدمی بدن؟! من خودم ها اگر دختر داشتم به آقا نمدادم. دخترم را آلاخان بالاخان می‌کرد.

ملوک خانم چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاه خریدارانه‌ای به آقا انداخت.

ـ ولی من بشش دختر مدادم قربان قد و بالاش، چیش کمه؟! سوات نداره که داره، نمره گرفتن هم بلده دیگه چی مخواستم.

ـ واه واه ایششش چه حرفا. صبر کن از مردا بپرسم اونا ای چیزا را راحت مفهمن.

مهری خانم از جایش بلند شد و رفت سمت نیمکت صفرعلی و آرام پرسید:

ـ میگم صفرعلی‌خان تو فک مکنی آقا زن داره یا ن؟

صفرعلی رفت توی فکر کمی مِن‌مِن کرد و گفت:

‌ـ یعنی مگی هنوز عذب اوغلیه؟ عجب پدر مادر بی فکری.

عیسی خان پرید توی حرف.

ـ نه بشش مخوره زن داشته باشه.

آقا برگشت سمت کلاس. مهری خانم هنوز سر میز صفرعلی بود.

ـ شما اونجا چکار می‌کنید مهری خانم؟

مهری خانم دستپاچه شد. رنگ و رویش بهم ریخت و به سرفه افتاد.

ـ هیچی آقا آمده بود از ما پاک‌کن بگیره مام بشش ندادیم. دیشب زنمان رفته بود در خانه‌شان پی تخم‌مرغ الکی بهش گفته بود ندارم.

ـ من الکی گفتم؟

ـ بسیار خب بشینید. بعدا مسائلتون رو حل کنید خارج از کلاس.

آقا معلم دوباره برگشت سمت تخته.

ـ اصلا صفرعلی تو مگی آقا چند سالشه؟

ـ بیست و نه.

ـ نه بیست و پنج...

ـ چرا بیست و پنج؟... سی.

کلاس را اعداد برداشته بود. آقا نتوانست تحمل کند برگشت سمت کلاس.

ـ خانم ها آقایون کلاس رو ول کردین دارین یک مرغ دارم بازی می‌کنید؟ آخه به سن من چکار دارید؟

و عصبی و خسته رفت سمت نیمکت مهری خانم.

ـ مهری خانم شما سن من رو می خوای چکار؟

ـ هیچی پسرم من یک چیزی پرسیدم بقیه هم پشتش رو گرفتن.

آقا لب‌هایش را با غیظ روی هم فشار داد و گفت:

ـ بسیار خب اگه تموم میشه من بیست و هشت سالمه. حالا تمومش کنید لطفا.

و دوباره برگشت پای تخته و ادامه مسئله را نوشت.

ـ بیست و هشت سال؟ خیلی خوب مانده نه فضه خانم؟

ـ پس چی...

برات‌محمد گفت:

ـ منم بودم خوب می‌ماندم مگن پول معلمی خیلی خوبه همچی پر و پیمان و تپل.

موسی‌خان همان طور که مشغول گوش دادن به آقا بود و به دروغ خودکارش را روی کاغذ حرکت می‌داد ،گفت:

ـ نه بابا کجاش بنده خدا خوب مانده؟! من هم سن و سال آقا بودم خیلی جوان‌تر بودم.

حبیب آقا عصبی و از روی گلایه حرف را ادامه داد.

ـ تازه حقوق معلمی هیچم خوب نیس.

ـ به نظرتان چقدر حقوق میگیره زیاد یا کم؟ زن داشته باشه باید خرج زندگی بده ها.

رمضان‌علی سرش را کشید سمت عقب و رو به عیسی‌خان و باقی خانم‌ها و آقایان گفت:

ـ توی کلاس نوه‌ام گفته بود که بیست و هفتا بچه داره.

زن‌ها همه از سر تعجب با هم یک صدا گفتند:

ـ 27 تا؟

ـ بیچاره زنش.

ـ همش که نمشه برای یک زن باشه لابد دو سه تا زن داره.

برات‌محمد خوشحال و هیجان‌زده گفت:

ـ دیدی گفتم معلما حقوقشان خوبه سه تا زن... خدا شانس بده.

آقا یک پایش را محکم کوبید زمین و سرفه خشکی کرد.

ـ چیه؟ چه خبر شده دوباره؟

موسی‌خان با ترس و لرز از جایش بلند شد و انگشتش را گرفت بالا.

ـ آقا ببخشید سختتان نیست با بیست و هفتا بچه سر و کله زدن؟

ـ چرا خیلی مخصوصا که سر به هوا و بازیگوش هم باشند.

ـ آقا معلومه که خیلی اعصاب دارید ها بزنم به تخته. من که حال و حوصله همین چنتا نوه رو هم ندارم همش با عروسم دعوا مرافعه داریم توی خانه.

ـ بلقیس جان تو با کی دعوا مرافعه نداری خواهر؟

بلقیس‌خاله لب ورچید و اخم‌هایش را کشید توی هم.

ـ از کجا میاره خرج ای همه بچه و سه تا زن رو میده؟ یا خداااا. کدوم زن بدبختی حاضر شده زنش بشه آخه. مردم دختراشانا از سر راه آوردن.

ـ بی‌شوهری بی‌شوهری فضه خانم.

ـ وا... پس چرا حلقه نداره؟

پچ‌پچ‌ها بالا گرفته بود و روی اعصاب آقا خط می‌انداخت.

ـ یعنی آقا که سه تا زن داره باس سه تا هم حلقه بندازه دستش؟ چطوریا می‌شه؟

ابراهیم‌خان گفت:

ـ فروخته آقا، فروخته. مگه خرج سه تا زن و بیست و هفتا بچه کمه؟

ـ راست میگه. ولی پس چرا اصلا نمره شهر دیدار تازه کنه؟ تحویل بگیر ملوک خانم از آن دامای بی‌وفاست.

ـ وی... وی... وی. نه اصلا داماد بی‌وفا دوس ندارم.

برات‌محمد ابرویش را بالا انداخت و دستی به ریش‌هایش کشید.

ـ انداختن از خانه بیرون. قهر کرده. درآمدش که خوب نیست سه تا هم که زن داره اون همه هم بچه، دیگه بدبختی تا چه اندازه باشه؟

مهری خانم قایم زد توی صورتش که:

ـ وای یعنی آقا دست بزن داره؟!

ـ والله بچه‌ها را که خوب مزنه، لابد سر بچه‌های خودش آزموده شده.

همه چشم‌ها گشاد شده بود سمت آقا معلم. گردن کشیده بودند و با دقت آقا را برانداز می‌کردند و توی ذهنشان قصه‌ها می‌ساختند.

موسی‌خان زمزمه‌وار دم گرفت که:

ـ من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم

از زن و غر زدن روز و شبش آزادم

نه کسی منتظرم هست که شب برگردم

نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم

آقا دیگر نتوانست طاقت بیاورد. چشم‌هایش را بست و با حرص چرخید سمت کلاس.

ـ دیگه چی شده؟ اینجا ناسلامتی کلاس درسه! آخه چرا...

حبیب آقا رفت و شانه‌های آقا معلم را گرفت و آرام بوسید.

ـ آقا جان اینا مخوان بدانن شما چطوری سه تا زن و بیست و هفتا بچه را اداره مکنین. همین بگین و خودتان خلاص کنید.

آقا هاج و واج مانده بود. احساس می‌کرد عضلات صورتش فلج شده. نمی‌دانست چه بگوید! بخندد یا گریه کند. تمام چهره‌ها زل زده بودند به او و منتظر جواب بودند. آقا گچش را پرت کرد گوشه کلاس و صاف ایستاد.

ـ باشه. شاگردای عزیز من، بنده مرتضی مقدم بیست و هشت ساله، نه زن دارم نه بچه، اون بیست و هفتا بچه‌های کلاس هستند به‌علاوه شما. من سی و نه تا بچه دارم. حالا خوب شد؟ حقوقم هم زیاد نیست که همه‌اش میره برای خرج و برج زندگی مادر و خواهرم توی شهر... خونه ندارم، ماشین هم ندارم. حالا تموم شد؟

ملوک خانم هیجان‌زده خندید:

ـ دیدی من می‌دانستم اهل ای کارا نیست.

و زیر لب وردی خواند از دور و فوت کرد به آقا.

بلقیس خانم پرسید:

ـ یعنی آقا زن ندارید؟

ـ خیر.

بلقیس خانم لبخند شیطنت‌آمیزی زد و دور و اطرافش را نگاه کرد. همه داشتند به همان چیزی که او فکر می‌کرد، فکر می‌کردند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: