مریم جهانگیری زرگانی
ایستاده بودم توی سرما و انتظار آمدن اتوبوس را میکشیدم. کمی از شش و نیم صبح گذشته بود. یک مرد و سه تا خانم دیگر هم همراه من منتظر بودند. هیچ کدام جرأت نکرده بودیم روی نیمکت فلزی ایستگاه اتوبوس بنشینیم. یکدفعه چشمم افتاد به سعید که داشت از کوچه پهن کنار ایستگاه اتوبوس بیرون میآمد. خانهشان ته همان کوچه بود. آرام و سر به زیر راه میرفت. از پشت، ایستگاه را دور زد و آمد کنار آن یکی مرد توی ایستگاه ایستاد. هنوز متوجه من نشده بود. سرش را چرخاند تا ته خیابان را ببیند، برایش دست تکان دادم. تازه آن موقع من را دید. لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست. آمد طرفم. با هم سلام و علیک کردیم. پرسید:
ـ دارید تشریف میبرید حوزه؟
ـ بله...
خواستم بپرسم شما این وقت صبح این جا چکار میکنید. اما خجالت کشیدم. با این که جواب مثبت را داده بودیم و آزمایشگاه هم رفته بودیم، اما هنوز محرم نشده بودیم. قرار بود بعد از امتحانهای آخر ترم من، برویم خرید و نیمه بهمن هم یک مراسم ساده عقد بگیریم. جشنمان روز میلاد حضرت زینب بود. میدانستم که مغازهاش را سر ساعت هشت و نیم باز میکند. پس آن وقت صبح دلیلی نداشت این جا باشد. یکدفعه نگاهم افتاد به کیف پلاستیکی توی دستش. میتوانستم دفترچه بیمه را از پشت پلاستیک زرد شفاف کیف ببینم. پرسیدم:
ـ بلا دور است، دارید میروید وقت دکتر بگیرید؟
همزمان به پوشه اشاره کردم. سعید نگاهی به پوشه انداخت.
ـ بله... مشکلی نیست الحمدلله... مامان برای چکاب سالانه باید بروند پیش متخصص قلب. کلینیک شلوغ است، گفتم یک مقدار زودتر بروم.
سر تکان دادم.
ـ آهان... خب خدا را شکر.
مکثی کرد و پرسید:
ـ امروز امتحان دارید؟
ـ بله... عقاید.
ـ انشاءالله موفق باشید.
...