گردآوری و تنظیم: مریم سیادت
رقص عزاداری در غنا
چند وقت پیش فیلم رقص عدهای زیر تابوت یک متوفی در شبکهها منتشر شد که باعث تعجب مردم شد اما مردم غنا واقعا این رسم را دارند.
ديدگاه غناییها نسبت به مرگ كمي متفاوته. اعتقاد دارند وقتي
كسي فوت میكنه بايد زندگيش رو جشن گرفت نه اينكه برای از دست دادنش گريه كرد چون
باور دارند اون شخص داره ما رو میبينه.
آنها معتقدند که زندگي مهم و باارزشه
و حالا كه اون شخص رفته بايد برای روزهايی كه حق زندگي كردن رو داشته، شادی كرد و
رقصيد.
البته مثل تمام رسومی كه در طول زمان و
به خاطر چشم و همچشمی تغيير پيدا كردهاند، مراسم ختم غنايي هم تبديل به اتفاقی
گرونتر از مراسم عروسي شده. تا حدی كه يه وقتهايی متوفی بايد يك سال تو سردخونه
نگهداری بشه تا خانواده بتونن براي مراسم ختم پول كافي جمعآوری كنند. (البته
مسلمونهای غنا اين رسم رو ندارند.)
در نهايت مراسمی كه گرفته ميشه نشاندهنده
سطح خانوادگي متوفي هست. يعنی اين مراسم يه جورايی تمام وجهه خانواده رو ميتونه
بالا يا پايين ببره.
هزينهها البته، يكي دو تا نيست و شامل
اینها میشه؛ هزينه تابوت كه خودش جنس و مدلهای متفاوتي داره، هزينه لباس و جواهراتی
كه تن متوفی میكنند، هزينه غذا (كه مثل عروسي به صورت سلفسرويس سرو ميشه) حتی
هزینه خواننده، عكاس و فيلمبردار، رقاص، اجاره ميز و صندلي هم هست كه بين همه اعضای
فاميل تقسيم خواهد شد.
دو سال پيش مادربزرگ دوستم فوت كرد و من
از نزديك ديدم مراسم ختم چقدر دردسر داره. دوستم برای چند هفته صبح و شب با تمام
دختردايیها و پسرخالهها و نوه و نتيجهها حرف میزد تا ببينه مسئوليت هركسي چيه.
در واقع هركسی به جای عزاداری بايد در خرج و مخارج مراسم سهيم بشه.
حالا اگه مرده خوششانس باشه اعضای
فاميل در عرض چند روز با هم به نتيجه ميرسند وگرنه اگر به كشمكش برسه میتونه باعث
بشه تا دو سه سال جنازه عزیزشون توی سردخونه باقی بمونه تا مشكلات خانوادگی حل شوند.
همانقدر كه همه اينها برای من عجيب
هستند، مراسم عزاداری ما هم برای دوستم عجیب بود. اینکه مثلا تو ختم عزیزی مادری
موهاش رو میكند و از شدت ناراحتی خودشو پرت میکرد توی قبر!
يه بار ازش پرسيدم: مگه میشه آدم گريه
نكنه! عزيزت رفته!
گفت: ما هم ناراحت ميشيم، ما هم گريه میكنيم ولي مراسم ختم آخرين مهمونی هست كه
میتونيم کنار جسم اون آدمی كه فوت كرده باشيم!
آناهیتا غنا
******
تحسین و تعجب از روزهداری
ادارمون
به چندین بخش تقسیم شده که بخشی که من درش کار میکنم ۶۰ کارمند داره و تنها
روزهدارش من بودم. از اونجایی که روزی چندین لیوان قهوه میخوردم و یه روزهایی هم
با بقیه ناهار
میخوردم وقتی دیدند از قهوه و آب و غذا خبری نیست کمکم سؤالها شروع شد که روزهای؟
منم هر بار با لبخند میگفتم: بله روزهام.
و سؤالات
شروع میشد: وای چند روزه روزهای... چند روز باید روزه بگیری؟ کی میتونی بخوری؟
چیا میتونی بخوری؟ (چون با روزه گرفتن در مسیحیت مقایسه میکردند)
سخت
نیست؟ و...
تقریبا
روز دهم یا یازدهم ماه مبارک بود که دیگه رسما همه فهمیدن که آیات روزه است.
آخرین
همکارم که فهمید من روزهام با نگرانی گفت: یعنی تا الان بدون آب و غذا موندی؟ و وحشت کرد تازه ساعت تقریبا 3
بعدازظهر بود.
گفتم :
بله و تقریبا تا ساعت 10 شب چیزی نمیخورم. اینو که گفتم رنگ از صورتش پرید
و پرسید:
حالت
خوبه؟ مطمئنی حالت خوبه؟ میخوای برات آب بیارم؟
خندهام گرفت و بهش گفتم: پترا
حالم خوبه نگران نباش. اصلا اینقدر حالم خوب بود که تو در این مدت نفهمیدی من
روزه بودم.
پرسید: چند روز مونده؟ گفتم: تقریبا 20 روزی مونده. با سرسختی گفت: اوکی! من تو این بیست روز تو رو زیر نظر دارمت ببینم حالت بد نمیشه.
از اون روز دیگه سر کارم مجبور بودم حتی اگر بیحوصله هم بودم، بگم و بخندم تا به روزه گرفتنم ربطش ندهند.
عید
فطر هم رفتم پیشش و بهش گفتم: همکار جان! ماه رمضون تموم شد و همون طور که میبینی
حالم خوبه.
بین این
60 همکارم که فقط سختی ماه رمضان رو میدیدن فقط یک نفر بود که بهم گفت ارادهات
رو تحسین میکنم چون تو این روزها داری ارادهات رو تقویت میکنی.
صفحه
شخصی اینستاگرام آیات سالمی / سوئد
*****************
همدلی کرونایی
شش روز است همراه یک دوست در خانهاش قرنطینهام. عادت به آپارتماننشینی ندارم و با مقتضیات آن در عمل خیلی آشنا نیستم. تصورم این است که رعایت سکوت از مهمترین بایستههای زندگی با دیگران در ساختمانی واحد است.
کف واحدهای اینجا چوبی است و قدیمی. همسایه طبقه بالا زن و شوهری ایتالیایی هستند با دو بچه. در این چند روز که سوئیس زمینگیر شده است، این دو بچه دارند بالای سر ما یکبند ورجهورجه میکنند. روز سوم صداها ممتد شد و عجیب!
دوست صاحبخانه نسبت به من در این مملکت، تازهوارد حساب میشود.
رشته و تخصصش هم مثل بنده ربطی به حقوق و آژان و داغ ودرفش قانونی ندارد. روز دوم
با جلب نظر دوست صاحبخانه، در هنگامهای که جفتکپرانی اطفال در اوج بود، رفتم
سراغ خانواده ایتالیایی.
پدر در را گشود و به چشم خویش دیدم که
یک بچه دارد با اسکوتر در عرض آپارتمان با خودش مسابقه میدهد. بچه دیگر با توپ
بسکتبال در حال تمرین برای لیگ NBA است،
مادر بچهها هم دارد پای تلفن اشک میریزد و مویههایی به ایتالیایی میکند و با
کفش پاشنهدار پارکت خانه را متر مینماید.
پدر بینوا هم زهوارش در رفته بود و در
همان لحظه که در را گشود، سپر را انداخت و گفت که گردنش از مو باریکتر است. گفت که مادر همسرش در ایتالیا تنهاست و از شدت بیکسی و فشار
قرنطینه خانگی، دارد به فروپاشی روانی میرسد؛ تنها کاری که از دخترش (مادر بچهها( برمیآید نیز دلداری و زاری تلفنی است.
گفت که از پس بچهها هم دیگر بر نمیآید،
اما قول داد هرآنچه در توان داشته باشد برای رعایت بیشتر به کار بندد. رفته بودم
که با چند جمله جانانه و استناد قانونی طرف را به چهارمیخ بکشم. اما چیزی جز «اگر
کاری از من ساخته است حتما بگو» و «کاملا درک میکنم» از دهانم خارج نشد. ولی
انصافا سروصدا در روزهای بعد کم شد، تا الان که صدای گرُمپگرُمپ از پشت ساختمان
آمد.
پدر و مادر بیچاره برای رعایت حال ما،
بچهها را فرستادهاند در حیاطخلوت نمور تا هوایی عوض کنند. غافل از اینکه همین
کار الان تبدیل شده به پتک بر ملاج ما! اما طوری نیست. اگر آدمها در این روزهایی
که فاجعه - فارغ از ملیت و نژاد و ثروت - بر
سر همه آوار شده است یکدیگر را همدلانه تحمل نکنند، پس «انسانیت» به چه کاری میآید؟
در این روزها بیشتر همدیگر را تحمل کنیم، و بیشتر قلبمان برای همنوعان بتپد.
************
اپل پیکنیک بعد از چند ماه اقامت!
ـ یکی دو ماه از آمدن ما به تورنتو نگذشته بود که دوستی با سابقه چند ماه بیشتر اقامت، تماس گرفت و از ما پرسید «اپل پیکنیک» نمیآیید؟ میگفت که من تازه گواهینامه گرفتم و میتوانیم ماشین «رنت» کنیم. کم کم به این نوع صحبت عادت می کردیم، جملاتی که مخلوطی از کلمات فارسی و واژه های انگلیسی بود. «درایو» کردن به جای راندن، «پارت تایم» به جای پارهوقت، «کر نمی کنم» به جای اهمیت نمیدهم و…. که نمونههای آن در شبکههای اجتماعی و کانالهای تلگرامی ایرانیان هم زیاد دیده میشود.
ـ دلایل مختلفی می توان برای این موضوع برشمرد از جمله وقتی افراد در محل کار و فروشگاه و در تماس با مراکز خدماتی و دولتی انگلیسی صحبت کردند، بهتدریج ذهن ایشان برای پیدا کردن لغت مناسب به سراغ کلمات دمدستتر میرود. گویی سیب در ایران سیب هستند و در کانادا «اپل»، ساختمان در ایران معنی دارد و «بیلدینگ» در اینجا معنی دارد.
ـ این اتفاق را مقایسه میکنم با حرف زدن چند آشنای انگلیسی زبان که سالها بود در ایران زندگی میکردند و من هیچ وقت در صحبت آنها شاهد استفاده از کلمات فارسی نبودم.
ـ استفاده از واژههای انگلیسی دم دستی وضعیت کسانی است که چند دهه از عمر خود را در ایران گذرانده، تحصیل و رشد کرده اند. اوضاع وقتی اسف بار تر می شود که میبینیم برخی نسل دوم یا کودکان اصولا فارسی صحبت نمیکنند و والدین ایشان نه فقط اصراری و تأکیدی بر یادگیری زبان فارسی ندارند بلکه متقابلا با آنها انگلیسی حرف میزنند. حتی ایرانیانی هستند که علاوه بر انگلیسی یادگیری زبان فرانسه را برای فرزندان خود مهم میدانند.
تاریخ کهن زبان فارسی
فردوسی که سی سال زحمت کشید تا عجم را زنده کند بدین پارسی، حافظ و مولانا و سنایی و ملکالشعرای بهار و دیگر قله های ادب گوهرهای تابناکی هستند که تا ما سرگرم بیزینس و رنت و مشکلات بیلدینگ مان هستیم، مانند تسبیحی پاره شده، دانه دانه از از حافظه ما بر خاک میافتند و مدفون میشوند. گویی ارتباط و سهم ما از سرزمین مادری به جز بررسی نوسانات نرخ ارز و اظهار نظر در امور سیاسی چیز دیگری نیست. شاید به همین دلیل باشد که همان خرده ماندههای جشن نوروزی و شب چله و دیگر گردهماییها به جای محفل داستان و شعر و ادب و لذت بردن از نقالی و پردهخوانی بیشتر به پخش ترانه و رقص محدود میشود.
زبان فارسی در دیگر کشورها
راه دور هم نرویم، صدها هزار عضو جامعه بزرگ ایرانی ـ کانادایی و دیگر کشورهایی که زبان فارسی صحبت میکنند مثل افغانستانی ها و تاجیک ها به پزشک، درمانگر، نیروی کار و متخصص همزبان نیاز پیدا می کنند. پس این صرفا بعد فرهنگی زبان نیست بلکه جنبه کارکردی آن نیز اهمیت دارد. وقتی که کودک با شنیدن صحبت والدین به راحتی فارسی را آموخته و با کمی همت و تشویق، خواندن و نوشتن را نیز یاد خواهد گرفت، چرا باید در این امر کوتاهی کنیم.
ـ سایت فرنگنوشت