گلاب بانو
ممکن
است تصادف شدید باشد. خیلی خیلی شدید. حتی شدیدتر از اونی که اصغر از اول دبستان بهش فکر میکند و همین
تصادف شدید باعث میشود که او هرشب تشکش را خیس کند و صبح با جیغ نازک مادر بیدار شود که سعی میکند هم طوری جیغ بزند که دفعه آخرش باشد تشکش را خیس میکند
و هم طوری جیغ بزند که اهالی خانه از خواب بیدار نشوند. یک جور جیغ فنی کار کشته
با ده پانزده سال سابقه فنی و حرفهای ظریف و تمیز و برنده! یکجور جیغ ولوم پایین
بنفش کمرنگ با چند تا وای! خاک بر سرم عاقبتم عاقبت شمر شد!
اصغر به این فکر میکند که عاقبت شمر هم شبادراری بچهاش بود و همین باعث شده که
همه لعنتش کنند، معذب میشود اما کاری از دستش بر نمیآید. صحنه تصادف او را به
وحشت میاندازد؛ میترساندش. هر شب خواب میبیند تصادف شده و دردش را حس میکند.
چون که در هر بار تصادف از تخت پایین میافتد، حالا یا با سر یا با پهلو.
اینها را سالها بعد در انشایش مینویسد. تجربه تصادف یکجور درد پهلو، سر یا
سرشانه با بوی ادرار است که هیچ ربطی به خونریزی ندارد .اینها استرسهای مادر
است که وارد ذهنیات او میشود.
بعد از پنج تا دختر، اصغر آخری هست برای همین مادر به هر خانهای میرسد سر تکان
میدهد و میگوید: نه! مدرسهاش نزدیک باشد اما اجاره پایین و بزرگی اتاقهای این
خانه خیلی خوب است.
صاحبخانه با مرد زن و بچهدار راه میآید. خیلیها اینطوری هستند؛ زن و بچه
برایشان ملاک است.
خانه آن طرف چهارراه است و مدرسه این طرف چهارراه! مادر همان اولش موقع اسبابکشی
این را گفت. فهمیده بود که باید دنبال مدرسه نزدیکتر باشد، اما شرایط این فرق
داشت! هروقت پدر جای جدیدی پیشنهاد میکرد فوری به موضوع جای مدرسه و دوری و
نزدیکیاش به خانه اشاره میکرد و میپرسید: مدرسهاش کجاست؟
بنگاهدار
میپرسد: پسرانه یا دخترانه؟ و پدر میگوید: پسرانه!
این بار دخترها از آب و گل درامدهاند و بزرگ شدهاند و هرجا باشد مدرسه میروند.
بنگاهدار هم سرش به سمت شاگرد ریزه میزه ترکهاش میگیرد و میپرسد: مورد چهارراه
مدرسه اش کجاست؟
و شاگرد جیپیاس را توی سرش روشن میکند و میگوید: اینطرف چهارراه ! نزدیک
نزدیک یک چهارراه آن ورتر!
مادر،
کلاس اول و دوم برایش مهم است. دخترهارا هم همین طوری به مدرسه فرستاده؛ صغری خوششانسترین
آنها بوده اول و دوم به مدرسه دیوار به دیوار خانه قبلی میرفته، زنگ را که میزدند
صغری لقمه به دست میدویده سمت در و بعد در حالیکه داشته لقمه را قورت میداده،
میرسیده سر کلاس. حتی آخرهای سال دوم را جوری تنظیم کرده بوده که درست قبل از
معلم برسد و اصلا وقتش را هدر ندهد.
حالا نوبت کلاس اول و دومیاصغر است؛ دردانه مادر!
پدر میگوید: اصغر اینجا مدرسه میرود. ببین! اینطرف چهارراه. خودم میآورمش،
خیالت راحت باشد، نمیگذارم آب توی دلش تکان بخورد.
اینها
را پدر میگوید اما بعید است پای قول و قرارش بیایستد. خودش را باید صبح زود
برساند اداره اصلا وقت نمیکند از این کارها بکند! اما قولش را میدهد که که مادر
را راضی نگه دارد.
مادر همان طور که با زنهای محله تازه با سر و دست و چشم و ابرو سلام و علیک میکند
از چند نفرشان که برایشان آب و چای آوردهاند، میپرسد: مدرسه پسرانه کجاست؟
همه همان چهارراه آن طرفی را نشان میدهند؛ آنطرف، چهارتا خیابان شلوغ به شکل
ضربدری. چشم را که تیز و تنگ میکردی سردر آبی کمرنگ با خطوط مشکی دیده میشد که
از چند جا زنگزدگی داشت و فرورفتگی و رویش نوشته بود؛ مدرسه ابتدایی. ... تصادف آنقدر
شدید بود که تلویزیون نشان بدهد. تابلو مدرسه توی تلویزیون پیداست. ممکن است آنقدر
شدید باشد که گوینده رادیو هم دربارهاش حرف بزند یا ممکن است فقط تلویزیون با
زیرنویس نشان بدهد. به اسم اصغر در زیرنویس اشاره نکردهاند، برنامه موسیقی شهرهای
مختلف را قطع کنند و خبر تصادف اصغر را پخش کنند آن هم بعد از موسیقی قاسمآبادی! مردم
هنوز توی ذهن خودشان با دستمالهای قرمز و آبی بالا و پایین میپرند و احتمالا کسی
به بچهاش گفته پاشو برقص! که برنامه قطع شده! و خبر تصادف را پخش کردهاند بعد
ممکن است مردم توی همان دستمالها گریه کنند و پسرکی که برای رقصیدن بلند شده بوده
برود پشت سر مادرش قایم بشود.
اصغر میگوید: ممکن یه چهارراه را بند بیارند، یعنی ببندند و یه چهارراه دیگهام
یک پلیس... نه! پنج تا پلیس، یک پلیس کم است، پنج تا پلیس ایستاده باشند که بشود
از یک راه باریک ماشینها را یکی یکی راه بدهند که حرکت کنند و راهبندان نشود.
چهارراه دیگه هم چند تا پلیس!
اصغر با انگشت حساب میکند؛ دو تا راه مونده!
پدر میگوید: مگه جدول ضربه که دو تا راه مونده باشه؟ دیگه همه میدونن که راه رفتوبرگشت
توی چهارراه یعنی اینطرف رو ببندند طرف دیگه هم بسته میشود!
اصغر ناراحت میشود. همیشه فکر میکرد تصادف که بشود و یک چهارراه را ببندند چهار
طرف مقابل بسته میشود و تعداد زیاد پلیس در چهار طرف چهارراه مشغول آرام کردن
مردم و سروسامان دادن به ترافیک شدید و سرسامآور میشوند.
مادر کدام طرف چهارراه را برای تو سر زدن و جیغ و داد انتخاب میکند؟ راست دست است
و برایش راحتتر است از چهارراه بالایی بیاید و وارد چهارراه دست راستی بشود. مادر
نمیخواهد درباره این مسئله حرف بزند اما ناچار است. لکنت زبان شدید به شبادراری
اصغر اضافه شده و عاقبت مادر با شستن تشکهای خیس از عاقبت شمر و یزید بدتر شده
است. مشاور مدرسه گفته باید درباره ترسهای اصغر حرف بزنند.
ترس اصغر از تصادف در چهارراه است. ترس از
برخورد به ماشینهایی که چراغ سبز و قرمز جلودارشان نیست. وسواس عجیبی در سوراخ
نبودن جورابهایش پیدا کرده، بههیچوجه جوراب سوراخ نمیپوشد، با دمپایی مدرسه
نمیرود، حتی روی لک بود عرقگیرش هم حساس است و میگوید: توی خبر به اینها اشاره
نمیکنند، میداند! اما از کجا معلوم؟ شاید یک خبرنگار یا یک عکاس بدسلیقه از
جوراب سوراخش و لکه لباسش عکس انداخت. در آن صورت دیگر کاری از دست اصغر برنمیآید.
مشاور میگوید: از این خانه بلند شوید اما صاحبخانه پولشان را پس نمیدهد و میگوید:
قرارداد قرارداد است.
مشاور میگوید: پس حالا که اینطور است، بگذارید درباره خوابها و اضطرابهایش با
شما حرف بزند. بهش نخندید یا کممحلی نکنید. واقعی و حقیقی در جریان نگرانیهایش
قرار بگیرید و بگذارید سهم شما را از رنج و غمش بدهد و سبکتر شود.
اینطوری است که هر شب اصغر همه را ردیف میکند؛
خواهرها و پدر و مادر و خواب شب قبلش را کمکم به آنها میگوید؛ ادای افتادن
خودش را در میآورد.
مادر سعی میکند به سینه نکوبد، جیغ نزند و بیتحرک باشد. سعی میکند جلوی دانههای
اشکش را بگیرد. مشاور گفته که مثل یک قصه گوش بدهید، بیتفاوت باشید. انگار که
خاطره محوی است که معلوم نیست اتفاق بیافتد.
مادر طاقت نمیآورد، میآید اصغر را بلند میکند و یک پس گردنی هم برای بعد از
تصادف حوالهاش میکند. میگوید: مگر کور بودی؟ ماشین را ندیدی؟ ماشین را اگر دیده
بود که میایستاد.
اصغر هر بار یک چیز را نمیبیند؛ یک بار ماشین را، یک بار دوچرخه را، یک بار موتور
را، یک بار گاری را، هر بار با یک چیز تصادف میکند.
خواهرها دستمال به دست مینشینند پای نقل اصغر و اصغر هر بار با همان ادا و اطوار
برایشان خوابش را تعریف میکند.
اینها را بعدا میگوید. بعدا که نویسنده میشود. میگوید: خیلی وقتها هم خواب
نمیدیده، خیلی وقتها هم اصلا توی خواب تصادف نمیکرده، با مشاوره بهتر شده بوده
اما از اینکه برای مادر و پدر و خواهرهایش نقش بازی کند حالش خوب میشده.
لکنت زبانش هم عمدی بوده اما شبادراریهایش غیرعمدی بوده. اینها اعترافات اصغر
است که بعد از سالها مینویسد و میخواند برای دیگران و دیگران به آن میخندند
بدون آنکه حس و حال واقعی مادر و خواهرها را درک کنند که هر شب به تصادف و له شدن
اصغر خیره میشدند.
اصغر کتابهای تصادفش را به مادر و خواهرهایش تقدیم میکند که صادقانه دو سال
پیگیری میکردند بلایی سر اصغر نیاید و هر روز یکی از آنها اصغر را تا در دبستان
میرسانده و بعد خودش سر کار و درس و مدرسه میرفته.
اصغر میگوید نمیدانید چقدر ذوق دارد که وقت بیرون آمدن از مدرسه مادرت را ببینی
که ایستاده تا قربانصدقهات برود.