معصومه تاوان
عصر بود. کلاس آرام و ساکت توی خودش فرو رفته بود. آقا معلم خودکار به دست آرام آرام در کلاس قدم میزد و مشقهای پیرمردها و پیرزنها را نگاه میکرد.
ـ دور این کلمه که خط کشیدم رو بخونید.
ـ آ...آر...د. آرد آقا معلم جان.
صفرعلی این را گفت و نیشش تا بناگوش باز شد.
ـ آرد چه گران شده، کیسهای 45 تومن چه خبر است ؟
ـ همهاش تقصیر کبیرخان وانتی است، او میکشد روش.
آقا رویش را گرداند سمت کلاس و لبهایش را روی هم فشار داد. همه دیدند و ساکت شدند. آقا رفت سراغ نیمکت بعدی.
ـ خب شما فضه خانم این کلمه را بخوانید.
ـ پ...پدر آقا...
و زد زیر گریه. دستمال چارخانهاش را بیرون آورد و کشید به چشمهایش.
ـ چرا گریه میکنید آخه؟
یاد آقا جانم افتادم. خدا بیامرزتش خیلی مرد زحمتکشی بود
و صدای گریهاش کلاس را برداشت. هم پای او بلقیس خانم و مهری خانم هم زدند زیر گریه و مثل بچهها هقهق کردند.
بلقیس خانم همانطور که با پر چادرش چشمهایش را پاک میکرد گفت:
ـ آقام خدا بیامرز مجبورم کرد زن قنبر بشم وگرنه من را چه به قنبر... من زبر و زرنگ اون تنبل...
ـ آقای من ولی مهربان بود، زور نمیگفت ولی داد از اخم و تخمش، سنگ را به لرز درمیآورد....
آقا این پا و آن پایی کرد و خواست جو را عوض کند.
ـ ای بابا.. ولش کنید اصلا این را بخوانید فضه خانم این چه کلمهای است؟
ـ سبد... سبد است آقا.
ناگهان صدای هقهق گریه مردانهای از اول کلاس بالا گرفت. آقا وحشتزده برگشت. حبیب آقا بود.
ـ آقام خدا بیامرز همش یک سبر به کولش بسته بود و داداشیام رو توی سبد با خودش این طرف آن طرف می برد مادر که نداشتیم.اهههه....اههههه
آقا موسی از وسط کلاس ناگهان دم گرفت شروع کرد با سوز خواندن.
-گویند مرا چوزاد مادر به دهان گرفتن آموخت.
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت.
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه ی لب شکفتن آموخت.
آقا موسی که این اشعار را با سوز میخواند همه شروع کردند به گریه کردن هر کس برای یک چیزی و یکی از کس و کارش زار میزد کلاس را صدای گریه بر داشته بود. آقا معلم هم مانده بود آن وسط. او هم ناخودآگاه دلتنگ خانه و مادرش شد و نشست لبه نیمکتی و صورتش را گرفت بین دستهایش. صدای گریهاش بلندتر و رساتر از بقیه بود و حسابی توی ذوق میزد.
ـ وااااا؟! آقا شما چرا گریه میکنید؟
ـ مگر معلمها هم گریه میکنند؟
صدای ابراهیمخان بلند و کشدار بود.
ـ ما برای چه گریه میکنیم او هم به همان علت است دیگر.
ـ ابراهیمخان آرام و یواشکی گفت:
ـ یعنی آقا معلم هم عاشق شده؟
و نگاهش را پاشید به صورت احترام خاله که داشت با دست پای پلکهایش را پاک میکرد. صدایش توی همهمه و شلوغی کلاس گم شد و به گوش کسی نرسید.
ـ همهاش تقصیر موسیخان است دیگر دم به دم شعر و آواز میخواند.
ـ من خواندم تو چرا گریه کردی براتمحمدخان؟
براتمحمد به تته پته افتاد دور و برش را نگاه کرد که تقصیرها را گردن کسی بیندازد. چشمش افتاد به حبیب آقا.
ـ اصلا تو چرا حبیب آقا خاطره تلخ تعریف میکنی توی کلاس؟! مگر خدای نکرده مجلس ختم است اینجا؟
ـ اولش که فضه خانم شروع کرد...
آقا از صداها عصبی شد البته کمی هم به خاطر اینکه بقیه اشکها و گریهاش را دیده بودند دمق بود و خجالت میکشید.
ـ بسیار خب بسیار خب بریم سر درس و مشقمان، دیگه حرف نباشه.
آب بینیاش را بالا کشید و دوباره راه افتاد. دفتر مشق عیسیخان را برداشت و نگاهی انداخت. گره ابروهایش رفت توی هم. نگاهش را دوخت به عیسیخان.
ـ عیسیخان مگه قرار نبود دیگه اینکار رو انجام ندید؟ باز که خط جا انداختین.
همه ریز ریز زدند زیر خنده. آقا موسی دم گرفت و این بار برای جبران شعر تلخ دفعه قبلش دم گرفت که:
ـ تقلب مایه پرهیزگاری است تقلب سایهسار هوشیاری است
تقلب را کسانی میشناسند که با پیژامه هم میلباسند
تقلب کن بگیر آن مدرکت را به زیر مدرکت هم فندکت را
دوباره کلاس رفت روی هوا.
ـ نه آقا جان تقلب کجا بود ؟ ما چشمهایمان ضعیف است حتما جا مانده.
براتمحمد خندهکنان گفت:
ـ چطور وقت حساب کتاب ما که برسد چشمهایت خوب کار میکند.
و سرش را تکان تکان داد و دهانش را کج و معوج کرد.
عیسیخان عصبانی شد و صورتش سرخ شد.
ـ هی براتمحمد انگار دلت دعوا میخواهد هااااا.
موسی یکباره از جا جهید و برای اینکه جلوی دعوا را بگیرد خواند:
ـ تو باغچهها گل کاشتی خنده رو لب گذاشتی
دیگه با من نکن قهر این دفعه آشتی آشتی.
و دوید دست عیسیخان و براتمحمد را گرفت و بهم رساند.
همه زدند زیر خنده. آقا معلم که خودش را برای یک دعوای درست و حسابی آماده کرده بود نفس بلندی کشید و نگاه پر از مهربانی و عشقش را پاشید به صورت موسیخان. صدای خندهها دوباره به راه بود و آقا هم مشقها را نگاه میکرد که...
ـ ها پس بگو چرا اینقدر دوست داری بیای مردسه؟ اینجا بگو بخند به راه است هر و کر نه مثل آن جهنم پر از گریه و آبغوره.
زن براتمحمد کتایون بچهاش را بسته بود به کولش و راه افتاده بود سمت مدرسه که ببیند شوهرش چطور درس میخواند و چه میکند. هر و کرها و خندهها و شوخیها را که دیده بود اعصابش بهم ریخته بود. همه ساکت بودند و زن براتمحمد را نگاه میکردند که میدانداری میکرد و لحظهای آرام نمیگرفت.
ـ ها؟ چرا ساکت شدی حرف بزن دیگه. ای زنگوله پای تابوتو بستی بیخ ریش منو آمدی اینجا صفا ها؟ انگار نه انگار من بدبخت بخت برگشته او همه کار را به تنهایی میکنم، اصلا تو مردی؟
وقت حرف زدن عضلات بدنش میلرزید و پرههای بینیاش تنگ و گشاد میشد و بچهای که پشتش بسته بود از سر و صدای مادرش ترس برش داشته بود و به گریه افتاده بود. براتمحمد دستی به سر و ریش خودش کشید و خجالتزده دور و اطرافش را نگاه کرد. و زیر لب طوری که به زحمت شنیده میشد، گفت:
ـ آخه زن الان جای این حرفا بود؟
کتایون همانطور گریه میکرد و خودش را به این طرف و آن طرف تکان میداد.
ـ به خدا آقا معلم جان کارها همه مانده، نمیدانم به کدامشان برسم.
صدای گریهاش کلاس را برداشته بود.
ـ شبها تا نصفشب مینشیند به مقش نوشتن انگار نه انگار که من و این بچهها هم آدم هستیم. آقا معلم جان میگوید میخواهد به دانشگاه برود. برای خودش ترقی بکند من هم فقط کار بکنم...
آقا خودکار توی دستش خشک شده بود با دهان باز کتایون خانم و براتمحمد را که داشت کمکم جوشی میشد نگاه میکرد. ملوک خانم از ته کلاس با صدای نازک گریهدارش گفت:
ـ من می دانم آخرش هم سواتدار نمیشم. آقا اجازه میشه بریم سر درسمان.
ـ چی میگی تو هم ملوک خانم! نمیبینی در حق یک زن اینجا ظلم شده؟ آقا ما از آنهایی هستیم که اجازه نمیدهیم حق زنها فراموش بشود. آقا حق با زن براتمحمد است.
همه زن ها دم برداشتند که بله بله.
عیسیخان توپید به بلقیس خانم که:
ـ ها چیه بلقیس خانم فکر کردین همه مردها قنبر خانه که بشش زور بگی ای حرفا تو کت ما مردا نمره.
ـ راس مگه بلقیس خانم یعنی ما نباس واس خودمان یکم آرامش داشته باشیم؟ تا حرفم میزنیم که مهریهتان را به رخ ما مکشین.
ابراهیمخان از جایش بلند شد و رو به جمع با لحنی آرام و مهربان در حالیکه از گوشه چشم احترام خاله را نگاه میکرد گفت:
ـ من با زنها موافقم، نباس زور گفت.
ـ تو بشین سر جات بابا زن ذلیل...
ابراهیمخان از فشار دست صفرعلی چنان محکم به نیمکت چسبید که بعید میرسید دوباره بخواهد از حقوق زنان دفاع کند.
ـ اصلا مهریه شما چقدره آبجی کتایون ها؟
کتایون که انگار جا خورد کمی حساب و کتاب کرد و گفت:
ـ سه هزار تومن.
ـ یعنی پول یک پفک؟ خوش بحالت براتمحمد.
و چشمهایش را تنگ کرد و در اعماق به جایی نا معلوم خیره شد. براتمحمد هم بدون لحظهای صبر کردن دستش را کرد در جیبش و یک اسکناس هزاری و یک اسکناس دو هزار تومنی درآورد و گرفت سمت زنش.
ـ این چیه؟
ـ مهریهات.
خشم زنها با این کار براتمحمد بالا گرفت و داد و هوار کلاس را برداشت.
ـ مگه به گدا پول میدی که سه هزار تومن میدی بهش و اسمش روگذاشتی مهریه...
دوباره دعوا و جر و بحث بالا گرفت و آقا معلم دوباره از سر ناچاری برای اینکه مسأله بیخ پیدا نکند زودتر از موعد کلاس را تعطیل کرد.