کد خبر: ۵۰۵۵
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۶
پپ
صفحه نخست » داستانک


فرزانه مصیبی

ـ آقای ثمودی اجازه بده من کمکت کنم کرکره مغازه رو بکشم پایین.

ـ نمی‌خوام آقا... نمی‌خوام جانم... با همین کارهات منو خام کردی. تو برو به اون داداش خدا نشناست کمک کن زودتر منو بدبخت کنین و راحت شین‌.

امیرعباس سرش را انداخت پایین و رفت جلوی مغازش ایستاد و زل زد به آقای ثمودی که سعی می‌کرد با آن هیکل نحیف و دست‌های لرزانش کرکره معازه کوچکش را پایین بکشد. ثمودی پای راستش را گذاشت روی لبه کرکره خواست قفل را به کرکره بزند که قفل برنجی قدیمی از دستش افتاد. ثمودی سعی کرد همان‌طور که پایش روی قفل است هیکلش را بکشد سمت قفل. دستش را دراز کرد و تلاش کرد قفل را بردارد اما به اندازه چهار انگشت تا قفل فاصله داشت. یک لحظه پایش از روی لبه کرکره سر خورد و کرکره رها شد و تا نمیه رفت بالا و کتف آقای ثمودی خورد روی موزاییک‌‌های کف پیاده‌رو. هر بیشتر سعی کرد که زمین نخورد اوضاع بدتر شد و بالأخره با صورت خورد زمین و قفل برنجی خورد به گونه چپش و جای آن قرمز شد. امیرعباس سریع خود را رساند بالای سر آقای ثمودی و او را از جا بلند کرد. دستش را انداخت دور گردن خودش و ‌آرام او را برد داخل مغازه خودش و نشاند روی صندلی. یک لیوان آب داد دست آقای ثمودی و از مغازه سریع دوید بیرون‌. دو دقیقه نشده برگشت و قفل برنجی را گرفت سمت آقای ثمودی و گفت: «بفرما. قفلش کردم. حالت بهتره. یه کم آب بخور.»

آقای ثمودی که تازه به خودش آمده بود نگاهی به امیرعباس کرد و گفت: «ولم کن امیرعباس. این لیوان آب رو هم بگیر از دست من که هر چی دارین حرومه.»

با همان دست لرزانش سعی کرد لیوان را بگذارد روی میز که آب ریخت و دستش خیس شد. سعی کرد از جا بلند شود که نتوانست. امیرعباس دست گذاشت رو شانه‌اش و گفت: «بشین حالت جا بیاد آقای ثمودی. این صندلی رو بابای خدا بیامرزم خریده. اونو که قبول داشتی. نگران نباش حروم نیست. بشین حالت جا بیاد. خودم نوکرتم می‌برم می‌رسونمت خونه.»

آقای ثمودی دستمال یزدی مچاله‌ای از جیبش درآورد و انگشتان خیسش را پاک کرد و در حالی از عصبانیت می‌لرزید، گفت: «من نمی‌دونم چجوری از اون پدر همچین پسری پا می‌گیره.»

و دستش را رو به بیرون مغازه تکان داد. بعد یک هو چشمش افتاد به امیرعباس و ادامه داد: «همین خود تو هم، لنگه اون داداشِ... هستی. فکر نکن نمی‌فهمم آب زیرکاهی. تو منو گول می‌زنی خامم می‌کنی اون شمر خدانشناس هم میره وکیل می‌گیره منو از مغازه‌ام بندازین بیرون.»

دست‌هاش را گذاشت روی دسته‌های مبل و سعی کرد بلند شود و زیر لبی گفت: «یا علی... هر چی کردی تو کردی حاج منصور. اگه تکلیف مغازه منو تو زنده بودنت روشن کرده بودی الان منو گرفتار این دو علف بچه نمی‌کردی.»

آرام آرام رفت جلوی مغازه. وسط در شیشه‌ای مغازه ایستاد. مکثی کرد و برگشت رو به امیر‌عباس که قفل به دست ایستاده بود و به عکس پدرش روی دیوار زل زده بود.

آقای ثمودی گفت: «بده من اون قفل رو پسر. اگه یه مو هم از اون پدر مونده باشه تو تنت نمی‌گذاری حق من ناحق بشه. تو شاهد بودی. ده بار جلوی خودت گفتم به حاج منصور بیا این برنامه مغازه منو ردیف کن. گفت این حرف‌ها چیه؟ کل ملک متعلق به خودته.»

دو قدم به امیرعباس نزدیک شد و ادامه داد: «ببین پسر جون... تو دنیا اومدی بابات رفته بود مکه. من مثل داداشش بودم. رفتم وانت همین قاسم بغال رو گرفتم زنم رو نشوندم کنار دستم. مادرت هم عین خواهرم سوار کردم بغل زنم بردم مربضخونه. مادرت درد داشت همین داداش خدانشناست رو فرستاده بود دم مغازه من. حالا شما این حرف‌ها رو یادتون رفته. منظورم منت نیست. حاج منصوری خیلی به ما خوبی کرده. بزرگمون بود. حالا می‌گم یعنی به هم اعتماد داشتیم. خدا مادرت رو بیامرزه خواهرم بود. باشه من مدرک ندارم که سرقفلی این مغازه رو از بابات خریدم. گناه خودمه. خریت کردم. اعتماد کردم.

امیرعباس آهی کشید و گفت: «دور از جون. نگو این‌جوری آقای ثمودی. داداش منم نمی‌خواد حق شما رو بخوره. میدونی ارث و میراث رو باید تقسیم کنه دیگه. می‌خواد اینجا رو بفروشه. شما هم که خالی نمی‌کنی.»

آقای ثمودی که حالش جا آمده بود و احساس سبکی می‌کرد که حرف‌های توی دلش را بالأخره گفته، قفل را از دست امیرعباس گرفت و گفت: «یاسین به گوش...»

بقیه حرفش را نزد و رفت.

امیرعباس نشست روی صندلی جای آقای ثمودی، روزی که آقای ثمودی با جعبه شیرینی آمد داخل مغازه‌شان امیرعباس داشت با گوشی تلفن خراب ور می‌رفت بلکه آن را درست کند. آقای ثمودی جعبه شیرینی را گرفت جلوی امیرعباس و گفت: «اول امیرعباس از این جعبه شیرینی برداره که هم اسم حضرت عباسِ.»

بعد رفت جعبه را گذاشت جلوی پدر امیرعباس گفت بفرما حاجی. میلاد حضرت عباس مبارک. شما بفرما دهنت رو شیرین کن تا ببرم پیش بقیه هم پخش کنم. پدر امیرعباس گفت، بشین امیرعباس می‌بره. امیرعباس تا دل از تعمیر تلفن بکند چند دقیقه‌ای طول کشید. آقای ثمودی گفت، حاجی عید امروز، پاشو بریم بنگاه یه قولنامه بنویسیم تلکلیف مغازه من معلوم بشه.

حاج منصور و آقای ثمودی و امیرعباس با هم از مغازه آمدند بیرون. بنگاه رحمت بسته بود. بعدا معلومه شد که برای عروسی خواهرزنش رفتند سمنان و چهار پنج روزی نیامد و قضیه دوباره از یاد رفت.

امیرعباس از روی صندلی بلند شد. عکس پدرش را از روی دیوار برداشت و با دستمال تمیز کرد. عکس را آویزان کرد سرجایش. رفت گوشی تلفن را برداشت و از روی کارتی که توی جیبش بود شماره‌ای گرفت.

ـ الو سلام. با دکتر کیانی می‌خوام صحبت کنم... نیستن. من منصوری هستم... با برادرم... بله بله... من منصرف شدم... باید چیکار کنم... نه برادرم رو نمی‌دونم... من منصرف شدم. دادرسی متوقف میشه... خوب بهتر... بله فردا ساعت ۱۱؟ باشه حضوری میام خدمتشون.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: