کد خبر: ۵۰۵۴
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۶
پپ
صفحه نخست » داستانک


مینا شائیلوزاده

رضا از داخل پذیرایی با صدای بلند گفت:«مریم! زودباش دیگه، دیرشد!»

مریم با عجله کشوی میز توالت را بیرون کشید و در میان وسایل درهم و برهم کشو شروع به گشتن کرد. کف اتاق پر شده بود از وسایل آرایشی و تزئینی که از داخل کشو آورده بود و کنار پایش روی زمین گذاشته بود؛ جعبه‌های کوچک و بزرگ را برمی‌داشت و یکی یکی باز می‌کرد و داخلشان را نگاهی می‌انداخت تا شاید اثری از گوشواره‌هایش پیدا کند. انگار آب شده بودند داخل زمین. هرچه می‌گشت فایده‌ای نداشت و اضطرابش هم دو برابر می‌شد. هرطور شده بود باید پیدایشان می‌کرد؛ با اینکه دل خوشی از آن‌ها نداشت ولی هر چه بود رضا برای سالگرد ازدواجشان خریده بود و کلی هم سفارش کرده بود که برای امشب حتما از آن‌ها استفاده کند. ‌اگر می‌فهمید چه قشرقی به پا می‌کرد! برای آخرین بار کل کشو را زیر و رو کرد ولی خبری از گوشواره‌ها نبود. رضا کت و شلوار پوشیده و آماده، بالا تنه‌اش را کشید داخل اتاق و نگاهی به مریم انداخت: «پس چی شد؟!»

مریم لب‌هایش را جمع کرد و شانه‌ای بالا انداخت: «چه می‌دونم...اصلا آب شده رفته تو زمین.»

رضا یک قدم آمد داخل اتاق و همان‌طور که چپ چپ به مریم نگاه می‌کرد گفت: «یعنی چی؟! همین‌جوری که گم نمیشه! فکر کن ببین کجا گذاشتیش! نکنه دوباره قرض دادی به کسی؟!»

مریم که نمی‌خواست بحث‌های قدیمی دوباره شروع شود سریع گفت: «نه، مطمئنم چند روز پیش یه جایی دیدمش، منتها یادم...»

ـ آدم چیز به این مهمی رو گم می کنه آخه؟ تو اصلا ارزش طلا رو می‌دونی؟ اونم اون چیزی که من گرفتم... می‌دونی چقدر واسم آب خورد؟!

مریم کمی خیره نگاهش کرد و بعد با حالت قهر روسری‌اش را از روی تخت برداشت و همان‌طور که به طرف آینه قدی می‌رفت با غیظ گفت: «حالا نمی‌خواد واسه هدیه‌ای که گرفتی انقدر منت بذاری آقا رضا!»

بعد از چند ثانیه، رضا به دنبالش رفت و درحالی‌که این پا وآن پا می‌کرد گفت: «نه... ببین مریم جان، من لال بشم اگه بخوام منت بذارم! این چیزا قابل تو رو نداره خانومم! حرف من چیز دیگه‌اس... فقط میگم چرا یه کم بیشتر مراقب نبودی...»

مریم بدون آنکه نگاهش کند محکم حرفش را قطع کرد: «من مراقب بودم رضا! این یه اتفاقه می‌فهمی؟! مگه من تا حالا چند بار چیز گم کردم که حالا دفعه دومم باشه؟!»

رضا آمد پشت سر مریم ایستاد و در آینه با او چشم در چشم شد.

ـ تو از اولم با اون گوشواره مشکل داشتی...

مریم نیم نگاهی به رضا انداخت و حرفی نزد. رضا ادامه داد:«حرفی نزدی ولی از قیافه‌ات معلوم بود خوشت نیومده! لابد بازم با قیمتش مشکل داری نه؟!» مریم نفسش را محکم بیرون داد و باز حرفی نزد.

ـ آخه خانوم من، تو چرا با چیزای گرون مشکل داری؟ همه زنا عاشق جلب توجه کردن و پز دادن با این چیزان دیگه! ای بابا! اونجوری نگاه نکن! هستن خدایی دیگه! منم نمی‌خوام خانومم از بقیه زنا عقب‌تر باشه!

و در آینه لبخندی به مریم زد. مریم در حالی‌که روسری‌اش را مرتب می‌کرد، رو به رضا گفت: «من با وسایل گرون مشکل ندارم! از طلا خیلی‌ام خوشم میاد! حرف من چیز دیگه ست، من میگم تو این اوضاعی که فعلا داریم این ول خرجیا ضروری نیست! هنوز جنسای مغازه‌ات فروش نرفته و سودی نکردی که این‌طوری خرج می‌کنی!»

رضا پوزخندی زد: «بابا بیخیال! یه ذره سرتو از اون لاک خودت بیار بیرون، ببین مردم چطوری دارن زندگی می‌کنن! آخه تو به اینا میگی ولخرجی؟!» و با خنده سری به تأسف برایش تکان داد.

مریم نفس عمیقی کشید و جلوی موهایش را یک وری کرد، همان‌طوری که رضا دوست داشت. اگر دست خودش بود همان موقع می‌زد زیر همه چیز و بیخیال مهمانی دیروقتشان می‌شد ولی حیف که حوصله جر و بحث کردن با رضا را نداشت. کفش‌های پاشنه دارش را از روی جاکفشی برداشت و پوشید. احساس می‌کرد مثل تیر چراغ برق شده.

رضا زیرچشمی سر تا پای مریم را برانداز کرد و با ناراحتی گفت: «کاش یه کم قدر خودتو می‌دونستی! آخه تو چی از اون زن اقبالی کمتر داری که انقدر سر و ساده می‌گردی؟! یادت نیست مهمونی خونه سعید؟! فقط مونده بود مارک لباساشونو در بیارن بکنن تو چشم من و تو!»

مریم با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت: «اونا فهم و درکشون در اون حده! بعدشم، سعید دستش به دهنش می‌رسه! تو همون پاساژ به جز مغازه‌ای که با تو شریکه، سه تا مغازه دیگه هم داره! چرا بی‌خودی مقایسه می‌کنی آخه؟!» و در را باز کرد و بیرون رفت. دکمه آسانسور را فشار داد و خیره به عددهای صفحه دیجیتالی که طبقات ساختمان را نشان می‌داد، منتظر ماند تا برسد. هم زمان با باز شدن در آسانسور، رضا هم از خانه بیرون آمد. وارد پارکینگ که شدند، رضا از پشت دست مریم را کشید و در حالی‌که لبخند مرموزی می‌زد، گفت: «وایسا یه لحظه!» مریم برگشت و سؤالی نگاهش کرد. لبخند رضا پررنگ‌تر شد و آهسته گفت: «چشماتو ببند!» و قبل از اینکه مریم اعتراض کند، سریع با یک دست جلوی چشم‌هایش را گرفت و او را به دنبال خودش کشید؛ سپس آرام دستش را از روی صورت مریم برداشت و با شیطنتی کودکانه نگاهش کرد. مریم چند بار پلک زد. احساس سرگیجه می‌کرد. مثل کسی که رویش آب یخ ریخته باشند، با دهان نیمه باز مبهوت صحنه روبرویش شده بود. رضا قدمی جلو آمد و با خنده دستش را جلوی صورت مریم تکان داد.

ـ چرا خشکت زد حالا؟! یه کم ذوق از خودت نشون بده بابا!

و سوییچ نقره‌ای را از جیبش درآورد و خندان جلوی چشم مریم تکان تکان داد. مریم خیره به ماشینی که حتی اسمش را هم نمی‌دانست، با تعجب گفت: «رضا! اینو از کجا آوردی دیگه؟!»

رضا که از تعجب مریم لذت می‌برد و کیفش حسابی کوک شده بود، بی‌توجه به مریم دکمه‌ای را فشار داد. با صدای ویز آرامی، سان روف ماشین باز شد. رضا سریع جلو رفت و با حالتی نمایشی و مؤدبانه در را برای مریم باز کرد و گفت: «شما بنشینید بانوی من! من خدمت والاحضرت همه چیز را عرض می‌کنم!»

مریم درحالی‌که با چشم‌های ریز شده به رضا نگاه می‌کرد، با تردید قدمی جلو گذاشت. دستش را روی کاپوت تمیز و براق ماشین کشید. به نظرش حرف نداشت. رنگ قرمز و جیغش چشم‌هایش را خیره کرده بود و نمی‌توانست به جای دیگری نگاه کند. با صدای خنده رضا، دوباره به خود آمد و آرام روی صندلی چرم ماشین نشست و در آن فرو رفت. با نفس عمیقی، بوی چرم و تازگی را به داخل بینی‌اش کشید ولی اضطرابش نمی‌گذاشت بیشتر از این لذت ببرد.

رضا که انگار ناراحتی چند دقیقه قبلش را فراموش کرده بود، مثل بچه‌ها سریع خودش را به صندلی راننده رساند و ماشین را روشن کرد. یکی از ابروهایش را بالا داد و صدایش را کمی کلفت کرد و گفت: «نااااز نفست! لامصب موتور نیست که! مثل بلبل چهچهه می‌زنه!» و با خنده نیم نگاهی به مریم انداخت ولی با دیدن او که خیره به روبرو لب‌هایش را می‌جوید، خنده‌اش را جمع کرد، نفس عمیقی کشید و مانند کسی که با بچه‌ای کوچک حرف می‌زند، خونسرد گفت: «چیزی شده عزیزم؟ انگار خیلی خوشحال نیستی...» مریم که مثل باروت منتظر جرقه ای بود، یک دفعه منفجر شد و داد زد:«خوشحال باشم؟!! برای چی خوشحال باشم؟!» دستش را محکم روی داشبور کوبید و گفت: «برای این؟! آره؟!» رضا با حالتی عصبی به دست مریم که روی داشبورد کوبیده بود نگاه کرد و نفسش را محکم بیرون داد.

ـ چته مریم؟! چرا این‌جوری می‌کنی؟! ماشین نو برات خریدم بده؟! جای تشکر کردنته؟ مردم یه پراید زپرتی می‌خرن از خوشحالی نمی‌دونن چیکار کنن اون وقت تو ناراحت میشی؟! همین الان می‌دونی چند نفر آرزو دارن جای ما باشن؟ فقط امشب ببین وقتی ماشین ما رو ببینن قیافه‌هاشون چه شکلی میشه!» دو طرف لب‌هایش را به سمت پایین داد و مأیوسانه گفت: «بخدا خیلی عجیب غریبی مریم! برو ببین بقیه هر ماه چجوری ماشین عوض می‌کنن! مردم انقدر...»

ـ وای رضا! بس کن دیگه! همش مردم مردم! اصلا به جز نگاه کردن به زندگی مردم فکر دیگه‌ای‌ام تو کله‌ات هست؟! تو هنوز چک مغازه رو پاس نکردی اون وقت رفتی این ماشینو گرفتی؟! وای اگه سعید بفهمه...! فقط ببین چه قشقرقی راه بندازه! روزی صدبار زنگ می‌زنه خونه! یا سراغ تو رو می‌گیره یا تهدید می‌کنه! خسته شدم انقدر واسه چِک امروز و فردا کردم!» صدایش را بالاتر می‌برد: «رضا زندگی خودمون داره به فنا می‌ره، اون وقت تو فقط به فکر زندگی مردمی!» احساس گر گرفتگی داشت. گردنش را کمی کج کرد و صورت داغش را به خنکی شیشه چسباند. مثل هر وقت دیگری که عصبانی می‌شد، احساس می‌کرد همه چیز دور سرش می‌چرخد. عطر تلخ رضا و بوی خوشبو کننده ماشین هم با همدیگر مخلوط شده بود و سرگیج‌اش را بدتر می‌کرد.

پوزخند رضا، سکوت کوتاه بینشان را شکست: «واقعا نمی‌دونم چرا انقدر محدود فکر می‌کنی... شما زنا فقط نوک بینی‌تونو می‌بینید! ولی من هزار جور نقشه و برنامه دارم واسه زندگیمون... می‌خوام خوشبختت کنم مریم! انقدر فهمیدنش سخته؟! اصلا تو نگران چی هستی؟! سعید خر کیه بابا! من خودم می‌دونم چطوری از پس کارام بربیام! وقتی این ماشین قسطش تموم شد اون وقت می‌بینی زندگیمون چطور میفته رو غلطک!» به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و با رضایت آهی کشید: «فکر کن مریم... اون موقع چقدر همه چیز خوب میشه... دیگه عمرا دغدغه چیزی رو داشته باشیم! اگه من بذارم حسرت چیزی رو دلت بمونه مرد نیستم!»

مریم نگاهش را از خیابان گرفت و به رضا نگاه کرد. نگاهش ملایم‌تر شده بود. دستش را آهسته گذاشت روی بازوی رضا و گفت: «من همین الانشم خوشبختم رضا! من فقط آرامش می‌خوام، همین!»

رضا بدون اینکه جوابی بدهد، نفسش را با کلافگی بیرون داد و فرمان ماشین را به نرمی چرخاند و پیچید داخل یکی از کوچه‌ها. مریم نگاهی به آپارتمان‌های شیک و نورپردازی شده انداخت. ماشین‌های مدل بالا پشت سر هم پارک شده بودند و مریم حتی اسم یک کدامشان را هم نمی‌دانست. احساس می‌کرد بین آن همه زرق و برق و تجملات، هر چقدر هم که ظاهرش را عوض کرده باشد باز هم مثل وصله‌ای ناجور می‌ماند! اصلا انگار این چیزها به گروه خونی‌اش نمی‌خورد! اضطراب داشت. چیزی در معده‌اش بالا و پایین می‌رفت و عصبی‌ترش می‌کرد. بالأخره ماشین جلوی یکی از همان ساختمان‌ها ایستاد. مریم سریع دستگیره در را کشید و در ماشین را باز کرد تا هوای خنک بهاری به صورتش بخورد. کمی حالش بهتر شد. زیرچشمی رضا را نگاه کرد. با اخم‌های درهم داشت کتش را مرتب می‌کرد. معلوم بود حسابی دمغ شده و توی ذوقش خورده. مریم نمی‌دانست باید چه کار کند. دوست داشت دل به دل رضا بگذارد و بی‌خیال باشد. لحظه‌ای باتردید فکر کرد شاید هم حرف‌های رضا درست باشد، شاید او زیادی نگران بود و رضا می‌توانست از پس همه این‌ها بربیاید.

آهسته ماشین را دور زد و به سمت رضا رفت. صدایش را نازک کرد و دلجویانه گفت: «حالا نمی‌خواد این‌جوری اخم کنی، زَهره مردم می‌ریزه!» و با دیدن لبخند نیم‌بند رضا، خودش هم ریز خندید؛ هرچند که هنوز دلش آشوب بود و با نارضایتی به سکوتی اجباری تن داده بود.

رضا جلوتر رفت و از میان اسم‌های مختلفی که روی دکمه‌های آیفون ساختمان نوشته شده بود، فامیلی اقبالی را پیدا کرد و زنگ را فشار داد. مریم چشمش به گل کاغذی‌های کنار در بود و روی سطح صاف کیفش به آرامی ضرب گرفته بود. بعد از چند لحظه، در تِلِقی صدا کرد و باز شد. رضا کمی عقب ایستاد تا اول مریم وارد شود. اما یکدفعه دستی روی شانه‌اش قرار گرفت و او را محکم به عقب کشید و قبل از آنکه بفهمد چه اتفاقی افتاده، پخش زمین شد. مریم وحشت‌زده سرش را بالا آورد و به کسی که بالای سر رضا ایستاده بود، نگاه کرد. هیکلش تقریبا دو برابر رضا بود و صورت پر از چاله و چوله و زخم گوشه پیشانی‌اش، ترسناک‌ترش می‌کرد. رضا خواست از جایش بلند شود اما مرد لگدی حواله پهلویش کرد و صدای ناله رضا و جیغ مریم در هم قاطی شد. مریم احساس می‌کرد دست و پایش فلج شده و حتی قدمی نمی‌توانست بردارد. صدای کلفت مرد که از دهان بی‌قواره‌اش بیرون آمد، رعشه مریم بیشتراز قبل شد.

ـ نکبت حالا دیگه پول مردمو می‌خوری نه؟! فک کردی شهر هرته هر غلطی خواستی بکنی؟!» رضا مشتی خون را که در دهنش جمع شده بود، تف کرد بیرون و با ناله گفت: «چی میگی تو؟! پول کیو خوردم؟!» مرد پاهای درشتش را چند بار پشت هم به شکم رضا کوبید. مرد طوری عربده می‌کشید که مریم در زیر نور کم‌رمق کوچه هم می‌توانست آب دهانش را ببیند که به بیرون پرت می‌شود:

ـ گرفتی مارو؟! چند روزه پِیِ اتم، از سرِ قبرت پول اُوردی ماشین خریدی؟! رضا روی زمین به خودش می‌پیچید و قدرت جواب دادن نداشت. مرد انگشت سبابه‌اش را به گوشه لبش کشید و چشم‌های ریز و سبزش را بانفرت به رضا دوخت: «‌هر غلطی کردی تا فردا صبح کردی! چک آقا سعید الان دیگه پیشِ منه، حالیته که؟!» و از داخل جیب شلوار شش جیبش کاغذ کوچکی درآورد و کنار رضا روی زمین انداخت. نیم نگاهی به مریم انداخت و به طرف موتوری که در تاریکی کوچه پارک شده بود رفت. مریم با قدم‌هایی لرزان جلو رفت. تق‌تق پاشنه کفش‌هایش در کوچه می‌پیچید. چندبار رضا را صدا زد. رضا دستش را روی زمین گذاشت و با بی‌حالی از جا بلند شد. با زانوهایی سست، چند قدم به طرف مریم آمد. نگاهش خیره ماند به نقطه‌ای پشت سر او. مریم برگشت و نگاهش را دنبال کرد. اقبالی و زنش، به همراه باقی مهمان‌ها جلوی در ایستاده بودند و با بهت به نمایش پیش رویشان نگاه می‌کردند.

مریم برگشت و به جمعیتی که آنجا جمع شده بود نگاه کرد. اشک به پشت پلک‌هایش فشار می‌آورد و آماده سر ریز شدن بود. خجالت‌زده از نگاه خیره مردم، پشتش را به آن‌ها کرد. رضا دست راستش را محکم روی لبش کشید تا خون مانده روی صورتش را پاک کند. چشم مریم خیره ماند به لکه خون که روی آستین سفید رضا کشیده شده بود و انگار برایش دهن کجی می‌کرد. می‌خواست تمام آن بدبختی و شرمساری را به رخش بکشد.

مریم از گوشه چشم متوجه شد که اقبالی چند قدمی جلو آمد. با تعجب و نگرانی با رضا حرف می‌زد و می‌خواست بداند ماجرا چه بوده. رفتار رضا از همه چیز بیشتر کفرش را درآورده بود. هنوز از اهن و تلپش نیفتاده بود و می‌خواست جلوی اقبالی خودش را خونسرد نشان دهد.

ـ من دشمن زیاد دارم کامران جان... اینم سر یه دعوای مالی با یکی از شریکامه... آدم اجیر کرده فرستاده سراغ من! کور خونده مگه من می‌ذارم؟... میدمش دست قانون پدرشو در بیارن!

مریم مبهوت رضا شده بود و با دهان نیمه باز به حرف‌های او گوش می‌داد. ترسیده بود. ترسیده از رضا که عوض شده بود. انگار دیگر او را نمی‌شناخت. صورتش را درهم کشید و چند قدم از آن‌ها دور شد. احساس می‌کرد حالش دارد ‌از این همه تظاهر بهم می‌خورد.

می‌خواست هرچه سریع‌تر از این جهنمی که رضا برایش درست کرده بود خلاص شود. حتی حاضر نبود با آن ماشین لعنتی به خانه برگردد. دستش را برد داخل کیفش تا موبایلش را بردارد. دستش خورد به جسم مربعی و کوچکی. آرام آن را بیرون آورد. جعبه گوشواره‌ها داخل دستش بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: