کد خبر: ۵۰۵۳
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۵
پپ
صفحه نخست » داستانک


زینب یاری

من اینجا چکار می‌کنم؟ لابه‌لای این آدم‌های در به داغان که میان هم وول می‌خورند. با لباس‌های یک دست سفید با قیافه‌های در هم و برهم، موهای پریشان و خلقیات دگرگون شده.

دکتر مو طلایی مقابلم پشت میز نشسته و چیزهایی می‌نویسد و همسرم، او زل زده به دیوار، بعد به من و بعد به محیط ناآشنای دور و بر. توی چشم‌هایش ترس موج می‌زند و نگرانی. می‌توانم خودم را ببینم با چشم‌هایی وق‌زده و مضطرب مچاله شده‌ام توی خودم، از همه چیز می‌ترسم. از همه آدم‌ها گریزانم. همسرم سرش را جلوتر می‌برد و از دکتر سؤالی می‌پرسد تکان لب‌هایش را می‌بینم. دکتر به فرانسه جواب می‌دهد.

ـ تا وقتی که حالش بهتر بشه.

و این جواب همسرم را بیشتر نگران می‌کند و به دلشوره می‌اندازد. نزدیکم می‌شود دست‌هایم را توی دست‌هایش می‌گیرد و می‌بوسد، مرد من مثل بچه‌ها اشک می‌ریزد. خودم را می‌بینم که همان‌طور بی‌کلام و بی‌صدا زل زده‌ام به او، مثل آدم‌های مسخ. گاهی با خودم می‌خندم، حرف‌هایی می‌زنم و از چیزهایی می‌گویم که فقط خودم می‌بینم و آن‌ها نمی‌بینند..

دکتر دوباره چیزی می‌گوید. شوهرم از من دل می‌کند و عقب می‌رود. تمام این‌ها را مثل این‌که در حال تماشای فیلمی ‌هستم می‌بینم، از بالا از جای دور. دو پرستار ترکه‌ای چشم آبی داخل می‌شوند. دست‌هایم را می‌گیرند و با خود می‌برند. من بی‌هدف دنبالشان کشیده می‌شوم و همسرم چند قدم همراه من می‌آید و بعد اشک‌ریزان متوقف می‌شود. صدای دکتر می‌آید.

ـ ملیت؟

ـ ایرانی.

و همسرم باز هم به فارسی چیزی می‌گوید چیزی که دکتر متوجه نمی‌شود. همه آدم‌های اینجا نمی‌فهمند که چه می‌گوییم. حوصله ندارند، وقت ندارند و تو آنقدر ساکت می‌مانی که کم‌کم فکر می‌کنی کلمات را از یاد برده‌ای. من می‌روم پا‌به‌پای پرستارها، توی اتاقی کوچک که تختی افسرده در وسطش جا داده‌اند با پرده‌هایی بلند و ارغوانی رنگ. می‌نشینم روی تخت. چیز خنده‌داری پیدا کرده‌ام. دارم به آن می‌خندم. یکی از پرستارها نگاهم می‌کند. نگاهش را دوست ندارم. با نگاهش دارد به من می‌خندد. لباس‌هایم را درمی‌آورند و لباس گشاد و بلندی تنم می‌کنند. زل زده‌ام توی چشم‌های پرستار. خنده‌هایم قطع شده و چیز دیگری توی سرم وول می‌خورد.

ـ داره بهت می‌خنده. اون داره بهت می‌خنده.

هجوم می‌برم سمتش. می‌خواهم به چشم‌هایش چنگ بیاندازم. دست‌هایم را می‌بندند. سرم داد می‌زنند و بعد چیزی را به زور می‌تپانند توی دهانم. چیزی که آرام آرام من را ناتوان می‌کند و خواب را به چشم‌هایم می‌آورد. خوابی سنگین که در آن رؤیاهایم به من نزدیک می‌شوند، دست یافتنی. می‌شود آن‌ها را لمس کرد و بوسید.کم‌کم تمام تنم کرخت می‌شود و می‌خوابم.

خواب‌هایم پر از عطر و بوی کودکی‌هایم است. پر از روزهای بی‌دلهره و آرام. نشسته‌ام توی پیکان قراضه بابا. می‌رویم شهرستان. سر از پا نمی‌شناسم. آن‌جا برای خودم کسی هستم. آن‌جا برای عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌هایم قیافه می‌گیرم. من تهرانی‌ام و تهرانی‌ها برای شهرستانی‌ها حکم موجودات فضایی را دارند. همه چیزشان عجیب است حرف زدن، لباس پوشیدن، همه کارهایشان و این حس خوبی است، متفاوت بودن. دخترها برای با من دوست بودن سر و دست می‌شکنند و پسرها هی راه به راه برای خود شیرینی هم که شده دستوراتی که می‌دهم را گوش می‌دهند. من پر از فکر‌های نابم که به مغز آن‌ها نمی‌رسد.

خانه باباجان و ننه خانم در روستاست. شب‌ها می‌نشینیم زیر درخت زردآلو. هوا گرم است. گنجشک‌ها لابه‌لای شاخه‌ها عروسی گرفته‌اند. عمو کوچیکه اعصابش خورد می‌شود. چوبی را برمی‌دارد و می‌افتد به جان درخت. چوب را پرت می‌کند، چوب پرواز می‌کند می‌رود لابه‌لای شاخ و برگ درخت و گنجشک‌ها را بیرون می‌کند و از آن طرف می‌افتد زمین. ما هو می‌کشیم و دوباره چیزی نمی‌گذرد که گنجشک‌ها برمی‌گردند سر جای اولشان و عمو را دیوانه‌تر می‌کنند.

پسر عمویم از من خوشش می‌آید. این را از زبان خواهرش که یک سال از من کوچک‌تر است شنیدم. از خودم بدم می‌آید. از این‌که کسی مثل او من را دوست دارد اوقاتم تلخ می‌شود. اخم و تخم می‌کنم. با او حرف نمی‌زنم با خواهرش قهر می‌کنم و دیگر توی بازی‌ها شرکت نمی‌کنم. به زن عمو و عمویم سلام نمی‌دهم. کارم شده چپ و راست گریه کردن. مادر دعوایم می‌کند. فکر می‌کند مریض شده‌ام و ننه خانم راه به راه برایم اسپند دود می‌کند و با مادر دعوا می‌گیرد که چرا این‌قدر لباس‌های رنگارنگ تن من می‌کند و اصلا چه معنا دارد دختر بچه این‌قدر طلا از سر و گردنش آویزان باشد و حتما مرا به‌خاطر همین‌ها چشم کرده‌اند.

بابا جان دل خوشی از پسر عموی ایکبیری‌ام ندارد. می‌روم توی جبهه باباجان. دنبال بهانه‌ام تا کاری کنم که باباجان با پسر عمو دعوا بگیرد. او هم چپ و راست بهانه دستم می‌دهد. یک تیرکمان درست کرده و به پرنده‌ها سنگ می‌زند. چوب بلندی را مدام توی لانه آن‌ها می‌کند و سر و صدایشان را درمی‌آورد یا این‌که پنهانی و یواشکی زایمان گاو‌ها را نگاه می‌کند. هیچ کدام از ما بچه‌ها حق نداریم داخل آغول گاوها بشویم. باباجان می‌گوید گاو ماده شرمش می‌شود و زایمان برایش سخت می‌شود. تمام خبرها را می‌گذارم کف دست باباجان او هم کفری می‌شود با پسرعمو دعوا می‌کند و تنبیه‌اش می‌کند دلم خنک می‌شود. زن عمو شب با عمو دعوایش می‌شود سر این‌که باباجان با پسر او چپ افتاده. از کار خودم بدم می‌آید عذاب وجدان می‌گیرم ولی اصلا مهم نیست مهم این است که من زن پسر عمو نشوم.

**

زنی پیر هر کجا که من می‌روم با من می‌آید. می‌نشیند کنارم و اصرار دارد موهایم را شانه بزند. بعد از من می‌ترسد. از منی که با خودم حرف می‌زنم و گاه گریه می‌کنم و بعضی وقت‌ها می‌خندم. وقت‌هایی که می‌خندم او هم با من می‌خندد ولی گریه که می‌کنم و حرف که می‌زنم می‌رود. این‌جا همه شبیه هم هستند شاید یکی کمتر یا یکی بیشتر.

ـ اینجا را دوست ندارم.

این تنها جمله‌ایست که در این چند وقت بستری شدنم دیگران از من شنیده‌اند. دستور داده‌اند توی حیاط بنشینم کنار دیگر مریض‌ها. زل می‌زنم به دار و درخت‌ها و برای خودم قصه می‌بافم و با صدای بلند و برای بقیه تعریف می‌کنم.. با زبان خودم، فارسی. چیزی از حرف‌هایم نمی‌فهمند مثل آدم‌های گنگ گوش می‌دهند و الکی ذوق‌زده می‌شوند و بالا و پایین می‌پرند و مرا هم سر ذوق می‌آورند. شروع می‌کنم به دویدن. آن‌قدر تند می‌دوم که می‌توانم از در و دیوارها هم عبور کنم. پرستارها مرا متوقف می‌کنند. دعوایم می‌کنند. دلشان نمی‌خواهد خیلی در خاطراتم فرو بروم.

***

دوباره آمپول. نمی‌دانم بهتر شده‌ام یا نه؟ اما خانم دکتر برایم اخم می‌کند و سرش را تکان می‌دهد. هنوز هم با وجود آن همه قرص و آمپول همان مریض روان‌پریش افسرده‌ام، با آدم‌های خیالی حرف می‌زنم و دعوا راه می‌اندازم. بعضی وقت‌ها خودم و او را که هیچ‌کس قادر به دیدنش نیست کتک می‌زنم و دست آخر خسته از چنگ کشیدن و جیغ زدن با دارویی بی‌هوش می‌شوم و دو روز می‌خوابم و در رؤیا دوباره مادرم را می‌بینم، بابا را، پری خیکی دوست دوران مدرسه را و جوانیم را که دست آخر عاشق مردی بیست سال از خودش بزرگتر شد و رفت دنبال زندگیش. چقدر جلف بود. مادر دل خوشی از او نداشت. رفت و آمد با او را برایم قدغن کرده بود اما وقت‌هایی که در کنار پری خیکی بودم می‌توانستم خودم باشم، خود واقعی‌ام. دیگر بچه ننر تهرانی نبودم که هیچ کار بدی بلد نیست. آن رویم را نشان می‌دادم و همه را کلافه می‌کردم. روزی صد بار عاشق می‌شدم و فارغ می‌شدم. کنار پری خیکی همه چیز قشنگ بود و خنده‌دار حتی گریه کردن یک نفر سر قبر مرده‌اش.

احساس می‌کنم دلم تنگ شده. انگار قصد ندارم بهتر شوم. حفره‌ای در قلبم هست. یک جای خالی مثل دل‌تنگی ولی به روی خودم نمی‌آورم و همان‌طور بهت‌زده می‌مانم. همان‌طور دیوانه و با چشم‌های باز خواب می‌بینم.

سالن غذا‌خوری اتاقی بزرگ و پر نور است چشم را می‌زند و تنهایی و بیماری و دور افتادگی را بیشتر به رخ آدم می‌کشد. همه دور میز ناهارخوری نشسته‌ایم. بهت‌زده و آرام یکی از مردهایی که کنارم نشسته یک مرتبه به گریه می‌افتد و همه به تقلید از او گریه می‌کنند و صدایی وحشتناک و بم تمام سالن را پر می‌کند و مثل چیزی سخت به گوشت و استخوانت چنگ می‌اندازد. پرستارها یورش می‌آورند به سالن با لحنی محکم و بلند داد می‌کشند.

ـ ساکت... گفتم ساکت باشید وگرنه تنبیه می‌شید.

تنیه، عاشق شده‌ام نه از آن عشق‌های دو زاری که می‌آیند و می‌روند. این یکی فرق دارد. واقعی واقعی است. بابا سر مخالفت برداشته و مادر هیچ جوره نمی‌تواند قانعش کند. مسعود را دوست دارم. می‌خواهم باقی عمرم را پا به پای او جلو بروم ولی نمی‌شود. بابا رضایت نمی‌دهد. تنبیه هم می‌کند به خاطر حاضر جوابی که کردم به خاطر حرفی که گفتم.

ـ من مسعود رو دوست دارم.

ـ چه غلطا...

هم‌کلاسی‌ام بود. من را توی زیرزمین زندانی می‌کنند. آن‌جا ساکت و آرام است و پر از خاطره. آن‌جا وقت برای فکر کردن بیشتر دارم. پس فکر می‌کنم و عاشق‌تر می‌شوم. به هر چیزی که سرک می‌کشم نگاه مسعود جلوی چشم‌هایم می‌آید. لب به غذا نمی‌زنم. اعتصاب کرده‌ام. مادر غصه می‌خورد و از پدر شکایت می‌کند. قربان صدقه‌ام می‌رود ولی فایده‌ای ندارد. از دنده لج پایین نمی‌آیم. یا مسعود یا هیچ‌کس. بابا عقب می‌نشیند. مسعود و خانواده‌اش می‌آیند برای آشنایی. تا چشم به هم می‌زنیم عروس و دامادیم و این قشنگترین حس دنیاست که به خواسته‌ات برسی.

صبح‌ها نمی‌توانم از خواب بیدار شوم و تمام روز را می‌خوابم. خواب که هستم شادم. دیگر بیمار نیستم، دلتنگ نیستم، حالم خوب است. همه هستند، همه گذشته‌ام. من خوشبتم. ای کاش خوشبختی خریدنی بود. آن وقت می‌رفتم مغازه بهمن آقا پولم را می‌گذاشتم روی ترازو می‌گفتم نیم کیلو خوشبختی بده. اصلا همه خوشبختی‌های مغازه‌ات چند؟!

مسعود عزمش را جزم کرده. حرف حرف خودش است. می‌خواهد برود فرانسه. من دوست ندارم بروم. دلم نمی‌خواهد از خاطره‌هایم دل بکنم ولی او دوست دارد پیشرفت کند. گریه می‌کنم. خودم را دوباره به بیماری و اعتصاب غذا آویزان می‌کنم ولی کوتاه نمی‌آید. می‌خواهد برود و آن‌جا را هم بدون من دوست ندارد. کم می‌آورم. عشقم زورش بیشتر از آن است که من بمانم و او برود. خودم را می‌سپارم به تقدیر و می‌روم. کار آسانی نیست. از پسش برنمی‌آیم. این‌جا همه چیز یک جور دیگر است. آدم‌ها، خیابان‌ها، حتی ماشین‌ها. توی خیابان راه می‌روم و به آدم‌ها نگاه می‌کنم. به همه کسانی که می‌خواهند جایی بروند. جایی را دارند که بروند و من دلم می‌خواهد بروم بپرسم چه حسی دارد آدم جایی را داشته باشد که بخواهد آن‌جا برود؟ اینجا هیچ خاطره‌ای ندارم. کسی را ندارم که دلش برایم تنگ شود و دوستم داشته باشد. فقط مسعود است و مشغله‌هایش. این کوچه‌ها برایم غریبه هستند. اینجا نه طوبی خانم فالگیری دارد که چپ و راست کف دست‌هایت را نگاه کند و نه آقا بهمن سوپری که بشود از او جنس نسیه گرفت. هیچ‌‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که حتی دلم برای او هم تنگ بشود.

خانم دکتر شوهرم را خواسته. تمام این مدتی که این‌جا بوده‌ام اجازه نداشتم ملاقاتی داشته باشم ولی حالا خودش خواسته که شوهرم را ببیند. دو پرستار من را به اتاق خانم دکتر می‌آوردند. مسعود چشمش که به من می‌افتد بغضش می‌ترکد. می‌دود و به گردنم آویزان می‌شود. بوی تنش برایم آشنا می‌آید. قفل زبانم باز می‌شود. می‌گویم:

ـ اینجا رو دوست ندارم.

و مسعود اشک می‌ریزد.

ـ منم اینجا رو دوست ندارم.

دست‌هایم را فشار می‌دهد و لبخند می‌زند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: