کد خبر: ۵۰۵
تاریخ انتشار: ۳۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۷:۵۴
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنا احمدی

غمگین و ناراحت به سمت خانه فرزند حبیبم در حرکت است. از رحمت ماست که چنین غمگین و ملول گشته. به خانه جعفر که می‌رسد یکراست سراغ فرزند رسول ما را می‌گیرد و تا او را می‌بیند در کنار او می‌نشیند. جعفر نگاهی به صورت غمگین سکونی می‌کند و می‌گوید: «ای سکونی چرا نارحتی؟» سکونی سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «خداوند فرزند دختری به من داده. از این‌که فرزندم پسر نیست ناراحتم» جعفربن‌محمد با تأسف می‌گوید: «ای سکونی سنگینی دخترت را زمین برمی‌دارد و روزی او بر خدا است و بر غیر اجل شما زندگی می‌کند و از رزق شما نمی‌خورد پس چرا ناراحتی؟»

سکونی لحظه‌ای به خود می‌آید کلام جعفربن‌محمد قلبش را آرام کرده است. جعفربن‌محمد که آثار ندامت را در چهره سکونی می‌بیند لبخندی می‌زند و می‌گوید: «چه نامی برای او انتخاب کردی؟» سکونی با خوشحالی می‌گوید: «فاطمه.» با شنیدن نام «فاطمه» حال صادق آل‌محمد دگرگون می‌شود دست بر پیشانی می‌گذارد و صدای آه آه و گریه‌اش فرشته‌ها را منقلب می‌کند....

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: