فائقه بزاز
سوم راهنمایی بودم که با مقوله عجیب 14 بار از رویش بنویس و بفرست، آشنا شدم. سرکلاس فیزیک، موشکی کاغذی دور از چشم معلم روی زانوانم قرار گرفت. بازش که کردم رویش حکایت عجیبی با خطی ابتدایی نوشته شده بود راجع به دختری که فلان مرض را داشته و شفا گرفته. قسمت عجیبتر ماجرا این بود که نوشته بود اگر از رویش ننویسی و تکثیرش نکنی به همان مرض دچار میشوی. بزرگتر که شدم باز هم با این کپیکاری سنتی مواجه شدم آن هم در اماکن مقدسه.
با خودم گفتم این دیگر چیست؟ جهل؟ یا خرافهای همراه با چاشنی تهدید؟ درون مغزم بین دو نیمکرهاش دعوا بود. یک سمت مغزم میگفت انجام نده، رهایش کن! تمامش خرافه است. اما کرم کوچکی هم میان شیارهای مغزم وول میخورد و نهیب میزد: کسی نمیفهمد. کار از محکمکاری عیب نمیکند. نوشتنش که ضرری ندارد. بنویس و بهصورت ناشناس آن را بگذار لای مفاتیح و قران امامزاده.
همان موقع به نظرم آمد این هم یک نوع تبلیغ است. تبلیغ برای نوعی رواج بیخبری و دامن زدن به سطح ترس و ناآگاهی جامعه. شاید هم نوعی کلاهبرداری از اعتقادات مردم سادهدل. یک رابطه موهوم و غیرواقعی میان برخی پدیدهها که ناشی از تخیل و وهم است و سرشار از اغراق و بزرگنماییهای غیرمتعارف که معمولا افراد را وسوسه میکند.
بهواقع این نوع کارها نوعی دزدی است، دزدی کردن از ایمان مردم و
تفاوتش در این است که این دزدیها از فقدان علم و آگاهی و جهل مردم ناشی میشود و معنویت و روح مردم را به غارت میبرد.
خدا را شکر این روزها اوج قدرت و شکوهمندی اطلاعات است. مدیاها و شبکههای اجتماعی آمادهاند تا با هر نوع جهل و نادانی مبارزه کنند و آن را به سخره بگیرند. مردم زیرسایه گسترش پنجرههای اینترنتی، کانالهای فرهنگی و... به معرفت رسیدهاند و میدانند چنانچه خواستهای را قلبا از خدا بخواهند و طلب کنند، حاجت خود را میگیرند و نیازی به توسل به دعا و سحر و فال و خرافه نیست.
توجه به این نکته که بهواسطه گسترش شبکههای اجتماعی و افزایش میزان آگاهی مردم هرچند بهصورت سطحی و نه عمقی داشت حس و حالم را خوب میکرد.
در همین افکار غوطهور بودم که صدای دینگ نوتیفم مرا از سرخوشیام بیرون کشید؛ پیامی برایم آمده بود که میگفت: بگو ماسکت رو چطوری میزنی تا فالت را بگویم!