گلاببانو
گیرم که خودت آدم نیستی نباید بگذاری ما از زندگی
لذت ببریم؟ نباید بگذاری
یک قطره آب خوش از گلوی ما پایین برود؟ فکر کردی ما چطور میتوانیم سر بلند کنیم بین
مردم؟
اینها را به برادرش میگفت، بلند بلند، توی عروسی خواهر کوچکترشان کنار هم ایستاده
بودند برای عکس گرفتن. آنقدر گشاد و گنده ایستاد و دستها را دور از پهلوها گرفت
که جا برای برادرش نباشد؛ برو آن طرف! نمیبینی توی یک عکس جا نمیشویم؟
عکاس دستش را به علامت اینکه جمعتر بایستید تکان داد. عروس چسبیده بود به برادر سادهاش و داماد آویزان از کت و شلوار دستدوز خارجی برادرزن پولدارش بود. سعی کرده بود با یک دست به عروس بچسبد و با دست دیگر برادرزن را نگه دارد! آینده شغلی خودش را در گروه آویزان بودن به این دست و بازوی طلایی میدانست. به برادر ساده امیدی نبود. به نظرش خلوچل میآمد با آن طرز حرف زدنش و لبخندی که انگار گوشه لبها حک شده بود و پاک نمیشد. طوری گرم دست میداد و احوالپرسی میکرد انگار با جداندرجد آدم آشنا باشد. اینطور آدمها تا ته وجود آدم را میبینند چشمهایشان مثل تلسکوپ عمل میکند؛ چشم میاندازند به حدقه سیاه و سفید و گرد و ساده چشمها اما تا تهش را بررسی میکنند. انگار که ذرهبین انداخته باشند روی آدم. چاپلوسی و من بمیرم و جانم فدایتان هم جواب نمیدهد. اصلا جان کسی را نمیخواهند، بدهی ندهی برایشان فرقی نمیکند. نمیشود به اینطور آدمها که آنقدر صیقل خودهاند که مثل شیشه نازک شدهاند چسبید؛ میشکنند و خرابت میکنند. برادر ساده توی بقیه عکسها اصلا نیست. رفته نشسته کنار مهمانان خودش که انگار وصله ناجور این جماعتند. مهمانانش مثل خودش سادهاند. مُهر لبخند نشانی بر لب دارند و مأخوذبهحیا، گوشهای از حیاط و باغ را نگینطوری دور یک میز نشستهاند. از سر و وضعشان پیداست گرسنهاند اما به میوه و شیرینی و غذا حمله نمیکنند. حریص نیستند. گرسنگی را به همراه دانههای انگور مؤدبانه توی دهان میگذارند و تا برداشتن دانه بعدی سپاسگزارانه سر تکان میدهند.
برادر دم گوش بزرگ و پرموی پدر که در زاویهای از صورت و سبیلهای پهنش کنار صورت جا خوش کرده مدام وززز وززز میکند؛ میبینی پدر جان؟! این چه بساطی است راه انداخته وسط عروسی! اینطوری میخواستی سطح لذتت را با من تقسیم کنی؟ من نمیدانم این کلمات بیدروپیکر را از کجا میآورد و بار ما میکند؟ اینکه معلم نبود! دوید دکتر بشود آن هم نشد. بساط عشق و عاشقی از درس واماندهاش کرد و از قافله طبابت جاماند و شد حکیم عطاری! همنشین هل و گلاب و زیره و زنجبیل! حالا برای ما لفظ قلم حرف میزند و در حالیکه دهانش را به قاعده چهار پنج انگشت به اینطرف و آنطرف کجومعوج میکرد، گفت: سطح لذت خودت را بالا ببر! داداش! تا کی میخواهی به این بلعیدن و نوشیدن و پس دادن بگویی لذت؟! فکر نمیکنی برای رفتن باید کمیایستاد؟ در سایه معانی نفس تازه کرد و جان گرفت؟! مسخره نیست پدر جان؟
برادر ساده عادت داشت یک بار قرمهسبزی را بچشد؛ خب خوب است مثل همیشه، بعد برنج را بریزد توی بشقاب و کمی رویش خورشت بریزد و بیرون ببرد. میگفت: میخواهم تقسیم کنم با دیگران!
میایستد توی خیابان؛ قاشق قاشق به بنا و معمار و
رهگذر و نانوا غذا میدهد و میپرسد: چطور است؟ بعد طوری توی صورتشان نگاه میکند
که انگار قرار است لذت آنها را بخرد!
میگفت: میخرم! سرمایهگذاری میکنم. حال بعضیهایشان ناب و خریدنی است! لذتی را
که من میچشم فرق دارد. مثلا سطح لذت من
از قرمهسبزی ده تا است! ده امتیاز به قرمهسبزیها میدهم، بانو! اما اگر بیشتر
بخواهی باید ببینم دیگران چقدر لذت بردهاند؟
میگفت: ببین این دخترک که گشنه است از صبح غذا نخورده سطح لذتش فرق میکند. چشمانش تا صد چراغانی میشود و بعد رو میکرد به همسرش با ذوق میگفت: ده کجا و صد کجا؟ میدانی چقدر فرق دارد؟ نود تا بیشتر از من نود تا بیشتر خیلی زیاد است. اگر او غذا را نخورده بود از کجا میتوانستیم این را بفهمیم. سطح لذت مردی که از صبح سر کار بوده فرق میکند دویست تا میشود. سطح لذت کارگر شهرداری با نانوا فرق دارد، سیرها با گرسنهها متفاوت هستند. سطح لذت به داشتن عینک نیست، نوشتی نیست، خواندنی نیست. فقط باید اجازه بگیری که لذتش را تماشا کنی.
برده بود کفشهایش را داده بود به مرد پابرهنهای که توی خیابان میگشته. میگفت: اینطوری بهتر است لذت کفش پوشیدن را بیشتر حس میکنم. نهایتا یک جفت کفش از توی کمد برمیدارم. چیزی از من کم نمیشود.
میگفت: لذتم زیاد شد!
برادر داد میزد: خان جان! این توی این خلبازیها به کی رفته؟ چرا اینطوری مشنگبازی
درمیآورد؟
پچپچ میکردند که اسمش را از ارثیه خط بزنند. اینطوری که این پیش میرود تمام
حساب بانکیاش را میبخشد،
تمام مال و اموالش را خرج لذتهایش میکند.
جناب عنایتالدوله... حاجی باقرخان... سیروس میرزا... به هزار اسم و هزار آدم این ثروت به ارث رسیده، دست به دست شده تا رسیده پشت در ما، باید درباز کنیم نه اینکه همانجا از دم در تخسش کنیم بین خلقالله! هی لذت لذت میکند برای ما! من ترجیح میدهم سطح لذت خودم را بالا ببرم. مثلا اگر به جای کفش معمولی یک کفش دستساز خارجی چرم بپوشی معلوم است که نرم و گرمتر است، معلوم است که بهتر میشود. اینطوری که پیش برود برای خودمان چیزی نمیماند که بخواهیم لذتش را ببریم، کشورهای خارجی با هواپیما، کشتی، میزهای رنگارنگ و لباسهای فاخر را باید ببخشیم و خودمان باید برویم گدایی کنیم. اینطور که این میگوید پیش برویم به بیچارگی میافتیم. آن وقت کسی هم به ما کمک میکند؟ که سطح لذت خودش رابالا ببرد؟
داماد نورسیده میگفت: آمدیم و شانس نداشتیم کسی به لذت ما فکر کند. آمدیم و به ما که رسید سطح لذت را طور دیگری تعریف کردند، آن وقت تکلیف چیست؟ میمانیم وسط کوچه! آن وقت است که پشیمان میشویم از اینکه عقلمان را به دستش دادهایم. برادرش اینها را میگفت که از ارث محرومش کند. به پدر میگفت: پولی بهش ندین، ببینیم باز هم میتواند از بذل و بخشش لذت ببرد؟
ثابت کرد که میتواند کار کند. کار میکرد و همان پولی را که از فروش میخک و رازیانه و هل و عرق نعنا درمیارد خرج دیگران میکرد. از خوشحالیاش پدر خوشحال میشد. مثل بچهها ذوق میکرد؛
ـ باید ببینید پدر جان! باید خودتان از نزدیک ببینید
لباس پوشیدن با یک پیراهن ساده سفید چه کیفی برایشان دارد! نمیدانید از لقمه نان
و پنیر ساده چه کیفی میکنند! باید خودتان آنجا باشید و ببینید. یک لیوان شربت با
قالبهای یخ برایشان معجزه است؛ از غیب انگار برایشان آمده. برای خورشت قیمه
بادمجان و چادرهای گلدار سفید اینقدر ذوق میکنند!
پدر را برداشته برده بود حاشیه شهر توی کورهپزخانهها و برای بچههای کوچک آنها
لقمه گرفته، گفته بوده؛ بیا بنشین و تماشا کن. بعد نشسته بود به تماشای آنها.
دیده بود چطوری دندان میگذارند روی لقمههای نانپنیر، تکههای هندوانه را خودش
توی دهان بچهها میگذاشت و انگار که طلوع و غروب خورشید را به تماشا بنشیند مینشست
به تماشای آنها! پدر ایمان آورده بود به لذتش، میگفت: اصلا این پسر از خودش بیخود
میشود. دیگر خودش نیست، به رقص درمیآید؛ یک جور جنبوجوش که از درونش شعله میکشد،
میخواهد پوست تنش را دربیاورد و به دیگران بدهد. اصلا چشمهایش مثل چهلچراغ میدرخشد،
پدر داشت به پیامبر کوچکی که در خانه مبعوث شده بود، ایمان میآورد. اما برادر از
صبح روی مغز پدر راه میرفت. ایمان نو و تازه او را از گرسنگی میترساند از بیکسی،
بیآبرویی، آدم خودش پیر که باشد و ایمانش نوزاد، گیج میشود، کم میآورد، جا میخورد،
هول میشود و خانه و زندگی را به نام آدمهای دوران کهنه زندگی میکند، سطوح لذت
مشترک از کباب و مهمانی و ماشین و خوشگذرانی و... رهایش نمیکند؛
ـ این کار را بکن آن کاررا نکن پدر! این را پس بگیر تا دیر نشده آن را پس بده! خودم را سرپرست اموال خانواده کن این را از ارث محروم کن. به نوه و نتیجههاتان هیچچیزی نمیرسد، خودت در غربت میمیری!
آدمهای پیر اینطور وقتها هرچه دارند را در قفس
میریزند و کلیدش را به دست پر تکرارترین و وراجترین و رومخترین آدم زندگیشان میدهند.
سر پیری پدر بعد از به نام زدن تمام اموال میرود خانه سالمندان، تا برادر ثابت
کند تنها کسی که یک تنه چرخوفلک سطح لذت خانواده را میچرخاند اوست و گاهی تو را
در بالاترین حالت قرار میدهد گاهی در پایینترین موقعیت. سند یک باغ خشک و خالی
حاشیه شهر را هم میدهد به برادر ساده و میگوید: برو ببین میتوانی لذت ببری.
برادر با همان لبخند مهرنشان جواب میدهد: اره
برادر چراکه نه!
نمیداند راز این لبخند چیست. چرا بالا و پایین شدن توی چرخوفلک لبخندش را عوض
نمیکند. لبخند انگار کندهکاری شده، گوشه لبها را کلنگ زده کاشی گرفته و مانده! کارشناس
کلوخی را از زمین برمیدارد، له میکند توی مشتش، چهار گوشه زمین را متر میکند به
اندازه یک میله نازک حفر میکند، نتیجهاش روی کاغذ میشود؛ خشک است و شورهزار!
شورهزار را هم با لبخند میشود کاشت! کارشناس میگوید:
با اشک و لبخند، لبخند تنها کافی نیست، اشکتان درمیآید.
برادر زمین را با اشک و اشک و اشک و لبخند و لبخند و اشک، آباد میکند؛ یکجور پیغام
مورسمانند برای خدا، یکجور که حرکت از من برکت از تو، یکجور که خودت آبادش کن
از من برنمیآید و امین آخرش هم پدر بود که آورد پیش خودش. حالا هر دو میفهمیدند
سطح لذت چیست. نه شاکی بودند و نه ناراضی! حال پیامبران خوشحال را میفهمیدند. میدانستند
برادر در حقشان ظلم کرده اما مطمئن بودند لذتی نمیبرد. همهچیز را گرفته اما ضمیرش
را خشکانده! حالا شده بودند دو تا پیامبر که فقط برای بالا بردن سطح لبخند بندگان
خدا قدم برمیداشتند.