کد خبر: ۵۰۲۸
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۳۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

صدیقه شاهسون

ـ الهام... الهام...کجایی؟

فرهاد با چشم تمام خانه چهل متری اجاره‌ای‌شان را دنبال الهام و کاوه می‌گردد.

نگاهش از روی چند تشک و پتوی چیده شده گوشه اتاق سر می‌خورد، از تلویزیون چهارده اینج می‌گذرد و به لامپ روشن حمام می‌رسد.

شیشه مربایی را که چند زالوی سیاه تویش کش و قوس می‌آیند را بالا می‌آورد.

ـ الهام... الهام.

ـ چیه فرهاد... دارم کاوه رو حمومم می‌کنم. چیزی جا گذاشتی؟

لبخند روی لب‌های فرهاد کش می‌آید و سیبیل‌های کم پشتش را باریکتر می‌کند.

ـ یکی از همکارا برام زالو گیر آورده... یه ساعت به یکی از بچه‌ها سپردم جام وایسه تا اینا رو بندازم رو واریسای پات بعد برم شیفت... زودتر بیا دیرم می‌شه!

صدای ذوق کاوه از داخل حمام شنیده می‌شود: «بابا چه شکلین؟»

مرد با دقت بیشتری به زالوها نگاه می‌کند.

ـ سیاه و دراز... عین یه کرم!

ـ مامان زود باش منو خشک کن می‌خوام برم ببینمشون!

طولی نمی‌کشد که کاوه با چند حوله کاور شده از حمام بیرون می‌آید و پشت سرش الهام هم پیدا می‌شود. چشم‌های زن جوان و پسرک دنبال زالوها می‌گردد.

زن با دیدین شیشه زالو‌ها چندشش می‌شود و لب و لوچه باریکش را توی هم می‌کشد.

ـ فرهاد من از اینا می‌ترسم... حالا چند خریدی؟

هاله‌ای از التماس روی صورت مرد پخش می‌شود.

ـ بهتر از پا دردایی که داری تحمل می‌کنی... آقا بشیر می‌گفت بزاق دهن اینا باعث می‌شه رگ‌های خونی که گرفته شدن باز بشن. اون وقت پا دردت کم می‌شه... تازه گفت دونه‌ای ده تومنه ولی به من هشت تومن داد!

کاوه بی‌مقدمه می‌گوید: «بابا تو که گفتی من پول ندارم کباب بخرم!»

نگاه زن و مرد در هم گره می‌خورد.

مرد بی‌توجه به حرف کاوه آنقدر از زالو‌ها و خواص شگفت‌انگیزشان تعریف می‌کند که بالأخره زن جوان روی زمین می‌نشیند و ساق پاهای پر از خون مردگی و رگ‌های باد کرده را به دندان‌های چند زالو می‌سپارد.

فرهاد نیم نگاهی به کاوه که با کنجکاوی به مکیدن خون مادرش به دهان زالوها خیره شده می‌اندازد. زالوها به رگ‌ها چسبیده و کم‌کم مثل بادکنکی باد می‌شوند. فرهاد از الهام می‌پرسد: «چه حسی داری بهتر شدی؟»

ـ اولش پام می‌سوخت ولی کم‌کم داره سبک می‌شه.

مرد دوباره به زالو‌ها و کاوه نگاه می‌کند که ناخودآگاه نگاهش روی خون مردگی و کبودی که چند وقت پیش پس از پرت شدن کاوه از چند پله آهنی منتهی به این اتاقک برایش پیش آمد، می‌افتد. هر بار که الهام گفته بود کاوه را پیش دکتر ببرند او با بهانه‌ای سرش را گرم کرده و نگذاشته بود بفهمد تمام حقوقش فقط خرج اجاره خانه و سیر کردن شکم خودشان می‌شود. مرد یک لحظه از خودش خجالت می‌کشد.

چند سال کار در کارخانه ریسندگی کفاف دخل و خرجشان را نمی‌داد، او الهام را راضی کرده بود که بار و بندیل ببندند و به تهران بیایند. حالا به دور و برش که نگاه می‌کرد خانه اجاره‌ای چهل متری که در طول روز مثل تنور نانوایی گرم می‌شد و دستمزد اندک کارگری شهرداری برایش آدمکی می‌شدند و دهن کجی می‌کردند. از همه مهم‌تر بوی کباب مغازه کبابی‌ای بود که طبقه پایین خانه اجاق کبابش همیشه خدا رو بود و آب از لب و لوچه کاوه راه می‌انداخت و التماس‌هایش آتش به جان فرهاد می‌انداخت. مرد از حقوق این ماه صد تومانی کنار گذاشته بود برای روز مبادا. حالا با خوب نشدن کبودی روی صورت کاوه با خودش داشت به نتیجه می‌رسید که فردا عصر او را پیش دکتری ببرد. شاید گونه او دچار شکسنگی شده باشد و جایش بد جوش بخورد!

او در خیال خودش غوطه‌ور است که صدای آرام الهام چون دستمالی بر شیشه بخار گرفته افکارش کشیده می‌شود.

ـ آخی بچم خوابش برد فرهاد... پاشو بذارش سر جاش!

مرد کاوه را روی تشکش می‌خواباند. به زالوهایی که یکی یکی از مکیدن خون کدر رگ‌های پای الهام سیر می‌شوند و می‌افتند خیره می‌شود. آن‌ها را توی نایلون می‌اندازد. جای زخم‌ها را با احتیاط گاز و چسب می‌زند و شروع می‌کند به شمردن زالوهای مرده که ناگهان می‌گوید: «الهام اینا شیش تا بود پس یکیش کو؟»

زن در حالی‌که با جای زخم‌ها ور می‌رود جواب می‌دهد: «من که پنج تا دیدم... ببین اینم جای پنج تا زخم دیگه!»

مرد سر پا می‌ایستد. روی رنگ نارنجی لباس فرمش دنبال سیاهی زالو می‌گردد. گوشه و کنار را می‌کاود ولی اثری از زالوی ششم نیست. زن نفس پری بیرون می‌دهد.

ـ آخیش چقد پاهام جون گرفتن! دستت درد نکنه فرهاد!» فرهاد هنوز دنبال زالوی گمشده می‌گردد که زن او را متوجه ساعت می‌کند.

ـ فرهاد داره دیرت می‌شه‌ها!

مرد لای پا دری را هم می‌کاود.

یه کم بگرد ببین پیداش نمی‌کنی؟

ـ باشه... لابد اشتباه کردی پنج تا بودن.

***

هوا گرگ و میش صبح است. آخرین خراش‌های جاروی بلند چوبی فرهاد بر گرده خیابان عریض کشیده می‌شود. با روشن شدن هوا شهر به جنب و جوش می‌افتد. فرهاد با چشم‌هایی که خواب سنگینشان کرده به ساعتش نگاه می‌کند. حدودا ده دقیقه دیگر تا تحویل شیفت بعدی مانده است. دلش یک خواب سیر می‌خواهد. تمام عضلات تنش کوفته شدند. ناگهان صدای گوشی بلند می‌شود.

ـ الو... تن صدای خوشحال الهام از آن سوی گوشی شنیده می‌شود: «فرهاد اون یکی زالو پیدا شد!» رگه‌هایی از هیجان زیر پوست صورت بی حال مرد می‌دود.

صبح که بیدار شدم دیدم رفته رو کبودی صورت کاوه... تموم خون مردگی‌ها رو مکیده. صورت بچه سفید سفید شده.

صدای خنده مرد توی گوشی می‌پیچد. با خودش تصمیم می‌گیرد قبل از اینکه خانه برود، به کبابی پایین برای نهارشان سفارش کباب بدهد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: