معصومه تاوان
ـ آقا اجازه بابابزرگ اسکویی رفته بالای درخت پایین هم نمیاید.
ـ چی؟
ـ میگه میخوام خودم رو بکشم.
آقا خواب و بیدار شلوارش را کشید تنش، کتش را از چوب رختی برداشت و دوید بیرون. ابراهیم خان رفته بود بالای درخت گردو و همانطور آنجا ایستاده بود.
ـ بابا بیا پایین ابراهیمخان...
ـ نه من دیگه به آخر را ه رسیدم میخوام خودم را خلاص کنم.
ـ ای بابا مرد گنده خجالت بکش! بیا پایین اول صبحی مردم را مچل خودت کردی.
ـ خجالت که میکشم از تنبلی خودم.
آقا سراسیمه و دستپاچه رسید و خودش را از میان جمعیت جلو کشید.
ـ چی شده؟ اینجا چه خبره؟ اون بالا چکار میکنید ابراهیمخان.
صدای آه و ناله ابراهیمخان بلند شد. دستمال چهارخانه نخیاش را از جیبش بیرون آورد و کشید به چشمهایش.
ـ آی آقا معلم جان اگر بدی خوبی دیدی ما را ببخش.
ـ آخه چی شده؟ یکی یک چیزی به من بگه.
و همانطور دل نگران اطراف را نگاه کرد. نوه ابراهیمخان آستن لباسش را کشید به چشمهایش و دستش را برد بالا.
ـ آقا اجازه، آقا بابابزرگمان ترسیده.
ـ ترسیده؟! از چی؟
ـ آقا از درس خواندن آقا. از شمااااا.
و این بار با صدای بلندتری زد زیر گریه و دهانش را تا آخر باز کرد.
ـ از من؟ یعنی چه؟ این بچه چی میگه ابراهیمخان؟
ـ آی آقا. ما رفتیم دیگه، آرزوی دامپزشک شدن را هم با خودمان میبریم توی گور. فقط آقا حواستان به گاو سفید خال خالیمان باشد آن را سپردیم به شما. بقیه اموالمان را هم دادیم به پسرمان...
بلقیس خانم پوزخندی زد و گفت:
ـ همان گاو مردنی را دیگر؟ خسته نباشی.
ـ همان گاو مردنی شیرش هم غذای من بود، هم چرخ زندگیم را میچرخاند.
بلقیس خانم سرش را برد زیر گوش آقا معلم و گفت:
ـ رسش را کشیده آقا قبول نکنید. بگویید اگر خیلی بخشندهای آن گاو سیاهت را بده که هر سال دو قلو میزایید.
عیسیخان چند قدمی جلو آمد گردن کشید و گفت:
ـ ابراهیمخان حالا که داری ارث و میراثت را بذل و بخشش میکنی این بدهیهایت گردن کی است؟ از آقا معلم بگیرم؟
و دفتر حساب و کتابش را از زیر بغلش بیرون کشید و ورق زد.
هفته پیش دو کیلو برنج بردی و یک کیلو سیبزمینی....
ـ اووووه مگه ابراهیم خان برنج هم میخوره؟ نمیدونستم.
ـ از سال پیش تا به حال دو کیلو خریده.
ـ کنار بایستید عیسیخان ببینم. پدر من بیایید پایین این بچهبازیها چیه؟ مگه آدم از ترس درس و مشق هم خودش رو میکشه؟
عروس ابراهیمخان که صورتش را توی چادر پیچیده بود به آقا معلم توپ و تشر آمد که:
ـ بله که میکشه. همهاش تقصیر درسهای سخت شماست دیگر. از دیشب هر چه داد را تمرین میکند نمیتواند بنویسد. بچهام از درس و مشق افتاد بس با او کلکل کرد.
ـ داد؟
ـ آی آقا معلم نگو داد، بلا بگو.
و بالای درخت تلو تلو خورد و سرش را به این طرف آن طرف تکان داد.
مهری خانم که چنتا تخممرغ پر چادرش گره زده بود، لبهایش را آویزان کرد و گفت:
ـ نیست دست دادن و بخشش کردن ندارد نوشتنش هم برایش سخت است. اینها همهاش فیلم است باور نکنید.
ـ آقا جان شما را جان مادرتان نمیشود داد را یاد نگیریم؟
صفرعلی سرش را بالا گرفت و فریاد زد:
ـ بابا ابراهیمخان بیا پایین. هرکس که خودش را بکشد میرود جهنم. جهنم معلمها و کلمههای سختتر دارد. خودکار را میگذارند لای انگشتهات و فشار میدهند تو هم نباید جیکت در بیاید. تازه آب و غذا هم خبری نیست. بیا پایین.
محترم خاله گفت:
ـ پس خانه خودش است دیگر، اینجا هم از آب و غذا خبری نیست.
براتمحمد دادکشید.
ـ داد که خیلی آسان است ابراهیمخان. پسرم گفته هر چه جلوتر برویم درسها سختتر میشود. صفحههای مشق زیاد میشود. دو صفحه سه صفحه. آن وقت میخواهی چکار کنی؟ بیا پایین آدم برای یک داد که خودش را نمیکشد. باز بهخاطر بادام بود یک چیزی، آخر داد؟
ابراهیمخان بالای درخت این پا و آن پا کرد و گفت:
ـ یعنی از این هم سختتر؟ وای من میمیرم. پس الان بمیرم بهتر است دیگر.
و کمی روی شاخه جابهجا شد و داد و هوار همه را بالا برد.
فضه خانم سبد نانش را از روی دوشش پایین گذاشت و رفت روی تکه سنگی گوشه زمین نشست:
ـ سخت هستند دیگر، بعضی کلمهها سخت هستند مثلا همین باران. با آن قیافه در به داغانش. من اگر یک روز معلم شدم هیچ وقت این کلمه را به شاگردهایم درس نمیدهم. همین کلمههای سخت است که بچهها را از درس و مشق بیزار میکند. والله به خدا.
محترمخاله چادرش را زیر بغلش جمع کرد و گفت:
ـ بله آدم باید خودش عاقل باشه. الان مثلا کلمه توپ به چه درد ما میخورد؟ ما که نه پای توپ بازی داریم نه حوصلهاش را چرا باید یاد بگیریم توپ بنویسیم؟ آقا معلم گفته باشم من توپ را یاد نمیگیرم.
ابراهیمخان از بالا فریاد زد:
ـ توپ؟ توپ نوشتن که آسان است محترم خاله. کاش من هم توپ را بلد نبودم بنویسم. داد... امان از دست این داد بی صاحاب.
سر درد و دل همه باز شد و هر کدام مشکل خودشان را با صدای بلند برای آن دیگری تعریف میکرد.
رمضانعلی افسار خرش را گرفته بود و با آب و تاب تعریف میکرد که:
ـ همین مسأله ها؟ به ما چه ربطی دارد دارایی مردم را با هم جمع بزنیم یا کم بکنیم.
دندانهایش را روی هم فشار میداد و میگفت:
ـ فلان باغداری اینقدر سیب دارد و اینقدرش را میفروشد. آقا معلم جان خب مسألههای آسان بگو حساب و کتابهای این آدمهای پولدار برای ما سخت است. شما باید مال آدم بیپولها را بگویید. داراییشان کم است زود حساب میشوند.
یکی از ته صف گفت:
مال آدم پولدارهاست که جمع میشود، دارایی آدم بیچارهها فقط از هم کم میشود راحت هم هست.
همه با هم تأیید کردند و سر تکان دادند. پرویز آقای باغبان بیلش را از روی زمین برداشت و گفت:
ـ بابا حالا میایی پایین یا نه؟ اصلا این همه درخت چرا آمدی روی درخت گردوی من بخت برگشته، ای بی پدر من،ای بدبخت من. الان شاخههایش را میشکنی... ای خدا من را نجات بده.
ـ آقا اجازه؟
ملوک خانم همانطور دفتر و کتابش زیر بغلش بود جلو آمد:
ـ آقا این شش و نه را ما با هم قاطی میکنیم واماندها شبیه هم، هم هستند. هر چه نمره گرفتهایم از دیروز همه غلط درآمده. آخر هم نتوانستیم با دخترمان دو کلمه حرف بزنیم.
حبیب آقا گفت:
ـ خانه ما هم یکی دو باری یک نفر زنگ زد. نکند شما بودید؟
ـ خانه ما هم.
بلقیش خانم قیافهاش را کج و کوله کرد و گفت:
ـ ای بلا گرفته حالا مزاحم هم میشوی؟ این هم آخر و عاقبت سوات یاد گرفتن.
ـ نه به خدا فقط شیش و نه را بلد نیستم. سخت هستند.
ـ اینجا چه خبره؟ چرا همه جمع شدین اینجا؟
همه برگشتند سمت صدا از عقب سر میآمد. رنگشان پرید. زود کنار کشیدند و راه را برای کل اصغر باز کردند. یکی از توی جمع گفت:
ـ بخوان سوره اخلاص...
کل اصغر مردشور آبادی بود. همه از او فراری بودند تا میدیدنش راهشان را کج میکردند. نه که از او بدشان بیاید اما یکجور ترس موهوم از او توی چهرهشان میدوید. به تته پته میافتادند و کارهای کرده نکردهشان را یادشان میآمد. همه احترامش را داشتند. به هر حال کسی بود که دیر یا زود کارشان به او میافتاد. نمیخواستند آن روز روی تخت مردشور خانه تلافی بیادبیشان را بکند و دمار از روزگارشان در بیایید.
ـ بوی حلوای ابراهیمخان را شنیده آمد.
ابراهیمخان بالای درخت رنگ به رنگ شد و قلبش به تب و تاب افتاد.
ـ آن بالا چه مکنی ابراهیمخان.
ـ هیچ آمده بودم گردو بچینم الان میآیم پایین.
ابراهیمخان با عجله مثل جوانهای بیست ساله شاخهها را جست میزد و پایین میآمد.
ـ محترم خاله شما توپ را بلد نبودی بنویسی دیگر؟ بیا برویم من توپ را به شما یاد میدهم. شما هم داد را به من. این مردم هم عجب شلوغکاری میکنن انگار کار و زندگی ندارند.