گلاب بانو
بالأخره ترم شروع شد. پولش را با هر بدبختی بود جور کردم و ریختم به حساب دانشگاه، حالا نفس راحتی میکشم، چند نفر از اساتید را نمیشناسم جدید هستند، اسم یکیشان خیلی آشناست، اما یادم نمیآید کیست. تمام تابستان را در یک آموزشگاه رانندگی کار میکردم. مربی آموزش بودم. اصلا دلم نمیخواهد دیگر ببینمش، آخر خنگهای دنیا بود با آن بینی استخوانی و عینک ذره بینیاش حتی اگر قرار بود یکبار دیگر به دنیا بیایم نمیخواستم چشمم به چشمش بیفتد، همچین شاگرد خنگی آخرِ بدشانسی بود که فقط من میتوانستم بیاورم، خودم کم مشکل داشتم؟! این یکی هم مانند بختک افتاده بود روی بخت و اقبال نداشتهام و ولکن نبود، میرفت و در امتحان رد میشد و دوباره با دماغی آویزان وگردنی کج و سری یکوری روی شانه برمیگشت پیش خودم و در حالیکه تند تند پلک میزد و عرق میریخت و با یک دستمال کاغذی نم پیشانی را میگرفت، تند و تند میگفت: ببخشید! ببخشید!
منم تا حالا برای قبولی شاگردم در امتحان رانندگی شهری دعا نکرده بودم و خودم را قاطی مسائل شاگردانم با خدا نمیکردم! اینقدر چالههای کوچک و بزرگ در زندگی داشتم که به چاله شاگرد نمیرسید، برای واریز شهریه ترم جدید از هر کسی که به فکرم میرسید قرض گرفته بودم و باز هم کم آورده بودم. مانده بودم چطور قرضهایم را صاف کنم!
برای همین تنها کاری که مطابق با کلاسهای یکی در میان دانشگاه پیدا کردم، همین کار کردن در آموزشگاه رانندگی بود. دستفرمان خوب خودم را به پدرم مدیونم که با حوصله و تحمل زیاد از دختر یکی یکدانهاش راننده دست به فرمان خوبی درآورد که یک ضرب امتحان رانندگی و مربیگری را قبول شد. چشمبسته در اتوبان رانندگی میکردم، وقتی هم که نیاز داشتم توانستم در یکی از آموزشگاهها مشغول به کار بشوم و به عنوان مربی، گلیم دانشجویی خودم را از آب دربیاورم.
هیچ کاری که با دانشجویی جور درنمیآید الا این کار که میتوانی با هماهنگی و بالا و پایبن کردن ساعتهای خالی کلاسهایت را بچسبانی به ساعتهای آموزش رانندگی، اما داشتن شاگرد خنگ خودش داستانی دارد، از شانس آفتاب مهتاب ندیده من شاگردی نصیبم شده که دست راست و چپش را به زور از هم تشخیص میدهد، خانم لاغراندام سبزهرویی که بسیار خجالتی است و جای پدالها را یاد نمیگیرد، چند وقت است که سوهان به اعصاب من میکشد، پشت فرمان نشستنش عالمی دارد...