کد خبر: ۵۰۰۱
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

دلم برای دماغم تنگ شده، به دماغم فکر می‌کنم. زائده بزرگ گوشتی غضروفی کرم رنگ درست از بین دو چشم شروع می‌شود تا کمی ‌پایین‌تر! هیچ پسری به این دماغ نگاه نمی‌کند که هیچ، چهار تا درشت و ریز هم برای خنده می‌پراند. خرطوم فیل و ببین! از بس دماغش بزرگه نمی‌تونه نفس بکشه! تمام اکسیژن کره زمین رو یک‌تنه مصرف کردی، یه دودکش روی صورت مگه چیه اونم نداریم باهاش پز بدیم!
صدای خنده‌ها توی مغزم تکرارمی‌شود. هم‌اتاقی‌هایم به نمایندگی مریم همان اول کار با پچ‌پچ و تردید پرسیدند خروپف که نمی‌کنید؟ اولش محترمانه بود و بعد که دعوا شد و دست من رفت لای گیس مریم و ثریا و دست آن‌ها مشت شد توی پهلو و فرق سر من، گفتند از بس دماغت بزرگ است آدم فکر می‌کند شب صدای شیپور می‌دهد. هوی خر و پف میکنی یا نه؟! اینکه خروس جنکی شدت ندارد! زود عصبانی شدم! چرا باید خروپف کنم؟ خودتان می‌کنید یا نه؟ خروپف را می‌گویم. خودتان سروصدا دارید یا ندارید!

این را بعد گفتم. اولش با، به شما مربوط نیست شروع کردم. پسردایی مادرم که در پایتخت درس خوانده بهم گفته به هیچ‌کس رو ندهم. گفته اگر رو بدهم تا آخر چهار سال باید سواری بدهم بهشان. گفت که همان اولش زهرت را بریز و خودت را ثابت کن. من هم گفتم به شما مربوط نیست که من خروپف می‌کنم یا نه. یکیشان بی‌سروصدا ساکش را برداشت که برود.
ـ کجا لیلا؟
ـ می‌روم اناق مهدیه این‌ها!
ـ نه! اونی که باید برود ایشان است که حرف زدن بلد نیست و دعوا دارد.
کاش پسردایی مادرم چیزهای دیگری یادم داده بود که این‌طور وقت‌ها به کارم می‌آمد اما او تنها به جواب سربالا و خشونت در رفتار در همان وهله اول اشاره کرد و جای کار برای گفتمان نگذاشت. شاید هم من از اشاره کردن‌های او این‌طوری استفاده کردم! برای همین هم می‌گویم، اصلا این دماغ گفتمان‌ها را به هم می‌زند مثل برجام. من خودم اعتماد‌به‌نفسی نداشتم، آن شلتاق و شارت و شورت را هم از پسردایی مادرم یاد گرفتم وگرنه به خودی خود فکر می‌کردم چون دماغ بزرگی دارم باید باج بدهم. باید بروم کنج خوابگاه و تخت متروک و دورانداخته شده‌ای را که در کنج اتاق است بردارم و وسایلم را آنجا بچینم. دور از سیم و کابل و پریز برق، دور از پنکه لاغر مردنی و چرک مرده استخوانی آویزان از سقف، دور از آشپزخانه و یخچال و نزدیک سطل زباله داخل اتاق! با پا پرتش کردم آن‌طرف، حالا که این همه امکانات دارید این سطل آشغال هم مال خودتان. این کار را ظریف هم باید می‌کرد چون بعدش جواب داد، هم سطل جابه‌جا شد و هم تخت از کنج درآمد و سیم شارژم به پریز نزدیک‌تر شد. دیپلماسی‌ها قاطی پاتی شد و این وسط پارامترها جابه‌جا شد! بالأخره برای گرفتن امکانات باید از حد یک مترسک، بیشتر عمل کنیم.

کاش می‌توانستم تئوری‌هایم را بیان کنم. حرفی از دماغ دردسرسازم نمی‌زدم و فقط افکار و ایده‌های مربوط به آن را بررسی می‌کردم. بچه‌ها من را از اتاق بیرون کردند یعنی بعد از آن الفاظی که آن‌ها به من گفتند دیگر جای ماندن نبود. آن‌ها دماغ من را به شهرستان محل تولد من و حتی کوچه پس‌کوچه‌هایش ربط دادند و پای آب و خاک و گل من را وسط کشیدند. آن هم با آن لهجه‌های عجیب‌و‌غریبشان! شاید هم من کمی ‌زود عصبی شدم.

ـ دماغ کوفته و جای لگد الاغ که فحش بد نبود!
این‌ها را مسئول خوابگاه گفت.

ـ خیلی هم به گزارش احتیاج نداشت اگر روی سر و کول هم نمی‌پریدید. آخر این چیزها را من چطور توی گزارش بنویسم؟ هر کدامتان دختر بزرگی شده‌اید آن‌قدر که خانواده اعتماد کرده شما را فرستاده دانشگاه شهر دیگر. می‌خواستید اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایتان را هم بیاورید اینجا خاله‌بازی کنید.

بالای پنجاه سال داشت. خودش با خودش غر می‌زد. توی لاک دفاعی فرو رفتم. لاک تهاجمی ‌پسردایی مادرم جواب نمی‌داد.

گفتم: هم به من توهین شده و هم کتک خوردم و هم حالا باید منت شما را بکشم و توضیح بدهم چرا دعوا کردم؟ سؤال‌های اول را باید از هم‌اتاقی‌هایم بپرسید و سؤال‌های بعدی را از خودتان و خدا. خب! وقتی به داروندار آدم توهین شود صدای آدم درمیاید. چه توقعی دارید؟ توقع دارید لام تا کام حرف نزنم. یه کاره درآمده به من می‌گوید از بی‌خواستگاری درس خواندی، قبول شدی، آمدی تهران. انگار عوامل قبولی خودش از شهرستانشان را چون توی صورتش نمی‌شود پیدا کرد، حتما هوش و ذکاوتش بوده! به من می‌گوید بوی دهات می‌دهم. انگار بوی دود شهر بهتر از بوی دهات است و اصلا خودش چه بویی می‌دهد؟ از سر چهارراه از این عطرهای ارزان دوتا بخر چهارتا ببر گرفته و پزش را می‌دهد. ما توی شهرستان زود بزرگ می‌شویم حاج خانم! عروسک‌بازی نمی‌کنیم. ما بچه‌ها خواهر و برادرهایمان را نگه می‌داریم و برای خودمان یک‌پا بزرگتریم!

این‌ها را توی دلم می‌گفتم. من مثل هیئت دولت توی دلم زیاد حرف می‌زنم اما چیزی که واقعا می‌گویم، «ببخشید تکرار نمی‌شود» با چشم‌های گریان است!

آن‌قدر گریه کردم که مسئول خوابگاه دلش سوخت و اسمم را توی اتاق دیگری نوشت و گفت برو اینجا و جان مادرت شر به پا نکن. یک تخت بردار و وسایلت را بچین و مدتی بمان تا جای بهتری برایت پیدا کنم.

آب بینی را با دستمال پارچه‌ای گل‌داری که بوی خانه‌مان را می‌داد گرفتم. این دستمال را مادرم برایم دوخته. دستمال آبی بزرگ با گل‌های نارنجی از سیسمونی بچه خواهرم است. یعنی الان که بچه‌اش لباس می‌پوشد شلوار بچه با دستمال من ست می‌شود. مادر می‌گفت که دستمال کاغذی جواب نمی‌دهد مادر جان! چند تا درخت بیاندازند که تو آب بینی‌ات را بگیری؟ خدا را خوش نمی‌آید. این پارچه گل‌دار قشنگ را بگیر و کارت را درست و حسابی راه بینداز. پارچه را دوست داشتم. من را یاد مادرم می‌انداخت. یاد خواهرزاده‌ام که مدام توی همین پارچه گل‌دارخرابکاری می‌کرد. من نه سروصدایی داشتم نه خروپف می‌کردم. ساکتِ ساکت! این‌ها را بچه‌های هم‌اتاقی‌ام می‌گفتند و از دماغ من رفع اتهام می‌کردند. اصلا می‌خواستم عملش کنم، وقت دکتر گرفته بودم.

دکتر قبل از همه‌چیز، خطراتش را گفت بعد مبلغ را. چون دانشجو بودم مطمئنا پول زیادی نداشتم. به سفارش یکی از دوستانم رفته بودم پیش این دکتر. گران بود اما برداشتن این دماغ کار دکترهای ارزان تازه‌کار هم نبود. هرچه پول جمع کرده بودم در طول چند سال دوره دانشجویی رو کردم. مقداری هم از بچه‌ها قرض گرفتم. کمی ‌کمتر از مبلغ درخواستی دکتر بود اما وقتی به چشم‌انداز زندگی یک دختر جوان نکاه می‌کرد راضی میشد که با تخفیف کارم را راه بیندازد!
ـ این‌طوری شاید چسبندگی داشته باشد. ممکن است کمی ‌بزرگتر از نتیجه لازمی ‌که ما می‌خواهیم بماند! ممکن است کناره‌هایش جمع نشود.
ـ خب دکتر جان پس چرا دست به چاقو می‌شوید؟ اگر قرار باشد چند میلی‌متر کوچک‌تر شود چه کاری است. این پول را می‌گذارم برای چاله‌چوله‌های زندگی‌ام.
دکتر انگار از ناامیدی من جاخورده باشد میگوید، هرطور میلتان است اما دوستم گوشت نازک دستم را از آرنج می‌پیچاند که دکترها این چیرها را می‌گویند که حجت تمام کند، ولی دماغت از این که هست حتما بهتر می‌شود.

ـ ببین دکتر! این گوشتی است. می‌خواهم مثل مدل فلان بازیگر سینمای ‌هالیوود بشود. دکتر چشم‌هایش را لوچ کرد که من را بخنداند چون که فکر می‌کرد فاصله دماغ گوشتی من با دماغ استخوانی آن بازیگر آن‌قدر زیاد است که من فقط باید یک خل و دیوانه باشم که این کار را انجام بدهم.
حالا فقط به این چیزها فکر می‌کنم، دستم بالا می‌آید اما به دماغم نمی‌رسد. فاصله زیادی بین دستم ودماغم وجود دارد، تا تیغه نازک وسط بینی که استخوان کمی ‌برجسته از وسط دارد و کمی‌ هم از گوشه و کنار استخوان بالا و پایی ناصاف است با دو پره بزرگ خال‌دار چرب و ضخیم! دلم تنگ شده برای استخوان وسط بینی‌ام. می‌خواهم چند بار با خیال راحت این مسیر را بیایم و بروم دست بکشم راحت روی غضروف خسته بینی، نفس را از سوراخ‌ها بی‌صدا بیرون بدهم و بی‌صدا تو بکشم بدون این‌که نفس یکجا مقابل چشمانم جمع شود. این دماغ جایی بیشتر از فضای یک ماسک برای تنفس می‌خواهد.
چه خورده‌ام؟ دیشب کمی ‌غذا سیر داشت نفس که می‌کشم انگار یک گونی سیر بلیعیده‌ام. مقابل چشمانم را بخار می‌گیرد و خارشی عجیب کنار پره‌های بینی حس می‌کنم. می‌خواهم بیل و کلنگ بیاورم کنار پره‌های بینی را بکنم، تا مغزم می‌خارد. مغز که آنجا نیست بالاتر است. اما حس خارش بالا می‌رود و تا مغز خودش را می‌رساند. گوشم می‌خارد اما منبع آن بینی است. می‌دانم گوشه چپ پایین. دلم یک فین ساده می‌خواهد، یک فین بی‌ماسک!
کار ما به جراحی نکشید. کرونا پیش از من تخت‌های بیمارستان را فتح کرد. دکتر گفت فعلا جانت را بردار و برو. خانم پرستار! شما حالا باید به کارهای واجب
تر برسی. کارهای واجب‌تر من رسیدگی به بیمارانی است که هر روز و هر شب بیشتر می‌شوند. آن‌قدر دست‌دست کردم و دماغ را عمل نکردم که تخت‌ها از مریض‌ها پر شد و دماغ کج‌و‌کوله گوشتی‌ام رفت تا اولویت بیستم زندگی. همین‌طوری بعد از تحصیل و شغل و مسکن قرار داشت حالا هزار دلیل دیگر هم آمد رویش. اولویت ازدواج مهم بود که توجیه خوبی برای پرواز دماغ از اولویت‌های آخر به اول بود اما با این شرایط وخیم بیماری کی به اولویت‌بندی من نگاه می‌کرد؟ باید صبر می‌کردم تا مریض‌ها کم بشوند.
توی آیینه نگاه می‌کنم. رد ماسک روی بینی افتاده و سلسله‌ جبال بینی‌ام را شیار قرمز پهنی دو تکه کرده است. جالب است که زشت نیست. یک عکاس بی‌هوا از من عکس می‌گیرد. معروف می‌شوم. عکس درب‌وداغان من آن‌قدر لایک می‌خورد که پسردایی مادرم از شهرستان زنگ می‌زند و می‌گوید که عکسم را دیده؛ یک پرستار عرق‌ کرده‌ خسته و درمانده‌ بینی کوفته!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: