معصومه تاوان
آقا معلم پشت به کلاس و رو به تخته دارد مینویسد«1...2...3...»
ـ آقا معلمجان اینها چی هستند دارید مینویسید؟
ـ نمیبینی عیسیخان درس است عدد. 1،2،3.
ـ زرنگ شدهای ابراهیمخان؟ میخوانی؟ معلوم است هویج زیاد خوردهای.
ابراهیمخان برمیگردد به سمت صفرعلی و ابروهایش را بالا میاندازد.
ـ دیگر اینها را که همه میتوانند بخوانند. آنکه مثل نی قلیان و تنه بیخاصیت خودش را بالا کشیده اسمش یک است. آن یکی هم که انگار دارد دعا میکند 2. حتما بیچاره طلب پول میکند این روزها همه وضعشان خراب است.
آقا معلم لبخند کم جانی گوشه لبش را میکشد بالا. نگاه مهربانی به ابراهیمخان میاندازد و میگوید:
ـ آفرین ابراهیم خان.1...2...
ابراهیمخان از تعریف آقا معلم ذوقزده میشود و میپرد توی حرف آقا معلم.
ـ تازه سه را هم بلدیم... چهار و پنج را.
ـ به به چه شود.
ـ دیروز در درس ریاضی بگفتا استاد با مهربانی
مهر و وفا را ضرب در صلح و صفا کن روی لبهایت آی کلاهدار خنده وا کن
شعر موسیخان همه را به خنده وا داشت و دوباره کلاس پر از خنده شد و شور و شوق.
ـ سه شبیه دندان میماند آقا معلم. چهار هم که مثل یک گنجشک گرسنه است که دهانش را اینطور باز کرده.
و تا جایی که میتوانست دهانش را باز کرد.
رمضانعلی غضبآلود گفت:
ـ خب بابا دهانت را ببند الان دندانهای مصنوعیت میافتد بیرون.
ـ ابراهیمخان پنج شبیه چه چیزی است؟
ابراهیمخان برگشت سمت عیسیخان مِنمِن کرد و به دور و برش نگاهی انداخت. یکدفعه چشمهایش روی صورت حبیب آقای فراش مکث کرد که مشغول سرمشق برداشتن از نوشتههای آقا معلم بود.
ـ شبیه... شبیه دماغ حبیب آقا، نگاه کنید.
و یکباره همه سرها چرخید سمت حبیب آقا. حبیب آقای مظلومِ تا بناگوش سرخ شده دستی به دماغش برد.
ـ ارثیه فامیلی است پدر و پدربزرگم هم همینطور بودند.
ـ جان ما شبیه پنج نیست؟
صفرمحمد خندهای کرد و گفت:
ـ چرا خیلی شبیه است.
و شروع کرد به قهقهه زدن.
ـ یکم هم شبیه گلابی است.
حبیب آقا دیگر داشت جوش میآورد که آقامعلم حرف را عوض کرد.
ـ خب... خب... بریم سر درس. اعداد خیلی مهم هستند در زندگی ما تا جایی که...
و گردنش چرخید سمت صفر محمد که همانطور بی اجازه راهش را کشیده بود به بیرون. آقا سرفه خشکی توی مشتش کرد و پرسید:
ـ کجا آقای کاشمری؟
ـ الان برمیگردم.
حبیب آقا که هنوز از دست صفرمحمد عصبانی بود خواست تلافی در بیاورد.
ـ میرود خودش را بسازد.
و با انگشت ادای سیگار کشیدن را درآورد.
آقا نگاهی به صفرمحمد انداخت و نگاهی به حبیب آقا:
ـ خب الان که وقت درس است. درس که تمام شد چشم میتونید برید. و بعد اینجا کلاسه شما باید اجازه بگیرید قبل از بیرون رفتن.
سگرمه های صفرمحمد رفت توی هم خون توی چهرهاش پاشیده شد.
ـ یعنی من با این همه ریش و سند و سالم از شما که به جای بچه من هستید اجازه بگیرم؟ خوبه والله دوره زمونه چپه شده؟ آخر الزمان شده. تف به این دنیا که قدر پر کاهی ارزش نداره. ای خدا منو بکش از این خفت راحتم کن.
ـ نگفتم که ناراحت بشید...
صفرمحمد توجهی به حرف آقا نکرد. اخ و پیفکنان رفت و نشست سر جایش و تا آخر کلاس لام تا کام حرف نزد.
ـ خیل خب یک مسأله با هم حل میکنیم. ملوک خانم شما جواب بده. اگر شما سه تا تخممرغ داشته باشید و...
ـ آقا اجازه؟ تو خانه ما تخممرغ پیدا نمیشه.
مهری خانم دنباله حرف ملوک خانم را گرفت و ادامه داد.
ـ راست میگه آقا، عروسش خیلی تخممرغ میشکنه. برای چشمزخم آقا معلم. به خود من همیشه بدهکاره. نصف تخممرغای من را ها عروس ملوک خانم میبره. تا تقی به توقی مخوره تخممرغ مشکنه.
پچپچها دوباره شروع شد.
ـ روزی چنتااااااا آقا... آخه بگو کی تو را چشم میکنه با اون اخلاقت. باز دخترم را بگی ها. خوش سر و زبان بر و رو دار مثل پنجه آفتاب بود آقا معلم جان هی... چپ راست تخممرغ دیگه خانه زندگی بوی تخممرغ گرفته به خدا. پسرم را با همین کاراش به خاک سیاه نشونده.
رمضانعلی از اول کلاس توی دستمالش عُق زد.
ـ یعنی که من خیلی واسواسی و تمیزم. همششش ادا در میاره.
صدای صفرعلی توی همهمهها گم شد و شنیده نشد.
ـ باور کنید آقاجان تا پلکش میپرد تخممرغ میشکند، تا سرفه میکند... دیگه از کدامشان بگم دلم خون است.
موسیخان خندهزنان چرخید سمت ملوک خانم که همانطور داشت با خودش واگویه میکرد.
ـ عقرب زیر قالی خواستی پسر نیاری که حالا ایطور بنالی.
دوباره کلاس رفت روی هوا. آقا مقدم این پا و آن پایی کرد و با عجله گفت:
ـ خب خب مسأله رو عوض میکنیم. شما اینبار جواب بدین محترمخاله.
اگر شما دو تا تخممرغ داشته باشین و همسایتون هم یک تخممرغی رو که از شما قرض گرفته رو برگردونه چنتا میشه تخممرغهای شما؟
ـ کدام همسایه بیاره؟
ـ چه فرقی میکنه؟! حالا هر کی.
ـ چرا آقا چرا، مثلا اگر فضهخانم برده باشد میاورد اما اگر ابراهیمخان برده باشد ها دیگر برنمیگردانه.
ابراهیمخان چرخید سمت محترمخاله و با عصبانیت گفت چرا؟
ـ برنمیگردانی دیگر. مگر من خیر و خیرات دارم که میایی میبری نمیاری؟
ـ حالا یک تخممرغ ارزش این حرفها را دارد که آبروی من را پیش اینها میبری؟
ـ بله که دارد... تمام حسابهایش را نگه داشتم تا حالا ده بار تخممرغ گرفتی نیاوردی بدهی.
ـ گدا گدا رحمت به خدا. حالا که اینطور شد همین الان تخممرغهات را میدهم. عیسیخان ده تا دانه تخممرغ به حساب من بده به این زن خسیس و گدا.
عیسیخان کمی خودش را توی جایش جابهجا کرد و مِنمِنکنان گفت:
ـ والله ابراهیم خان شما هم به جای برادرم ولی حسابهای قبلیتان را هنوز صاف نکردین، اینهاش اینجا نوشتم.
ابراهیمخان عصبانیتر شد. رو به مهری خانم کرد. مهری خانم خودش را به ندیدن زد و رویش را برگرداند سمت پنجره. از کوره در رفت به خر خر افتاد و رگهای قرمز توی چشمهایش دویدند. خواست چیزی بگوید ولی نفسش بالا نمیآمد. دست آخر از پشت نیمکت بلند شد و رفت توی حیاط و در را محکم پشت خودش بست.
عیسیخان گفت:
ـ بهش برخورد.
ـ بر بخوره. مگه دروغ گفتیم؟
ـ آقا معلم جان اینا خانوادگی همینطور خسیس بودن. پدر و پدربزرگش هم خسیس بودن. همین پدربزرگش اصلا میدانید چطور شد که مرد؟ رفته بوده جنگل و اونجا برای خودش سور و سات کباب به راه انداخته بود.
ـ من ماندم چی شده دلش را به دریا زده کباب برای خودش درست کرده؟ واعجبا.
ـ یک پلنگی به هوای بوی کباب میاد نزدیک اگر کباب را به پلنگ داده بود ها زنده میماند اما نداد. مالش به جانش بسته است. تا آخر جنگید سر کباب و آخر سر هم مرد ولی کباب را نداد. نداد که نداد.
قصه صفرعلی از خساست پدربزرگ ابراهیمخان آقا معلم را متعجب کرد.
ـ بله آقا اینطوریهاست.
موسیخان دست روی دست زد و گفت:
بسه ابراهیمخان دوست و رفیق ماست، غیبت نکنید گناه داره.
و شروع کرد به شعر خواندن.
الهی از روزی که ما را آفریدی به غیر از معصیت از ما ندیدی
خداوندا به حق هشت و چهارت ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
آقا نگاهش بین زنها ومردها در آمد و شد بود اما خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و رفت سر درس و ریاضیاش.
ـ دو عدد تخممرغ داریم گربه یکیاش را خورده چنتا مانده؟
ـ آقا معلمجان تخممرغها را کجا گذاشته بودید؟
آقا معلم شگفتزده پرسید:
ـ مگه مهمه؟
ـ اگه گذاشته باشید توی سبد یک جای بالایی نمیخورند.
ـ آقا معلم گربه دهنش مزه کرده دیگه هر کجا بزاری میاد میخوره، سبد و اینا جواب نمیده.
ـ راست میگه آقا دیگه کاریش نمیشه کرد. ما خودمون یک گربه داشتیم که...
ـ خانما...خانما....اصلا ولش کنید گربه و تخممرغ و قرض دادن و گرفتن رو.
و رفت و پشت میز فلزیاش نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.