سید محمد مشکوه الممالک
وقتی ریشه در خاک کربلا داشته باشی و شیره جانت
بااشک و آه محرم آمیخته شده باشد، تمام وجودت حسینی میشود و در هر زمان و مکان
به دنبال راهی برای وصال به محبوب میگردی، در تمام لحظات زندگی به دنبال باز کردن
تعلقات از پای جان و از بین بردن موانع هستی، دل به این دنیا نمیبندی و جانت را
آماده وصال یار میکنی... محکم و استوار پا در میدان مبارزه با شیاطین درونی و بیرونی
میگذاری و خیلی زود مردی و مردانگی را به عرصه نمایش میگذاری، وقتی هنوز به
اندازه یک مرد قد و قامتت بالا نرفته... آری امثال شهید رشیدپور اینگونه مسیر
عبور از این دنیا را در پیش گرفتند.
شهید مصطفی رشیدپور در سن 15 سالگی وارد جبهه
مبارزه با رژیم بعث شد و تا آخرین روزهای دفاع مقدس این میدان را ترک نکرد، او
رفته بود تا در میان پاکترین انسانهای زمان خود رشد کند و دست در دست آنها به
پرواز درآید؛ اما از این قافله جاماند و این آرزو را در نهانخانه جانش پرورش داد؛
کسی چه میداند، شاید ذخیرهای الهی برای مأموریتی بزرگتر بود و خود خبر نداشت، شاید
قرار بود که دو یادگار گرانبها برای دوستداران راهش بر جای بگذارد و خون پاکش در
روزگاری نه چندان دور به دست شقیترین انسانها بر زمین ریخته شود... آری او مصطفی
بود، همانند نامش یکی از بندههای برگزیده خدا و بیتاب و بیقرار شهادت... و چه زیبا
به آرزوی دیرینه خود دست یافت...
و این هفته قرار است ما پای صحبتهای خانواده این
شهید گرانقدر بنشینیم و شرح مختصری از زندگی و رفتار شهید رشیدپور از زبان همسر،
فرزند و برادر شهید با هم بخوانیم. (این مصاحبه تلخیصی از مصاحبه
روزنامه کیهان با خانواده شهید رشیدپور است)
شهدا نماد معرفتی عاشورا هستند
«سیمین برزگر» همسر شهید رشیدپور بااشاره به
جایگاه شهدا، در رابطه با همسر شهیدش میگوید: شهدا ادامهدهنده راه آقا امام حسینعلیهالسلام
هستند، عاشورا جریانیست که همواره ادامه دارد، عاشورا تنها در یک روز نبود و
همچنان ادامه دارد و این کاروان میرود تا در روز موعود به دست صاحب اصلیش برسد.
اگر نماد ظاهری روز عاشورا را در تعزیه ببینیم نماد معرفتی و عملکردی آن را میتوانیم
در شهدا ببینیم، عاشورا هم مثل همه اتفاقاتی که در دنیا افتاده یک ظاهر و یک باطن
دارد و شهدا در واقع باطن قضیه هستند.
من در کلاس شهید رشیدپور بزرگ شدم
با اینکه بنده همسر شهید بودم؛ اما گاهی نمیتوانم
در موردشان صحبت کنم، وی انسان خاصی بودند. زمانی که من با ایشان ازدواج کردم تنها
16 سال داشتم ولی با این حال در او یک هوش اجتماعی و همهجانبهای میدیدم، هوش
عاطفی و فرهنگی خیلی قوی داشتند، با وجود اینکه 22 ساله بودند. من ابتدا شهید را
در جایگاه پدر و دوستم قرار دادم و بعد در جایگاه همسر، در واقع با تمام اختلاف
نظرهایی که با هم داشتیم، من در کلاس او بزرگ شدم، او بیشتر از پدر و مادرم من را
بزرگ کرد.
روحیه دگرخواهی داشت
همسرم انسانی اندیشمند، قابل اعتماد و مردمدار
بود و روحیه دگرخواهی بزرگی داشت، کسی بود که هیچوقت خودش را نمیدید و در اولویت
قرار نمیداد، طوری که گاهی من از این روحیه واقعا شاکی میشدم و میگفتم چقدر به
دیگران اهمیت میدهی؟
مخالف تجملگرایی بود و در این زمینه هر کاری هم
انجام شده توسط من بوده است، به من هم میگفت نکن. او چهار دختر یتیم را سرپرستی
میکرد، من هم همین کار را ادامه میدهم.
شهید دو شخصیت متفاوت داشتند، یک شخصیت فوقالعاده
شوخطبع و یک شخصیت کاملا جدی، که باید این دو شخصیت را میشناختی و میدانستی در
چه موقعیتی چه رفتاری انجام دهی؛ اما من گاهی از این خصوصیت او سوءاستفاده میکردم،
گاهی اوقات که عصبانی بود شوخی میکردم و میخندیدم و جو را تغییر میدادم.
آشنایی
و ازدواج
بنده متولد 53 هستم و همسرم متولد سال 47 بود،
ایشان از اقوام دور ما بودند و در واقع مادربزرگهایمان با هم نسبت فامیلی داشتند،
همین مسئله باعث آشنایی و ازدواج ما شد. ما بهمن 69 ازدواج کردیم، سال 70 دخترم و
سال 78 هم آقامهدی به دنیا آمد.
زمانی که شهید برای خواستگاری آمدند و برای بار
نخست ایشان را میدیدم طوری بود که خجالت میکشید که به طور مستقیم به چهره من
نگاه کند و با من صحبت کند؛ ولی وقتی بعدها که چهره من را دیدند، گفتند که در جبهه
شبی وضو گرفتم و نماز خواندم و خوابم برد و در خواب یک آقای نورانی با قد بلند و
عمامه سبز آمد و من را صدا کرد و به یک نقطهاشاره کرد، من یک دختر خانم چادری را
دیدم، به من گفتند که شما زنده میمانی و برمیگردی و با این خانم ازدواج میکنی،
آن کسی را که در خواب دیدم شما بودی.
خاطره شیرین عقد
زمان ازدواج من 16 سالم بود و همه زندگیم را در
دوران جنگ گذرانده بودم، رسانهها هم آنقدر در آموزش جوانها قوی نبودند؛ لذا وقتی
رفتیم محضر برای عقد، اولین بار که عاقد اجازه خواست من بله را گفتم... دیدم یکی
با آرنج به من میزند، یکی صورتش را میگیرد، گفتم: خب باید میگفتم نه؟! خواهرم
گفت: باید برای بار سوم بله میگفتی، آبرویمان را بردی. گفتم: من از کجا میدانستم.
بعد همسرم شروع کردند به خندیدن، حاج آقا هم گفت: دخترم کار من را راحت کردی. آقا
مصطفی هم همیشه میگفت ببین تو چقدر شیفته و عاشق من بودی که همان بار اول بله را
گفتی!
از خیبر تا مرصاد
شهید رشیدپور از سال 62 که 15 ساله بودند، وارد
جبهه شدند و در عملیاتهای مختلف از خیبر تا مرصاد در جبهه بودند و همان زمان نهال
شهادت را کاشتند و میوه آن را در سال 94 چیدند.
به
خاطر پسرم با رفتنش مخالف بودم
همسرم خیلی فرهیخته بود و از همان ابتدای
ازدواجمان
متوجه شدم یک خط فکری و جهانبینی دارند. وقتی
که داعش شکل گرفت ایشان مدام پای تلویزیون بودند و اخبار را دنبال میکردند، میدیدم
که ایشان چقدر ناراحت هستند و با این وجود میدیدم که بابی باز شده که میتوانند
به آرزوی دیرینه خود برسند، برق عجیبی در چشمانش میدیدم، وقتی هم که در زمستان
صدایم کرد و گفت نظرت چیست که من بروم سوریه و شهید بشوم؟ گفتم الان چه وقت این
سؤال است. من نمیتوانم با چند جمله پاسخ بدهم؛ ولی دغدغه من پسرم است و اگر من
بخواهم به تو بگویم نرو به خاطر این است که یک نوجوان 16 ساله در خانه داریم. در
جوابم گفت: متکفل همه بندهها خداوند است هیچ وقت قائل به شخص نباش. گفتم: این را
میدانم؛ اما من در زندگی به تو نیاز دارم، گفت نه، بعد از مرگ همه انسانها، باز
هم خورشید طلوع میکند و همه به زندگی خود ادامه میدهند، همه چیز درست میشود، جز
جای خالی من.
اگر نروم غیرتم من را خفه میکند
بارها به همسرم گفتم اگر بروی من با این بچهها
چه کنم، چون خانواده خودم در دزفول بودند و این مسئله برای من مشکلات زیادی را به
همراه میآورد. آخرین جملهای که به من گفت این بود که خودت میدانی عزیزترین کسی
هستی که در زندگی دارم؛ اما اگر نروم مردانگیام من را میکشد، غیرتم من را خفه میکند،
من باید بروم، قائل به من نباش، من در تو میبینم که بتوانی زندگی را خیلی بهتر از
من اداره کنی، همینها را در آخرین پیامش هم نوشته بود.
بازنشستگی خودخواسته و حرکت به سمت حرم...
شهید رشیدپور نظامینبود، بلکه کارمند ساده
فولاد بود، زمانی که داعش شکل گرفت آرام و قرار نداشت و میگفت من باید بروم
سوریه؛ لذا دو سال زودتر خودش را با اصرار فراوان و پیگیری بازنشست کرد، در آبان
سال 92 بازنشست شد و تلاش زیادی کرد که جذب سپاه شود؛ اما سپاه به این راحتیها
نیروی خارج از خودش را به عنوان بسیجی جذب نمیکرد؛ اما با مدارکی که از دوران جنگ
داشت موفق شد جواز اعزام را بگیرد، در زمستان 94 دقیقا شب یلدا بود که گفت میخواهم
به سوریه بروم. یکم دیماه دیدم کوله پشتیاش را بسته است و گفت خانم من دارم میروم،
جلوی در منتظرم هستند، من خیلی در خودم فرو رفتم... خداحافظی کرد و گفت امشب میروم
تهران و فردا تماس میگیرم، روز بعد تماس گرفت و گفت من دمشق هستم. او تصویری تماس
میگرفت و زمین را میبوسید و میگفت در اینجا چکمههایهادی کجباف راه رفتهاند.
شب آخری که میخواست همسرم برود، میخواستم محکم
به او بگویم که نرو. نشستم و با خودم فکر کردم، به این فکر کردم که اگر نگذارم
برود شاید در جایگاه همان زنهایی قرار بگیرم که لباسهای همسرانشان را کشیدند و
پشت مسلم را خالی کردند، شاید خدای نکرده مُهر بودن در صف آنها بر پیشانیام
بخورد. با تصور چنین چیزی به خودم گفتم راهی را که انتخاب کرده با همه سختیهایش
میپذیرم، و اجازه میدهم به آن ارزشی که پیدا کرده دست بیابد، اینها ذخایر معنوی
خداوند هستند که هویت واقعی بشر را حفظ کردهاند.
نخبه جنگی
همسرم یک سری تاکتیکهای عملیاتی طراحی کرده بوده
و وقتی اینها را عملی میکنند فرمانده عملیات تماس میگیرد و میگوید این نقشهها
را چه کسی طراحی کرده، میگویند فردی به نام رشیدپور که به تازگی از اهواز اعزام
شده، میگوید او حتما فردا صبح اینجا بیاید.
بعد که به آنجا میرود فرمانده میگوید تو تا
حالا کجا بودی، تو را پیش خودم نگه میدارم، و برای یک سال ایشان را در آنجا مأمور
قرار میدهند؛ ولی بعد از سه ماه به شدت مجروح شد طوری که پاشنه پایش را پیوند زده
بودند؛ البته او آمده بود که بهبود پیدا کند و برگردد. هفت ماه با این مسئله جنگید
و تلاش کرد که سلامت شود، میگفت من خوب میشوم و برمیگردم.
یکی دیگر از ابتکارات او در جنگ سوریه این بود که بعد از عملیات نبل و الزهرا و وقتی که این دو شهر آزاد میشود پیشنهاد میدهند یک اتوبوس بگذارید برای تردد بین این دو شهر که مردم این را ببینند و امنیت را حس کنند. این کار را خودش هم انجام داده بود.
گرههایی
که قرآن باز کرد
قبل از اینکه همسرم به شهادت برسند حدود دو ماه
و نیم سوریه بودند و من خیلی غمگین بودم، یک روز که تماس تصویری گرفتند به ایشان
گفتم من دیگر طاقتم تمام شده، باید برگردی، گفتند نمیشود من در جایی هستم که نمیتوانم
برگردم.
من هم که نمیخواستم بچهها متوجه حالم شوند،
وضو گرفتم و رفتم داخل اتاق و چراغ را هم خاموش کردم، در اتاق نیمه تاریک رفتم
سراغ قرآن، در حالی که با خودم میگفتم ای کاش برگردد، قرآن را باز کردم و آیه
اول سوره نحل آمد: «اتی امر الله... امر خدا آمدنی است، پس درباره آن شتاب نکنید،
او منزه و برتر است از آنچه آنها شرک میورزند». وقتی این آیه آمد آرامش گرفتم و
حس کردم که خدا دارد بیپرده به من میگوید که همسر شما دارد امر خدا را اجرا میکند
پس این همه بیتابی نکن.
یک بار هم بعد از شهادت ایشان بود که خیلی بیتابی
وگریه کرده بودم، آنقدر تحت فشار بودم که به خدا گفتم که یک خبری از همسرم بده
که آرام بگیرم، وقتی قرآن را باز کردم دقیقا آیه169 سوره آلعمران آمد که میفرماید:
«ولاتحسبن الذین قتلوا امواتا... گمان نکنید که کسانی که در راه خدا شهید شدند
مردگان هستند...» وقتی این آیه آمد با اینکه حقیقت کار همسرم برایم روشن بود، از
همان زمان آرام گرفتم و به یقین رسیدم، ایمان پیدا کردم که ایشان جایگاه خوبی نزد
خدا دارند و به آن هدف والایی که دنبال کردند رسیدند.
شهادت در خانه
همیشه این سؤال در ذهنم بود که چگونه فردی که
ظهر عاشورا در هنگام نماز سپر امام حسین علیهالسلام شد و تیرها پشتش را مانند
خارپشت کرده بودند، چنین از خودگذشتگی کرد؛ اما گویا خدا میخواست پاسخ من را
بدهد؛ چرا که وقتی آقای رشیدپور را آوردند تمام بدنش پر از ترکش بود و کاملا
تیرباران شده بود، چشم راستش تقریبا بینایی نداشت، و گوش راستش هم نمیشنید و سمت
راست بدنش پر تیر و ترکش بود و اینگونه بود که من جوابم را بعد از سالها گرفتم.
آقای رشیدپور فرمانده اطلاعات عملیات تیپ مالکاشتر
در غوطه شرقی بودند، چند ماه عراق بودند و بعد هم رفتند سوریه، آنجا بود که مجروح
شدند، وقتی که ایشان را به اهواز برگرداندند، چندین عمل جراحی از جمله دو عمل روی
گوش و پایشان انجام شد و در نهایت هفتم شهریور سال 95 در خانه به شهادت رسیدند.
هرچه هدفی بزرگتر باشد انسانها از درک آن عاجزترند
یکی از روزهای بعد از شهادت همسرم، برای خرید
بیرون از منزل بودم که یکی از آشنایان من را دید و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
چقدر شکسته شدی و از بین رفتهای، حالا این رفتن چه فایدهای داشت! شوهرت چقدر
بابت این کار گرفت؟ من در آن فروشگاه جای صحبت ندیدم، ایشان را به کناری بردم و
گفتم، خانم محترم همسر من این کار را بابت هیچ پولی انجام نداده، گفت: مگر میشود،
همه اینطور میگویند. گفتم همسر من در دوران دفاع مقدس که 15 سال بیشتر نداشت،
چقدر و از چه کسی پول گرفت؟ گفت: مگر همسر شما در جبهه هم حضور داشته؟ گفتم بله.
او هم فقط از من عذرخواهی کرد و رفت.
بنده همیشه از این مسئله و حرفهایی که میزدند
ناراحت بودم؛ اما بعد از مدتی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که هر چقدر
که بخواهند از آن طرف تبلیغ کنند انسان باید خودش فکر کند و به این نتیجه برسد که
انسان نمیتواند خانواده و جانش را با پول عوض کند، با این طرز فکر آرامش پیدا میکردم
و بیشتر به این نتیجه میرسیدم که هر چقدر هدفی بزرگتر و باارزشتر باشد انسانها
از درک آن عاجزترند.
گاهی انسان در مسیری میافتد که حرکت او قشری میشود
و به جای اینکه در جهت تعالی حرکت کند رو به عقب میرود، این حرکت روح انسان را
کدر میکند و باعث عقب افتادگی روح میشود، این آدمها واقعا دچار این حرکت شدهاند
در حالی که شهدا از عالی به متعالی رفتند و چقدر باعث تأسف است که در جامعهای که
اسلام حاکم است، انسانها به جای ایمان، نان را انتخاب میکنند، الان من به آرامش
نسبی رسیدهام و اگر کسی باز هم این سؤال را از من بپرسد به چشم دلسوزی به او نگاه
میکنم.
کم
لطفی مسئولان و گلههای همسر شهید
سردار شاهوار فرمانده سپاه خوزستان هستند و آقای
معین پور جانشین فرمانده ولیعصرعجلاللهتعالیفرجهالشریف چندین بار به عیادت
همسرم آمدند و دیدند که من مواد غذایی را با نِی به ایشان میدهم؛ اما میخواهم
بدانم چه اتفاقی افتاد که روی برگه ایشان 30 درصد جانبازی زدند و در نهایت هم
ایشان را مجروح جنگی متوفی اعلام کردند؛ البته من نه آدم مادی هستم، نه ما نیازی
داریم و نه همسرم دنبال امتیازی بود؛ ولی این موضوع برای نظام خیلی مهم است.
آذر ماه سال گذشته وقتی از بیرون آمدم نامهای
را در آبهای خانه پیدا کردم، وقتی آن را باز کردم تا یک ربع گریه میکردم که چرا
اولا ایشان را مجروح جنگی متوفی اعلام کرده بودند، دوما چرا این نامه را از بالای
دیوار به داخل منزل انداختند.
وقتی میبینم که اگر یکی از سربازان آمریکایی
کشته شود که هیچ اعتقادی هم ندارد، با لباس فرم و با احترام به خاک سپرده میشود و
خانوادههایشان مورد احترام قرار میگیرند، ناراحت میشوم که چرا در اینجا به
خودشان اجازه دادند که چنین موضوعی را به این صورت مطرح کنند و نامه را از بالای
دیوار به داخل منزل بیاندازند، حداقل کار این بود که دو نفر زنگ منزل را بزنند و
نامه را تحویل دهند.
تنها خواستهام دیدار با رهبر معظم انقلاب بوده
و هست.
حیف
بود پدرم شهید نشود
مهدی رشیدپور فرزند شهید ضمن معرفی خود در رابطه
با خصوصیات اخلاقی پدر گفت: من فرزند دوم شهید هستم و اکنون در دانشگاه آزاد اهواز
کامپیوتر میخوانم، من این رشته را با توجه به علایق خودم انتخاب کردم، در دوران
دبیرستان وقتی میخواستم انتخاب رشته کنم پدرم میگفت ببین علاقهات چیست و طبق
همان عمل کن، چیزی را به ما تحمیل نمیکرد.
یک سری مسائل هستند که فقط پدر میتواند آنها
را حل کند، من دوست داشتم که پدرم برای همیشه پیشمان بماند؛ اما همیشه به این
مسئله افتخار میکنم که پدر با شهادت رفتند، شاید اگر میماند یک مرگ عادی داشت،
در صورتی که شهادت مناسب ایشان بود، حیف بود که چنین انسانی شهید نشود.
شبیه پدر بودن برایم سخت است
معمولا پسرها پدر را الگو قرار میدهند؛ اما
برای من سخت است که شخصیتی مانند پدرم را الگو قرار دهم، سخت است شبیه پدر شوم، یا
مانند شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس شدن.
دنیا
ما را از خدا دور کرده
پدرم یک گوشی خریده بود که خواهرزادهام، محمد
طه آن را چند بار زمین زده بود و شکسته بود و خیلی درست کار نمیکرد، گفتم: بابا!
نمیخواهی گوشی جدیدی بگیری؟ یک لبخند معناداری زد و گفت: یک مورچه را تصور که از
دیوار بالا میرود و در این مسیر ممکن است موانع زیادی را در سر راه داشته باشد و
زمین بیفتد، آن موانع همینها هستند. و به گوشیاشاشاره کرد، گفت: ما با اینها
سرگرم میشویم و نمیتوانیم به خدا و اهدافمان برسیم، ممکن است نماز و قرآنمان را
فراموش کنیم، ما با دنیا و این وسایل سرگرم شدهایم، همینها شماها و خیلی از جوانها
را از خدا دور کرده است.
به حلال و حرام حساس بود
ابوالقاسم رشیدپور برادر شهید که در دوران دفاع
مقدس هم رزم شهید بوده از خصوصیات اخلاقی برادرش اینطورگفت: او خیلی خوشرو و
بامحبت و مهربان و سخاوتمند بود، دنبال دنیا نبود، دوست داشت برای دیگران هزینه
کند و آنها را خوشحال کند، برای دوستانش از جانش مایه میگذاشت، دستِ دهنده داشت،
نسبت به حلال و حرام خیلی حساس بود، خیلی مقید بود که پولی که میگرفت با زحمت
باشد.
دلم عجیب پیش زینبسلاماللهعلیها است
در یکی از دست نوشتههایش بعد از مجروحیت آمده: ...
دلم عجیب پیش زینبسلاماللهعلیها است، ای کاش دل او هم مرا بخواهد دلم به دعای
بیبی خوش است تا باز هم مرا بطلبد یا...
رؤیای
صادقه
او در عملیاتهای زیادی شرکت کرد، در کربلای5 در سه یگان حضور داشت، حتی برای امتحانات هم به
خانه برنمیگشت، به همین دلیل هم نتوانست درسش را تمام کند.
در کربلای 4 ما ضدزره بودیم و آنها گردان پیاده
و ما باید صبح روز بعد میرفتیم، و آنها شب، رفتم که با او خداحافظی کنم، با اینکه
برادر کوچکترم بود؛ اما نگران من بود، کلا با وجود سن کمش در بین خواهر و برادرها
با دلسوزیها و کمکهایش بزرگی میکرد. بچهها هم وارد کمپرسی شده
بودند، من او را صدا زدم و از کمپرسی آمد پایین، دست من را کشید، بغض کرده بود، من
او را دلداری دادم و گفتم انشاءالله پیروز میشویم، گفت نه من خواب دیدهام، میگفت
من خواب دیدهام که فردا شکست میخوریم و تعداد زیادی از بچهها شهید میشوند. با
اینکه میدانستم رؤیاهای صادقه زیادی میبیند، گفتم نه اینطور نیست. صبح روز بعد
که قرار بود ما برویم، گفتند نروید عقبنشینی دادهاند، من یاد حرف برادرم افتادم،
خیلی نگران شدم. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است، تا ساعت یک عصر هر کدام از بچهها
قرار بود بیایند آمده بودند، ولی او نیامد و من خیلی نگران شدم. ساعت 4 شد؛ اما
باز هم خبری از او نشد، داشتم ناامید میشدم، از هر که هم سراغش را گرفتم خبری
نداشت، یک دفعه یکی داد زد مصطفی آمد، ارتباطش هم با بچهها خوب بود و او را میشناختند،
وقتی رسید از حال رفته بود و روی شانه یکی از بچهها بود، چند ساعتی طول کشید تا
به هوش بیاید.
آخرین دلنوشتههای شهید
هنوز هم صبحها از خواب بیدار میشوم،
مثل همیشه. هنوز هم به عصاهایم عادت نکردم، گاهی خیلی خیلی خسته میشوم از عصاهایم
و پاهایم و حتی از جانم. هنوز هم عادت نکردهام به جا موندن از کسانی که دوستشان
دارم. نمیدانم از اول جنگ، شهدا را نمیشناختم، وضع زندگیام چه میشد، میدانم تسلیم
بودن سخت است.
خدایا با همه وجودم میدانم که سرچشمه
عشق تویی...
این تویی که این همه محبت را در دل من
جا دادی اما بارها فکر کردم، مخصوصا وقتی سوره واقعه را میخواندم، که بیش از آنکه
دلم به شوق بهشت بتپد، به عشق رضایت تو میتپد. در طول زندگی ام، نبودم آن طوری که
باید باشــم اما سعـی خود را کردهام و فقط رحمت توست که نجاتم میدهد.
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دوجهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
خدایا اگر از من راضی نشدهای، مرگ
مرا نرسان، ببخش که بنده گنهکارت غیر از رحمتت امیدی ندارد، و تو خود میدانی که
هرگز از رحمتت نا امید نشدهام و نخواهم شد و به همه گفتهام که چقدر خدای مهربانی
دارم. میدانی که چقدر همسرم ،پسرم و دخترم را دوست دارم، اما تو متکفل امور آنهایی
و من میدانم وسیلهای بیش نبودهام. عزیزانم را به تو میسپارم. اکنون از هر وقت
دیگری خوشحالترم... خدایا شکر...
فرازی از وصیتنامه شهید
شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو میکنند،
بوی دنیا و تعلقاتش را داد، رهایت میکنند.
میگویند: برو درد بکش، پخته شو،
منِیّت رو رها کن