کد خبر: ۴۹۶۶
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


مرضیه ولی‌حصاری

اشک‌های مرجان بند نمی‌آمد. سرش پایین بود اما زیر چشمی آرش را نگاه می‌کرد. دلش هنوز هم برایش پر می‌کشید. آرش هم حال روز بهتری نداشت. باورش نمی‌شد روزی با لباس زندان روبروی مرجان بنشیند. مرجان با دستمال کاغذی به جان چشمانش افتاد بود. می‌خواست حواس خودش را پرت کند که پدر صدایش کرد.

ـ مرجان، پاشو دخترم حاج آقا با شماست.

مرجان از جایش پرید. به سردفتر که خودکار را به سمتش گرفته بود نگاه کرد. دلش نمی‌خواست از جایش بلند شود ولی انگار چاره‌ای نداشت. بلند شد و سلانه سلانه به سمت میز رفت. خودکار را که در هوا معلق مانده بود گرفت و روی دفتر خم شد.

ـ این‌جا رو امضا کن دخترم.

دستش می‌لرزید برای آخرین بار به آرش نگاه کرد. مبهوت آرش بود که با نهیب پدر به خودش آمد.

ـ مرجان بابا، امضا کن.

مرجان خودکار را محکم در میان انگشتانش فشرد. نگاهش را از آرش برداشت و امضا کرد. همه چیز تمام شده بود. همه چیز...

***

آرش در پوست خودش نمی‌گنجید. بالأخره جواب مثبت را گرفته بود اما پدر و مادرش انگار راضی نبودند. پدرش هنوز در حال نصیحت بود، انگار نه انگار که مجلس بله‌بران هم گرفته شده بود.

ـ آرش داری اشتباه می‌کنی، ما با هم اختلاف داریم. منو ببین من یه کارگر ساده‌ام. بابای مرجان چی؟ دندون‌پزشکه. مادر تو خانه‌دار، مادر اون استاد دانشگاه. ما تو پایین‌ترین نقطه شهر زندگی می‌کنیم اونا تو بالاترین نقطه. آخه این چه جور وصلتیه.

مادرش اما آرام‌تر به نظر می‌رسید. در دلش برای پسرش خوشحال بود ولی ترسی عجیب به دلش افتاده بود.

ـ مادرجون، مرجان دختر خوبه تو رو هم دوست داره به خاطر تو جلوی خانواده‌اش هم وایساده ولی امروز ندیدی چطور فامیل‌هاش پچ‌پچ می‌کردن اگر دوروز دیگه خدایی نکرده...

پیرزن دلش نیامد جمله‌اش را تمام کند و ساکت شد. آرش که انگار در عوالم دیگری سیر می‌کرد. با لبخند پاسخ داد: «غصه چی رو می‌خوری مادر، من زندگی برای مرجان درست کنم که عالم و آدم انگشت به دهان بمونن حالا صبر کنید ببینید.»

پدر آرش سرش تکان داد و زیر لب گفت: «خدا عاقبتت ختم به خیر کنه پسر.»

***

مرجان گردنبند را جلوی گردنش گرفت و قند توی دلش آب شد ولی خوشحالیش لحظه‌ای بیشتر طول نکشید. گردنبند را در جعبه‌اش گذاشت و روی به روی آرش نشست.

ـ آرش این گردنبند خیلی گرونه پولش از کجا آوردی؟

آرش به چشمان مهربان همسرش نگاه کرد و دستش را در دست گرفت.

ـ این‌که چیزی نیست عزیزم کاری می‌کنم مثل پرنسس‌ها زندگی کنی. ازش خوشت نیومد؟

مرجان دستش را از دست آرش بیرون کشید. هر موقع که آرش این‌طور حرف می‌زد دلش شور می‌زد.

ـ چرا خیلی قشنگه، ولی آرش من نمی‌خوام مثل پرنسس‌ها زندگی کنم. من از همین که هستیم راضیم. من تو رو می‌خواستم که باهات ازدواج کردم. اگر دنبال پول بودم زن پسرعموم می‌شدم.

آرش که از شنیدن اسم فریبرز آتش به جانش افتاده بود از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.

ـ میشه حرف اون مردک جلوی من نزنی، هیج وقت تحقیر کلامش از گوشم بیرون نمیره. روز عروسی جلوی همه سکه یه پولم کرد. حالا کاری می‌کنم تا بفهمه با کی طرفِ.

مرجان خودش را به آرش رساند. دستش را روی شانه‌های آرش گذاشت. در عمق چشمان میشی‌اش نگاه کرد.

ـ آرش حرف هیچ‌کس برای من مهم نیست. من فقط تو رو می‌خوام، می‌فهمی؟! حاضرم باهات هر جا و تو هر شرایطی زندگی کنم. خواهش می‌کنم حواست باشه داری چیکار می‌کنی.

آرش پیشانی همسرش را بوسید و گفت: «تو فقط به من اعتماد کن. باشه عزیزم.»

***

آرش چک را برداشت و داخل کشوی میزش گذاشت. ته دلش راضی نبود ولی انگار چاره دیگری نداشت. به هر قیمتی که شده باید انتقام حرف‌های فریبرز را می‌گرفت، باید مرجان را خوشبخت می‌کرد.

ـ آقای سروری بقیه پولو چطوری برام واریز می‌کنید. من ترجیح می‌دم برام کارت به کارت کنید تا این مدلی چک بیارید.

آقای سروری لبخندی تحویل آرش داد.

ـ مشکلی نیست شما مشکل ما رو حل کن. ما از خجالت شما هر طور که بخواید در میایم.

ـ تا هفته دیگه مجوز شما آماده میشه. مطمئن باشید هیچ مشکلی پیش نمیاد.

آقای سروی از جایش بلند شد و با آرش دست داد و رفت. آرش چک را از کشو درآورد و به رقم چک نگاه کرد. فکرهایی در سرش بود. باید حقش را می‌گرفت. باید بهترین زندگی را برای مرجان درست می‌کرد. اگر این پول را نمی‌گرفت قطعا کس دیگری این کار را می‌کرد. هیچ‌کس به اندازه او مستحق این پول نبود. باید مزد این همه زحمت و تلاشش را می‌گرفت.

***

همه چیز تمام شده بود. مرجان رفته بود و فقط مانده بود امضای آرش. در خودش شکست. خیلی زود قصر آرزوهایش ویران شده بود. مرجان که می‌رفت در چشمانش نگاه کرده و هیچ چیز نگفته بود. از روزی که دستگیر شده بود با او حرف نزده بود. وکیلش می‌گفت مرجان حرف‌هایش را با شما زده اما انگار شما گوشی برای شنیدن نداشتید. دادگاه حکم طلاق را داده بود. او حالا حالاها پشت میله‌های زندان بود و مرجان دوست نداشت منتظر یک کلاهبردار بماند. هنوز نشسته بود و به زنجیر بسته شده به پاهایش نگاه می‌کرد که پیرمرد محضردار صدایش کرد.

ـ پاشو بیا امضا باباجان، دیگه تموم شده همه چی، الان دیگه فکر و خیال فایده‌ای ندارد.

بلند شد. خسته بود. کاش می‌توانست زمان را به عقب برگرداند. کاش دلش را با حرف‌های مرجان گرم کرده بود که هیچ چیز را به اندازه او دوست نداشت. صدای دمپایی‌هایش که روی زمین کشیده می‌شد، اتاق را پر کرده بود. خودکار را برداشت و امضا کرد. قمار کرده بود و حالا تمام زندگیش را باخته بود. او مرجان را باخته بود. خودکار را روزی میز گذاشت و به سربازی که منتظر بود تا او را به زندان ببرد خیره شد. سرباز جلو آمد دستش را درو بازویش حلقه کرد و به راه افتاد.

آرش از اتاق بیرون رفت و پیرمرد دفتردار به دفتر امضا شده که خیس بود نگاه کرد. هنوز رد اشک‌های آرش و مرجان بر روی دفتر خودنمایی می‌کرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: